سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/یکی را حکایت کنند از ملوک
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (یکی را حکایت کنند از ملوک) از سعدی |
' |
یکی را حکایت کنند از ملوک | که بیماری رشته کردش چو دوک | |
چنانش در انداخت ضعف حسد | که میبرد بر زیردستان حسد | |
که شاه ارچه بر عرصه نام آورست | چو ضعف آمد از بیدقی کمترست | |
ندیمی زمین ملک بوسه داد | که ملک خداوند جاوید باد | |
در این شهر مردی مبارک دم است | که در پارسایی چنویی کم است | |
نبردند پیشش مهمات کس | که مقصود حاصل نشد در نفس | |
نرفتهست هرگز بر او ناصواب | دلی روشن و دعوتی مستجاب | |
بخوان تا بخواند دعایی بر این | که رحمت رسد ز آسمان برین | |
بفرمود تا مهتران خدم | بخواندند پیر مبارک قدم | |
برفتند و گفتند و آمد فقیر | تنی محتشم در لباسی حقیر | |
بگفتا دعایی کن ای هوشمند | که در رشته چون سوزنم پایبند | |
شنید این سخن پیر خم بوده پشت | بتندی برآورد بانگی درشت | |
که حق مهربان است بر دادگر | ببخشای و بخشایش حق نگر | |
دعای منت کی شود سودمند | اسیران محتاج در چاه و بند؟ | |
تو ناکرده بر خلق بخشایشی | کجا بینی از دولت آسایشی؟ | |
ببایدت عذر خطا خواستن | پس از شیخ صالح دعا خواستن | |
کجا دست گیرد دعای ویت | دعای ستمدیدگان در پیت؟ | |
شنید این سخن شهریار عجم | ز خشم و خجالت برآمد بهم | |
برنجید و پس با دل خویش گفت | چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت | |
بفرمود تا هر که در بند بود | به فرمانش آزاد کردند زود | |
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز | به داور برآورد دست نیاز | |
که ای بر فرازندهی آسمان | به جنگش گرفتی به صلحش بمان | |
ولی همچنان بر دعا داشت دست | که شه سر برآورد و بر پای جست | |
تو گویی ز شادی بخواهد پرید | چو طاووس، چون رشته در پا ندید | |
بفرمود گنجینهی گوهرش | فشاندند در پای و زر بر سرش | |
حق از بهر باطل نشاید نهفت | ازان جمله دامن بیفشاند و گفت | |
مرو با سر رشته بار دگر | مبادا که دیگر کند رشته سر | |
چو باری فتادی نگهدار پای | که یک بار دیگر نلغزد ز جای | |
ز سعدی شنو کاین سخن راست است | نه هر باری افتاده برخاستهست |