ابر و کوچه/اشک خدا

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بابا لالا نکن اشک خدا
از فریدون مشیری
افسانه باران
ابر و کوچه


صدف سینه من عمری

گهر عشق تو پروردست

کس نداند که درین خانه

طفل با دایه چه ها کردست

همه ویرانی و ویرانی

همه خاموشی و خاموشی

سایه افکنده به روزن ها

پیچک خشک فراموشی

روزگاری است درین درگاه

بوی مهر تو نه پیچیدست

روزگاری است که آن فرزند

حال این دایه نپرسیدست

من و آن تلخی و شیرینی

من و آن سایه و روشن ها

من و این دیده اشک آلود

که بود خیره به روزن ها

یاد باد آن شب بارانی

که تو در خانه ما بودی

شبم از روی تو روشن بود

که تو یک سینه صفا بودی

رعد غرید و تو لرزیدی

رو به آغوش من آوردی

کام ناکام مرا خندان

به یکی بوسه روا کردی

باد هنگامه کنان برخاست

شمع لبخند زنان بنشست

رعد در خنده ما گم شد

برق در سینه شب بشکست

نفس تشنه تبدارم

به نفس های تو می آویخت

خود طبعم به نهان می سوخت

عطر شعرم به فضا می ریخت

چشم بر چشم تو می بستم

دست بر دست تو می سودم

به تمنای تو می مردم

به تماشای تو خوش بودم

چشم بر چشم تو می بستم

شور و شوقم به سراپا بود

دست بر دست تو می رفتم

هرکجاعشق تو می فرمود

از لب گرم تو می چیدم

گل صد برگ تمنا را

در شب چشم تو میدیدم

سحر روشن فردا را

سحر روشن فردا کو

گل صد برگ تمنا کو

اشک و لبخند و تماشا کو

آنهمه قول و غزل ها کو

باز امشب شب بارانی است

از هوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق غم آویزم

اشک از چشم خدا ریزد

من و اینهمه آتش هستی سوز

تا جهان باقی و جان باقی است

بی تو در گوشه تنهایی

بزم دل باقی و غم ساقی است