شاهنامه/پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۲۳ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱) از فردوسی |
' |
درخت برومند چون شد بلند | گر آید ز گردون برو بر گزند | |
شود برگ پژمرده و بیخ مست | سرش سوی پستی گراید نخست | |
چو از جایگه بگسلد پای خویش | به شاخ نو آیین دهد جای خویش | |
مراو را سپارد گل و برگ و باغ | بهاری به کردار روشن چراغ | |
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک | تو با شاخ تندی میاغاز ریک | |
پدر چون به فرزند ماند جهان | کند آشکارا برو بر نهان | |
گر از بفگند فر و نام پدر | تو بیگانه خوانش مخوانش پسر | |
کرا گم شود راه آموزگار | سزد گر جفا بیند از روزگار | |
چنین است رسم سرای کهن | سرش هیچ پیدا نبینی ز بن | |
چو رسم بدش بازداند کسی | نخواهد که ماند به گیتی بسی | |
چو کاووس بگرفت گاه پدر | مرا او را جهان بنده شد سر به سر | |
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار | همان تاج زرین زبرجد نگار | |
همان تازی اسپان آگنده یال | به گیتی ندانست کس را همال | |
چنان بد که در گلشن زرنگار | همی خورد روزی می خوشگوار | |
یکی تخت زرین بلورینش پای | نشسته بروبر جهان کدخدای | |
ابا پهلوانان ایران به هم | همی رای زد شاه بر بیش و کم | |
چو رامشگری دیو زی پردهدار | بیامد که خواهد بر شاه بار | |
چنین گفت کز شهر مازندران | یکی خوشنوازم ز رامشگران | |
اگر در خورم بندگی شاه را | گشاید بر تخت او راه را | |
برفت از بر پرده سالار بار | خرامان بیامد بر شهریار | |
بگفتا که رامشگری بر درست | ابا بربط و نغز رامشگرست | |
بفرمود تا پیش او خواندند | بر رود سازانش بنشاندند | |
به بربط چو بایست بر ساخت رود | برآورد مازندرانی سرود | |
که مازندران شهر ما یاد باد | همیشه بر و بومش آباد باد | |
که در بوستانش همیشه گلست | به کوه اندرون لاله و سنبلست | |
هوا خوشگوار و زمین پرنگار | نه گرم و نه سرد و همیشه بهار | |
نوازنده بلبل به باغ اندرون | گرازنده آهو به راغ اندرون | |
همیشه بیاساید از خفت و خوی | همه ساله هرجای رنگست و بوی | |
گلابست گویی به جویش روان | همی شاد گردد ز بویش روان | |
دی و بهمن و آذر و فرودین | همیشه پر از لاله بینی زمین | |
همه ساله خندان لب جویبار | به هر جای باز شکاری به کار | |
سراسر همه کشور آراسته | ز دیبا و دینار وز خواسته | |
بتان پرستنده با تاج زر | همه نامداران به زرین کمر | |
چو کاووس بشنید از او این سخن | یکی تازه اندیشه افگند بن | |
دل رزمجویش ببست اندران | که لشکر کشد سوی مازندران | |
چنین گفت با سرفرازان رزم | که ما سر نهادیم یکسر به بزم | |
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر | نگردد ز آسایش و کام سیر | |
من از جم و ضحاک و از کیقباد | فزونم به بخت و به فر و به داد | |
فزون بایدم زان ایشان هنر | جهانجوی باید سر تاجور | |
سخن چون به گوش بزرگان رسید | ازیشان کس این رای فرخ ندید | |
همه زرد گشتند و پرچین بروی | کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی | |
کسی راست پاسخ نیارست کرد | نهانی روانشان پر از باد سرد | |
چو توس و چو گودرز کشواد و گیو | چو خراد و گرگین و رهام نیو | |
به آواز گفتند ما کهتریم | زمین جز به فرمان تو نسپریم | |
ازان پس یکی انجمن ساختند | ز گفتار او دل بپرداختند | |
نشستند و گفتند با یکدگر | که از بخت ما را چه آمد به سر | |
اگر شهریار این سخنها که گفت | به می خوردن اندر نخواهد نهفت | |
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ | نماند برین بوم و بر آب و خاک | |
که جمشید با فر و انگشتری | به فرمان او دیو و مرغ و پری | |
ز مازندران یاد هرگز نکرد | نجست از دلیران دیوان نبرد | |
فریدون پردانش و پرفسون | همین را روانش نبد رهنمون | |
اگر شایدی بردن این بد بسر | به مردی و گنج و به نام و هنر | |
منوچهر کردی بدین پیشدست | نکردی برین بر دل خویش پست | |
یکی چاره باید کنون اندرین | که این بد بگردد ز ایران زمین | |
چنین گفت پس توس با مهتران | که ای رزم دیده دلاور سران | |
مراین بند را چاره اکنون یکیست | بسازیم و این کار دشوار نیست | |
هیونی تکاور بر زال سام | بباید فرستاد و دادن پیام | |
که گر سر به گل داری اکنون مشوی | یکی تیز کن مغز و بنمای روی | |
مگر کاو گشاید لب پندمند | سخن بر دل شهریار بلند | |
بگوید که این اهرمن داد یاد | در دیو هرگز نباید گشاد | |
مگر زالش آرد ازین گفته باز | وگرنه سرآمد نشان فراز | |
سخنها ز هر گونه برساختند | هیونی تکاور برون تاختند | |
رونده همی تاخت تا نیمروز | چو آمد بر زال گیتی فروز | |
چنین داد از نامداران پیام | که ای نامور با گهر پور سام | |
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت | که آسانش اندازه نتوان گرفت | |
برین کار گر تو نبندی کمر | نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر | |
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست | بپیچیدش آهرمن از راه راست | |
به رنج نیاگانش از باستان | نخواهد همی بود همداستان | |
همی گنج بیرنج بگزایدش | چراگاه مازندران بایدش | |
اگر هیچ سرخاری از آمدن | سپهبد همی زود خواهد شدن | |
همی رنج تو داد خواهد به باد | که بردی ز آغاز باکیقباد | |
تو با رستم شیر ناخورده سیر | میان را ببستی چو شیر دلیر | |
کنون آن همه باد شد پیش اوی | بپیچید جان بداندیش اوی | |
چو بشنید دستان بپیچید سخت | تنش گشت لرزان بسان درخت | |
همی گفت کاووس خودکامه مرد | نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد | |
کسی کاو بود در جهان پیش گاه | برو بگذرد سال و خورشید و ماه | |
که ماند که از تیغ او در جهان | بلرزند یکسر کهان و مهان | |
نباشد شگفت ار بمن نگرود | شوم خسته گر پند من نشنود | |
ورین رنج آسان کنم بر دلم | از اندیشهی شاه دل بگسلم | |
نه از من پسندد جهانآفرین | نه شاه و نه گردان ایران زمین | |
شوم گویمش هرچ آید ز پند | ز من گر پذیرد بود سودمند | |
وگر تیز گردد گشادست راه | تهمتن هم ایدر بود با سپاه | |
پر اندیشه بود آن شب دیرباز | چو خورشید بنمود تاج از فراز | |
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه | بزرگان برفتند با او به راه | |
خبر شد به توس و به گودرز و گیو | به رهام و گرگین و گردان نیو | |
که دستان به نزدیک ایران رسید | درفش همایونش آمد پدید | |
پذیره شدندش سران سپاه | سری کاو کشد پهلوانی کلاه | |
چو دستان سام اندر آمد به تنگ | پذیره شدندنش همه بیدرنگ | |
برو سرکشان آفرین خواندند | سوی شاه با او همی راندند | |
بدو گفت توس ای گو سرفراز | کشیدی چنین رنج راه دراز | |
ز بهر بزرگان ایران زمین | برآرامش این رنج کردی گزین | |
همه سر به سر نیک خواه توایم | ستوده به فر کلاه توایم | |
ابا نامداران چنین گفت زال | که هر کس که او را نفرسود سال | |
همه پند پیرانش آید به یاد | ازان پس دهد چرخ گردانش داد | |
نشاید که گیریم ازو پند باز | کزین پند ما نیست خود بینیاز | |
ز پند و خرد گر بگردد سرش | پشیمانی آید ز گیتی برش | |
به آواز گفتند ما با توایم | ز تو بگذرد پند کس نشنویم | |
همه یکسره نزد شاه آمدند | بر نامور تخت گاه آمدند | |
همی رفت پیش اندرون زال زر | پس او بزرگان زرین کمر | |
چو کاووس را دید دستان سام | نشسته بر اورنگ بر شادکام | |
به کش کرده دست و سرافگنده پست | همی رفت تا جایگاه نشست | |
چنین گفت کای کدخدای جهان | سرافراز بر مهتران و مهان | |
چو تخت تو نشنید و افسر ندید | نه چون بخت تو چرخ گردان شنید | |
همه ساله پیروز بادی و شاد | سرت پر ز دانش دلت پر ز داد | |
شه نامبردار بنواختش | بر خویش بر تخت بنشاختش | |
بپرسیدش از رنج راه دراز | ز گردان و از رستم سرفراز | |
چنین گفت مر شاه را زال زر | که نوشه بدی شاه و پیروزگر | |
همه شاد و روشن به بخت تواند | برافراخته سر به تخت تواند | |
ازان پس یکی داستان کرد یاد | سخنهای شایسته را در گشاد | |
چنین گفت کای پادشاه جهان | سزاوار تختی و تاج مهان | |
ز تو پیشتر پادشه بودهاند | که این راه هرگز نپیمودهاند | |
که بر سر مرا روز چندی گذشت | سپهر از بر خاک چندی بگشت | |
منوچهر شد زین جهان فراخ | ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ | |
همان زو و با نوذر و کیقباد | چه مایه بزرگان که داریم یاد | |
ابا لشکر گشن و گرز گران | نکردند آهنگ مازندران | |
که آن خانهی دیو افسونگرست | طلسمست و ز بند جادو درست | |
مران را به شمشیر نتوان شکست | به گنج و به دانش نیاید به دست | |
هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد | مده رنج و گنج و درم را به باد | |
همایون ندارد کس آنجا شدن | وزایدر کنون رای رفتن زدن | |
سپه را بران سو نباید کشید | ز شاهان کس این رای هرگز ندید | |
گرین نامداران ترا کهترند | چنین بندهی دادگر داورند | |
تو از خون چندین سرنامدار | ز بهر فزونی درختی مکار | |
که بار و بلندیش نفرین بود | نه آیین شاهان پیشین بود | |
چنین پاسخ آورد کاووس باز | کز اندیشهی تو نیم بینیاز | |
ولیکن من از آفریدون و جم | فزونم به مردی و فر و درم | |
همان از منوچهر و از کیقباد | که مازندران را نکردند یاد | |
سپاه و دل و گنجم افزونترست | جهان زیر شمشیر تیز اندرست | |
چو بردانشی شد گشاده جهان | به آهن چه داریم گیتی نهان | |
شومشان یکایک به راه آورم | گر آیین شمشیر و گاه آورم | |
اگر کس نمانم به مازندران | وگر بر نهم باژ و ساو گران | |
چنان زار و خوارند بر چشم من | چه جادو چه دیوان آن انجمن | |
به گوش تو آید خود این آگهی | کزیشان شود روی گیتی تهی | |
تو با رستم ایدر جهاندار باش | نگهبان ایران و بیدار باش | |
جهان آفریننده یار منست | سر نره دیوان شکار منست | |
گرایدونک یارم نباشی به جنگ | مفرمای ما را بدین در درنگ | |
چو از شاه بنشنید زال این سخن | ندید ایچ پیدا سرش را ز بن | |
بدو گفت شاهی و ما بندهایم | به دلسوزگی با تو گویندهایم | |
اگر داد فرمان دهی گر ستم | برای تو باید زدن گام و دم | |
از اندیشه دل را بپرداختم | سخن آنچ دانستم انداختم | |
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت | نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت | |
به پرهیز هم کس نجست از نیاز | جهانجوی ازین سه نیابد جواز | |
همیشه جهان بر تو فرخنده باد | مبادا که پند من آیدت یاد | |
پشیمان مبادی ز کردار خویش | به تو باد روشن دل و دین و کیش | |
سبک شاه را زال پدرود کرد | دل از رفتن او پر از دود کرد | |
برون آمد از پیش کاووس شاه | شده تیره بر چشم او هور و ماه | |
برفتند با او بزرگان نیو | چو توس و چو گودرز و رهام و گیو | |
به زال آنگهی گفت گیو از خدای | همی خواهم آنک او بود رهنمای | |
به جایی که کاووس را دسترس | نباشد ندارم مر او را به کس | |
ز تو دور باد آز و چشم نیاز | مبادا به تو دست دشمن دراز | |
به هر سو که آییم و اندر شویم | جز او آفرینت سخن نشنویم | |
پس از کردگار جهانآفرین | به تو دارد امید ایران زمین | |
ز بهر گوان رنج برداشتی | چنین راه دشوار بگذاشتی | |
پس آنگه گرفتندش اندر کنار | ره سیستان را برآراست کار | |
چو زال سپهبد ز پهلو برفت | دمادم سپه روی بنهاد و تفت | |
به توس و به گودرز فرمود شاه | کشیدن سپه سر نهادن به راه | |
چو شب روز شد شاه و جنگآوران | نهادند سر سوی مازندران | |
به میلاد بسپرد ایران زمین | کلید در گنج و تاج و نگین | |
بدو گفت گر دشمن آید پدید | ترا تیغ کینه بباید کشید | |
ز هر بد به زال و به رستم پناه | که پشت سپاهند و زیبای گاه | |
دگر روز برخاست آوای کوس | سپه را همی راند گودرز و توس | |
همی رفت کاووس لشکر فروز | به زدگاه بر پیش کوه اسپروز | |
به جایی که پنهان شود آفتاب | بدان جایگه ساخت آرام و خواب | |
کجا جای دیوان دژخیم بود | بدان جایگه پیل را بیم بود | |
بگسترد زربفت بر میش سار | هوا پر ز بوی از می خوشگوار | |
همه پهلوانان فرخنده پی | نشستند بر تخت کاووس کی | |
همه شب می و مجلس آراستند | به شبگیر کز خواب برخاستند | |
پراگنده نزدیک شاه آمدند | کمر بسته و با کلاه آمدند | |
بفرمود پس گیو را شهریار | دوباره ز لشکر گزیدن هزار | |
کسی کاو گراید به گرز گران | گشایندهی شهر مازندران | |
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان | تنی کن که با او نباشد روان | |
وزو هرچ آباد بینی بسوز | شب آور به جایی که باشی به روز | |
چنین تا به دیوان رسد آگهی | جهان کن سراسر ز دیوان تهی | |
کمر بست و رفت از بر شاه گیو | ز لشکر گزین کرد گردان نیو | |
بشد تا در شهر مازندران | ببارید شمشیر و گرز گران | |
زن و کودک و مرد با دستوار | نیافت از سر تیغ او زینهار | |
همی کرد غارت همی سوخت شهر | بپالود بر جای تریاک زهر | |
یکی چون بهشت برین شهر دید | پر از خرمی بر درش بهر دید | |
به هر برزنی بر فزون از هزار | پرستار با طوق و با گوشوار | |
پرستنده زین بیشتر با کلاه | به چهره به کردار تابنده ماه | |
به هر جای گنجی پراگنده زر | به یک جای دینار سرخ و گهر | |
بیاندازه گرد اندرش چارپای | بهشتیست گفتی همیدون به جای | |
به کاووس بردند از او آگهی | ازان خرمی جای و آن فرهی | |
همی گفت خرم زیاد آنک گفت | که مازندران را بهشتیست جفت | |
همه شهر گویی مگر بتکدهست | ز دیبای چین بر گل آذین زدست | |
بتان بهشتند گویی درست | به گلنارشان روی رضوان بشست | |
چو یک هفته بگذشت ایرانیان | ز غارت گشادند یکسر میان | |
خبر شد سوی شاه مازندران | دلش گشت پر درد و سر شد گران | |
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود | که جان و تنش زان سخن رنجه بود | |
بدو گفت رو نزد دیو سپید | چنان رو که بر چرخ گردنده شید | |
بگویش که آمد به مازندران | بغارت از ایران سپاهی گران | |
جهانجوی کاووس شان پیش رو | یکی لشگری جنگ سازان نو | |
کنون گر نباشی تو فریادرس | نبینی بمازندران زنده کس | |
چو بشنید پیغام سنجه نهفت | بر دیو پیغام شه بازگفت | |
چنین پاسخش داد دیو سپید | که از روزگاران مشو ناامید | |
بیایم کنون با سپاهی گران | ببرم پی او ز مازندران | |
شب آمد یکی ابر شد با سپاه | جهان کرد چون روی زنگی سیاه | |
چو دریای قارست گفتی جهان | همه روشناییش گشته نهان | |
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر | سیه شد جهان چشمها خیره خیر | |
چو بگذشت شب روز نزدیک شد | جهانجوی را چشم تاریک شد | |
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم | سر نامداران ازو پر ز خشم | |
از ایشان فراوان تبه کرد نیز | نبود از بدبخت ماننده چیز | |
چو تاریک شد چشم کاووس شاه | بد آمد ز کردار او بر سپاه | |
همه گنج تاراج و لشکر اسیر | جوان دولت و بخت برگشت پیر | |
همه داستان یاد باید گرفت | که خیره نماید شگفت از شگفت | |
سپهبد چنین گفت چون دید رنج | که دستور بیدار بهتر ز گنج | |
به سختی چو یک هفته اندر کشید | به دیده ز ایرانیان کس ندید | |
بهشتم بغرید دیو سپید | که ای شاه بیبر به کردار بید | |
همی برتری را بیاراستی | چراگاه مازندران خواستی | |
همی نیروی خویش چون پیل مست | بدیدی و کس را ندادی تو دست | |
چو با تاج و با تخت نشکیفتی | خرد را بدینگونه بفریفتی | |
کنون آنچ اندر خور کار تست | دلت یافت آن آرزوها که جست | |
ازان نره دیوان خنجرگذار | گزین کرد جنگی ده و دوهزار | |
بر ایرانیان بر نگهدار کرد | سر سرکشان پر ز تیمار کرد | |
سران را همه بندها ساختند | چو از بند و بستن بپرداختند | |
خورش دادشان اندکی جان سپوز | بدان تا گذارند روزی به روز | |
ازان پس همه گنج شاه جهان | چه از تاج یاقوت و گرز گران | |
سپرد آنچ دید از کران تا کران | به ارژنگ سالار مازندران | |
بر شاه رو گفت و او را بگوی | که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی | |
همه پهلوانان ایران و شاه | نه خورشید بینند روشن نه ماه | |
به کشتن نکردم برو بر نهیب | بدان تا بداند فراز و نشیب | |
به زاری و سختی برآیدش هوش | کسی نیز ننهد برین کار گوش | |
چو ارژنگ بشنید گفتار اوی | سوی شاه مازندران کرد روی | |
همی رفت با لشکر و خواسته | اسیران و اسپان آراسته | |
سپرد او به شاه و سبک بازگشت | بدان برز کوه آمد از پهن دشت | |
ازان پس جهانجوی خسته جگر | برون کرد مردی چو مرغی به پر | |
سوی زابلستان فرستاد زود | به نزدیک دستان و رستم درود | |
کنون چشم شد تیره و تیره بخت | به خاک اندر آمد سر تاج و تخت | |
جگر خسته در چنگ آهرمنم | همی بگسلد زار جان از تنم | |
چو از پندهای تو یادآورم | همی از جگر سرد باد آورم | |
نرفتم به گفتار تو هوشمند | ز کم دانشی بر من آمد گزند | |
اگر تو نبندی بدین بد میان | همه سود را مایه باشد زیان | |
چو پوینده نزدیک دستان رسید | بگفت آنچ دانست و دید و شنید | |
هم آن گنج و هم لشکر نامدار | بیاراسته چون گل اندر بهار | |
همه چرخ گردان به دیوان سپرد | تو گویی که باد اندر آمد ببرد | |
چو بشنید بر تن بدرید پوست | ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست | |
به روشن دل از دور بدها بدید | که زین بر زمانه چه خواهد رسید | |
به رستم چنین گفت دستان سام | که شمشیر کوته شد اندر نیام | |
نشاید کزین پس چمیم و چریم | وگر تخت را خویشتن پروریم | |
که شاه جهان در دم اژدهاست | به ایرانیان بر چه مایه بلاست | |
کنون کرد باید ترا رخش زین | بخواهی به تیغ جهان بخش کین | |
همانا که از بهر این روزگار | ترا پرورانید پروردگار | |
نشاید بدین کار آهرمنی | که آسایش آری و گر دم زنی | |
برت را به ببر بیان سخت کن | سر از خواب و اندیشه پردخت کن | |
هران تن که چشمش سنان تو دید | که گوید که او را روان آرمید | |
اگر جنگ دریا کنی خون شود | از آوای تو کوه هامون شود | |
نباید که ارژنگ و دیو سپید | به جان از تو دارند هرگز امید | |
کنون گردن شاه مازندران | همه خرد بشکن بگرز گران | |
چنین پاسخش داد رستم که راه | درازست و من چون شوم کینه خواه | |
ازین پادشاهی بدان گفت زال | دو راهست و هر دو به رنج و وبال | |
یکی از دو راه آنک کاووس رفت | دگر کوه و بالا و منزل دو هفت | |
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی | بماند بدو چشمت از خیرگی | |
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین | که یار تو باشد جهانآفرین | |
اگرچه به رنجست هم بگذرد | پی رخش فرخ زمین بسپرد | |
شب تیره تا برکشد روز چاک | نیایش کنم پیش یزدان پاک | |
مگر باز بینم بر و یال تو | همان پهلوی چنگ و گوپال تو | |
و گر هوش تو نیز بر دست دیو | برآید به فرمان گیهان خدیو | |
تواند کسی این سخن بازداشت | چنان کاو گذارد بباید گذاشت | |
نخواهد همی ماند ایدر کسی | بخوانند اگرچه بماند بسی | |
کسی کاو جهان را بنام بلند | گذارد به رفتن نباشد نژند | |
چنین گفت رستم به فرخ پدر | که من بسته دارم به فرمان کمر | |
ولیکن بدوزخ چمیدن به پای | بزرگان پیشین ندیدند رای | |
همان از تن خویش نابوده سیر | نیاید کسی پیش درنده شیر | |
کنون من کمربسته و رفتهگیر | نخواهم جز از دادگر دستگیر | |
تن و جان فدای سپهبد کنم | طلسم دل جادوان بشکنم | |
هرانکس که زنده است ز ایرانیان | بیارم ببندم کمر بر میان | |
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید | نه سنجه نه پولاد غندی نه بید | |
به نام جهانآفرین یک خدای | که رستم نگرداند از رخش پای | |
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ | فگنده به گردنش در پالهنگ | |
سر و مغز پولاد را زیر پای | پی رخش برده زمین را ز جای | |
بپوشید ببر و برآورد یال | برو آفرین خواند بسیار زال | |
چو رستم برخش اندر آورد پای | رخش رنگ بر جای و دل هم به جای | |
بیامد پر از آب رودابه روی | همی زار بگریست دستان بروی | |
بدو گفت کای مادر نیکخوی | نه بگزیدم این راه برآرزوی | |
مرا در غم خود گذاری همی | به یزدان چه امیدداری همی | |
چنین آمدم بخشش روزگار | تو جان و تن من به زنهار دار | |
به پدرود کردنش رفتند پیش | که دانست کش باز بینند بیش | |
زمانه بدین سان همی بگذرد | دمش مرد دانا همی بشمرد | |
هران روز بد کز تو اندر گذشت | بر آنی کزو گیتی آباد گشت | |
برون رفت پس پهلو نیمروز | ز پیش پدر گرد گیتی فروز | |
دو روزه بیک روزه بگذاشتی | شب تیره را روز پنداشتی | |
بدین سان همی رخش ببرید راه | بتابنده روز و شبان سیاه | |
تنش چون خورش جست و آمد به شور | یکی دشت پیش آمدش پر ز گور | |
یکی رخش را تیز بنمود ران | تگ گور شد از تگ او گران | |
کمند و پی رخش و رستم سوار | نیابد ازو دام و دد زینهار | |
کمند کیانی بینداخت شیر | به حلقه درآورد گور دلیر | |
کشید و بیفگند گور آن زمان | بیامد برش چون هژبر دمان | |
ز پیکان تیرآتشی برفروخت | بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت | |
بران آتش تیز بریانش کرد | ازان پس که بیپوست و بیجانش کرد | |
بخورد و بینداخت زو استخوان | همین بود دیگ و همین بود خوان | |
لگام از سر رخش برداشت خوار | چرا دید و بگذاشت در مرغزار | |
بر نیستان بستر خواب ساخت | در بیم را جای ایمن شناخت | |
دران نیستان بیشهی شیر بود | که پیلی نیارست ازو نی درود | |
چو یک پاس بگذشت درنده شیر | به سوی کنام خود آمد دلیر | |
بر نی یکی پیل را خفته دید | بر او یکی اسپ آشفته دید | |
نخست اسپ را گفت باید شکست | چو خواهم سوارم خود آید به دست | |
سوی رخش رخشان برآمد دمان | چو آتش بجوشید رخش آن زمان | |
دو دست اندر آورد و زد بر سرش | همان تیز دندان به پشت اندرش | |
همی زد بران خاک تا پاره کرد | ددی را بران چاره بیچاره کرد | |
چو بیدار شد رستم تیزچنگ | جهان دید بر شیر تاریک و تنگ | |
چنین گفت با رخش کای هوشیار | که گفتت که با شیر کن کارزار | |
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی | من این گرز و این مغفر جنگجوی | |
چگونه کشیدی به مازندران | کمند کیانی و گرز گران | |
چرا نامدی نزد من با خروش | خروش توام چون رسیدی به گوش | |
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی | ترا جنگ با شیر کوته شدی | |
چو خورشید برزد سر از تیره کوه | تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه | |
تن رخش بسترد و زین برنهاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |
یکی راه پیش آمدش ناگزیر | همی رفت بایست بر خیره خیر | |
پی اسپ و گویا زبان سوار | ز گرما و از تشنگی شد ز کار | |
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست | همی رفت پویان به کردار مست | |
همی جست بر چاره جستن رهی | سوی آسمان کرد روی آنگهی |