سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/چو دور خلافت به مأمون رسید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (چو دور خلافت به مأمون رسید) از سعدی |
' |
چو دور خلافت به مأمون رسید | یکی ماه پیکر کنیزک خرید | |
به چهر آفتابی، به تن گلبنی | به عقل خردمند بازی کنی | |
به خون عزیزان فرو برده چنگ | سر انگشتها کرده عناب رنگ | |
بر ابروی عابد فریبش خضاب | چو قوس قزح بود بر آفتاب | |
شب خلوت آن لعبت حور زاد | مگر تن در آغوش مأمون نداد | |
گرفت آتش خشم در وی عظیم | سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم | |
بگفتا سر اینک به شمشیر تیز | بینداز و با من مکن خفت و خیز | |
بگفت از که بر دل گزند آمدت | چه خصلت ز من ناپسند آمدت | |
بگفت ار کشی ور شکافی سرم | ز بوی دهانت به رنج اندرم | |
کشد تیر پیکار و تیغ ستم | به یک بار و بوی دهن دم به دم | |
شنید این سخن سرور نیکبخت | برآشفت نیک و برنجید سخت | |
همه شب در این فکر بود و نخفت | دگر روز با هوشمندان بگفت | |
طبیعت شناسان هر کشوری | سخن گفت با هر یک از هر دری | |
دلش گرچه در حال از او رنجه شد | دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد | |
پری چهره را همنشین کرد و دوست | که این عیب من گفت، یار من اوست | |
به نزد من آن کس نکوخواه تست | که گوید فلان خار در راه تست | |
به گمراه گفتن نکو میروی | جفایی تمام است و جوری قوی | |
هر آنگه که عیبت نگویند پیش | هنردانی از جاهلی عیب خویش | |
مگو شهد شیرین شکر فایق است | کسی را که سقمونیا لایق است | |
چه خوش گفت یک روز دارو فروش: | شفا بایدت داروی تلخ نوش | |
اگر شربتی بایدت سودمند | ز سعدی ستان تلخ داروی پند | |
به پرویزن معرفت بیخته | به شهد عبارت برآمیخته |