شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۲ |
چو کسری نشست از بر تخت عاج | به سر برنهاد آن دلافروز تاج | |
بزرگان گیتی شدند انجمن | چو بنشست سالار با رایزن | |
سر نامداران زبان برگشاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد | |
چنین گفت کز کردگار سپهر | دل ما پر از آفرین باد و مهر | |
کزویست نیک و بدویست کام | ازو مستمندیم وزو شادکام | |
ازویست فرمان و زویست مهر | به فرمان اویست بر چرخ مهر | |
ز رای وز تیمار او نگذریم | نفس جز به فرمان او نشمریم | |
به تخت مهی بر هر آنکس که داد | کند در دل او باشد از داد شاد | |
هر آنکس که اندیشهی بد کند | به فرجام بد با تن خود کند | |
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم | بخواهش گران روز فرخ نهیم | |
از اندیشهی دل کس آگاه نیست | به تنگی دل اندر مرا راه نیست | |
اگر پادشا را بود پیشه داد | بود بیگمان هر کس از داد شاد | |
از امروز کاری به فردا ممان | که داند که فردا چه گردد زمان | |
گلستان که امروز باشد به بار | تو فردا چنی گل نیاید به کار | |
بدانگه که یابی تن زورمند | ز بیماری اندیش و درد و گزند | |
پس زندگی یاد کن روز مرگ | چنانیم با مرگ چون باد و برگ | |
هر آنگه که در کار سستی کنی | همه رای ناتندرستی کنی | |
چو چیره شود بر دل مرد رشک | یکی دردمندی بود بیپزشک | |
دل مرد بیکار و بسیار گوی | ندارد به نزد کسان آبروی | |
وگر بر خرد چیره گردد هوا | نخواهد به دیوانگی بر گوا | |
بکژی تو را راه نزدیکتر | سوی راستی راه باریکتر | |
به کاری کزو پیشدستی کنی | به آید که کندی و سستی کنی | |
اگر جفت گردد زبان بر دروغ | نگیرد ز بخت سپهری فروغ | |
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست | به بیچارگان بربباید گریست | |
چو برخیزد از خواب شاه از نخست | ز دشمن بود ایمن و تندرست | |
خردمند وز خوردنی بینیاز | فزونی برین رنج و دردست و آز | |
وگر شاه با داد و بخشایشست | جهان پر ز خوبی و آسایشست | |
وگر کژی آرد بداد اندرون | کبستش بود خوردن و آب خون | |
هر آنکس که هست اندرین انجمن | شنید این برآورده آواز من | |
بدانید و سرتاسر آگاه بید | همه ساله با بخت همراه بید | |
که ما تاجداری به سر بردهایم | بداد و خرد رای پروردهایم | |
ولیکن ز دستور باید شنید | بد و نیک بیاو نیاید پدید | |
هر آنکس که آید بدین بارگاه | ببایست کاری نیابند راه | |
نباشم ز دستور همداستان | که بر من بپوشد چنین داستان | |
بدرگاه بر کارداران من | ز لشکر نبرده سواران من | |
چو روزی بدیشان نداریم تنگ | نگه کرد باید بنام و به ننگ | |
همه مردمی باید و راستی | نباید به کار اندرون کاستی | |
هر آنکس که باشد از ایرانیان | ببندد بدین بارگه برمیان | |
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم | چو باشد پرستنده با رای و شرم | |
چو بیداد جوید یکی زیردست | نباشد خردمند و خسروپرست | |
مکافات باید بدان بد که کرد | نباید غم ناجوانمرد خورد | |
شما دل به فرمان یزدان پاک | بدارید وز ما مدارید باک | |
که اویست بر پادشا پادشا | جهاندار و پیروز و فرمانروا | |
فروزندهی تاج و خورشید و ماه | نماینده ما را سوی داد راه | |
جهاندار بر داوران داورست | ز اندیشهی هر کسی برترست | |
مکان و زمان آفرید و سپهر | بیاراست جان و دل ما به مهر | |
شما را دل از مهر ما برفروخت | دل و چشم دشمن به ما بربدوخت | |
شما رای و فرمان یزدان کنید | به چیزی که پیمان دهد آن کنید | |
نگهدار تا جست و تخت بلند | تو را بر پرستش بود یارمند | |
همه تندرستی به فرمان اوست | همه نیکویی زیر پیمان اوست | |
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند | همان آتش و آب و خاک نژند | |
به هستی یزدان گوایی دهند | روان تو را آشنایی دهند | |
ستایش همه زیر فرمان اوست | پرستش همه زیر پیمان اوست | |
چو نوشینروان این سخن برگرفت | جهانی ازو مانده اندر شگفت | |
همه یک سر از جای برخاستند | برو آفرین نو آراستند | |
شهنشاه دانندگان را بخواند | سخنهای گیتی سراسر براند | |
جهان را ببخشید بر چار بهر | وزو نامزد کرد آبادشهر | |
نخستین خراسان ازو یاد کرد | دل نامداران بدو شاد کرد | |
دگر بهره زان بد قم و اسپهان | نهاد بزرگان و جای مهان | |
وزین بهره بود آذرابادگان | که بخشش نهادند آزادگان | |
وز ارمینیه تا در اردبیل | بپیمود بینادل و بوم گیل | |
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر | ز خاور ورا بود تا باختر | |
چهارم عراق آمد و بوم روم | چنین پادشاهی و آباد بوم | |
وزین مرزها هرک درویش بود | نیازش به رنج تن خویش بود | |
ببخشید آگنده گنجی برین | جهانی برو خواندند آفرین | |
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی | اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی | |
بجستند بهره ز کشت و درود | نرستست کس پیش ازین نابسود | |
سه یک بود یا چار یک بهر شاه | قباد آمد و ده یک آورد راه | |
زده یک بر آن بد که کمتر کند | بکوشد که کهتر چو مهتر کند | |
زمانه ندادش بران بر درنگ | به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ | |
به کسری رسید آن سزاوار تاج | ببخشید بر جای ده یک خراج | |
شدند انجمن بخردان و ردان | بزرگان و بیداردل موبدان | |
همه پادشاهان شدند انجمن | زمین را ببخشید و برزد رسن | |
گزیتی نهادند بر یک درم | گر ای دون که دهقان نباشد دژم | |
کسی را کجا تخم گر چارپای | به هنگام ورزش نبودی بجای | |
ز گنج شهنشاه برداشتی | وگرنه زمین خوار بگذاشتی | |
بنا کشته اندر نبودی سخن | پراگنده شد رسمهای کهن | |
گزیت رز بارور شش درم | به خرما ستان بر همین بد رقم | |
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار | که در مهرگان شاخ بودی ببار | |
ز ده بن درمی رسیدی به گنج | نبوید جزین تا سر سال رنج | |
وزین خوردنیهای خردادماه | نکردی به کار اندرون کس نگاه | |
کسی کش درم بود و دهقان نبود | ندیدی غم رنج و کشت و درود | |
بر اندازه از ده درم تا چهار | بسالی ازو بستدی کاردار | |
کسی بر کدیور نکردی ستم | به سالی به سه بهره بود این درم | |
گزارنده بودی به دیوان شاه | ازین باژ بهری به هر چار ماه | |
دبیر و پرستندهی شهریار | نبودی به دیوان کسی زین شمار | |
گزیت و خراج آنچ بد نام برد | بسه روزنامه به موبد سپرد | |
یکی آنک بر دست گنجور بود | نگهبان آن نامه دستور بود | |
دگر تا فرستد به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری | |
سه دیگر که نزدیک موبد برند | گزیت و سر باژها بشمرند | |
به فرمان او بود کاری که بود | ز باژ و خراج و ز کشت و درود | |
پراگنده کاراگهان در جهان | که تا نیک و بد زو نماند نهان | |
همه روی گیتی پر از داد کرد | بهرجای ویرانی آباد کرد | |
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ | به آبشخور آمد همی میش و گرگ | |
یکی نامه فرمود بر پهلوی | پسند آیدت چون ز من بشنوی | |
نخستین سر نامه کرد از مهست | شهنشاه کسری یزدانپرست | |
به بهرام روز و بخرداد شهر | که یزدانش داد از جهان تاج بهر | |
برومند شاخ از درخت قباد | که تاج بزرگی به سر برنهاد | |
سوی کارداران باژ و خراج | پرستنده شایستهی فر و تاج | |
بیاندازه از ما شما را درود | هنر با نژاد این بود با فزود | |
نخستین سخن چون گشایش کنیم | جهانآفرین را ستایش کنیم | |
خردمند و بینادل آنرا شناس | که دارد ز دادار کیهان سپاس | |
بداند که هست او ز ما بینیاز | به نزدیک او آشکارست راز | |
کسی را کجا سرفرازی دهد | نخستین ورا بینیازی دهد | |
مرا داد فرمان و خود داورست | ز هر برتری جاودان برترست | |
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست | کسی را جز از بندگی کار نیست | |
ز مغز زمین تا به چرخ بلند | ز افلاک تا تیره خاک نژند | |
پی مور بر خویشتن برگواست | که ما بندگانیم و او پادشاست | |
نفرمود ما را جز از راستی | که دیو آورد کژی و کاستی | |
اگر بهر من زین سرای سپنج | نبودی جز از باغ و ایوان و گنج | |
نجستی دل من به جز داد و مهر | گشادن بهر کار بیدار چهر | |
کنون روی بوم زمین سر به سر | ز خاور برو تا در باختر | |
به شاهی مرا داد یزدان پاک | ز خورشید تابنده تا تیره خاک | |
نباید که جز داد و مهر آوریم | وگر چین به کاری بچهر آوریم | |
شبان بداندیش و دشت بزرگ | همی گوسفندان بماند بگرگ | |
نباید که بر زیردستان ما | ز دهقان وز دینپرستان ما | |
به خشکی به خاک و بکشتی برآب | برخشنده روز و به هنگام خواب | |
ز بازارگانان تر و ز خشک | درم دارد و در خوشاب و مشک | |
که تابنده خور جز بداد و به مهر | نتابد بریشان ز خم سپهر | |
برینگونه رفت از نژاد و گهر | پسر تاج یابد همی از پدر | |
به جز داد و خوبی نبد در جهان | یکی بود با آشکارا نهان | |
نهادیم بر روی گیتی خراج | درخت گزیت از پی تخت عاج | |
چو این نامه آرند نزد شما | که فرخنده باد اورمزد شما | |
کسی کو برین یک درم بگذرد | ببیداد بر یک نفس بشمرد | |
به یزدان که او داد دیهیم و فر | که من خود میانش ببرم به ار | |
برین نیز بادافرهی کردگار | نباید که چشم بد آید به کار | |
همین نامه و رسم بنهید پیش | مگردید ازین فرخ آیین خویش | |
به هر چار ماهی یکی بهر ازین | بخواهید با داد و با آفرین | |
به جایی که باشد زیان ملخ | وگر تف خورشید تابد به شخ | |
دگر تف باد سپهر بلند | بدان کشتمندان رساند گزند | |
همان گر نبارد به نوروز نم | ز خشکی شود دشت خرم دژم | |
مخواهید با ژاندران بوم و رست | که ابر بهاران به باران نشست | |
ز تخم پراگنده و مزد رنج | ببخشید کارندگانرا ز گنج | |
زمینی که آن را خداوند نیست | به مرد و ورا خویش و پیوند نیست | |
نباید که آن بوم ویران بود | که در سایهی شاه ایران بود | |
که بدگو برین کار ننگ آورد | که چونین بهانه بچنگ آورد | |
ز گنج آنچ باید مدارید باز | که کردست یزدان مرا بینیاز | |
چو ویران بود بوم در بر من | نتابد درو سایهی فر من | |
کسی را که باشد برین مایه کار | اگر گیرد این کار دشوار خوار | |
کنم زنده بر دار جایی که هست | اگر سرفرازست و گر زیردست | |
بزرگان که شاهان پیشین بدند | ازین کار بر دیگر آیین بدند | |
بد و نیک با کارداران بدی | جهان پیش اسبسواران بدی | |
خرد را همه خیره بفریفتند | بافزونی گنج نشکیفتند | |
مرا گنج دادست و دهقان سپاه | نخواهیم بدینار کردن نگاه | |
شما را جهان بازجستن بداد | نگه داشتن ارج مرد نژاد | |
گرامیتر از جان بدخواه من | که جوید همی کشور و گاه من | |
سپهبد که مردم فروشد به زر | نباید بدین بارگه برگذر | |
کسی را کند ارج این بارگاه | که با داد و مهرست و با رسم و راه | |
چو بیداردل کارداران من | به دیوان موبد شدند انجمن | |
پدید آید از گفت یک تن دروغ | ازان پس نگیرد بر ما فروغ | |
به بیدادگر بر مرا مهر نیست | پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست | |
هر آنکس که او راه یزدان بجست | بب خرد جان تیره بشست | |
بدین بارگاهش بلندی بود | بر موبدان ارجمندی بود | |
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت | به باید بپاداش خرم بهشت | |
که ما بینیازیم ازین خواسته | که گردد به نفرین روان کاسته | |
گر از پوست درویش باشد خورش | ز چرمش بود بیگمان پرورش | |
پلنگی به از شهریاری چنین | که نه شرم دارد نه آیین نه دین | |
گشادست بر ما در راستی | چه کوبیم خیره در کاستی | |
نهانی بدو داد دادن بروی | بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی | |
به نزدیک یزدان بود ناپسند | نباشد بدین بارگه ارجمند | |
ز یزدان وز ما بدان کس درود | که از داد و مهرش بود تاروپود | |
اگر دادگر باشدی شهریار | بماند به گیتی بسی پایدار | |
که جاوید هر کس کنند آفرین | بران شاه کباد دارد زمین | |
ز شاهان که با تخت و افسر بدند | به گنج و به لشکر توانگر بدند | |
نبد دادگرتر ز نوشینروان | که بادا همیشه روانش جوان | |
نه زو پرهنرتر به فرزانگی | به تخت و بداد و به مردانگی | |
ورا موبدی بود بابک بنام | هشیوار و دانادل و شادکام | |
بدو داد دیوان عرض و سپاه | بفرمود تا پیش درگاه شاه | |
بیاراست جایی فراخ و بلند | سرش برتر از تیغ کوه پرند | |
بگسترد فرشی برو شاهوار | نشستند هرکس که بود او به کار | |
ز دیوان بابک برآمد خروش | نهادند یک سر برآواز گوش | |
که ای نامداران جنگ آزمای | سراسر به اسب اندر آرید پای | |
خرامید یکیک به درگاه شاه | به سر برنهاده ز آهن کلاه | |
زرهدار با گرزهی گاوسار | کسی کو درم خواهد از شهریار | |
بیامد به ایوان بابک سپاه | هوا شد ز گرد سواران سیاه | |
چو بابک سپه را همه بنگرید | درفش و سر تاج کسری ندید | |
ز ایوان باسب اندر آورد پای | بفرمودشان بازگشتن ز جای | |
برین نیز بگذشت گردان سپهر | چو خورشید تابنده بنمود چهر | |
خروشی برآمد ز درگاه شاه | که ای گرزداران ایران سپاه | |
همه با سلیح و کمان و کمند | بدیوان بابک شوید ارجمند | |
برفتند با نیزه و خود و کبر | همی گرد لشکر برآمد به ابر | |
نگه کرد بابک به گرد سپاه | چو پیدا نبد فر و اورند شاه | |
چنین گفت کامروز با مهر و داد | همه بازگردید پیروز و شاد | |
به روز سه دیگر برآمد خروش | که ای نامداران با فر و هوش | |
مبادا که از لشکری یک سوار | نه با ترگ و با جوشن کارزار | |
بیاید برین بارگه بگذرد | عرض گاه و ایوان او بنگرد | |
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند | به فر و بزرگی و تخت بلند | |
بداند که بر عرض آزرم نیست | سخن با محابا و با شرم نیست | |
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش | ز دیوان بابک برآمد خروش | |
بخندید کسری و مغفر بخواست | درفش بزرگی برافراشت راست | |
به دیوان بابک خرامید شاه | نهاده ز آهن به سر بر کلاه | |
فروهشت از ترگ رومی زره | زده بر زره بر فراوان گره | |
یکی گرزهی گاوپیکر به چنگ | زده بر کمرگاه تیر خدنگ | |
به بازو کمان و بزین بر کمند | میان را بزرین کمر کرده بند | |
برانگیخت اسب و بیفشارد ران | به گردن برآورد گرز گران | |
عنان را چپ و راست لختی بسود | سلیح سواری به بابک نمود | |
نگه کرد بابک پسند آمدش | شهنشاه را فرمند آمدش | |
بدو گفت شاها انوشه بدی | روان را به فرهنگ توشه بدی | |
بیاراستی روی کشور بداد | ازین گونه داد از تو داریم یاد | |
دلیری بد از بنده این گفت و گوی | سزد گر نپیچی تو از داد روی | |
عنان را یکی بازپیچی براست | چنان کز هنرمندی تو سزاست | |
دگرباره کسری برانگیخت اسب | چپ و راست برسان آذرگشسب | |
نگه کرد بابک ازو خیره ماند | جهانآفرین را فراوان بخواند | |
سواری هزار و گوی دوهزار | نبودی کسی را گذر بر چهار | |
درمی فزون کرد روزی شاه | به دیوان خروش آمد از بارگاه | |
که اسب سر جنگجویان بیار | سوار جهان نامور شهریار | |
فراوان بخندید نوشین روان | که دولت جوان بود و خسرو جوان | |
چو برخاست بابک ز دیوان شاه | بیامد بر نامور پیشگاه | |
بدو گفت کای شهریار بزرگ | گر امروز من بنده گشتم سترگ | |
همه در دلم راستی بود و داد | درشتی نگیرد ز من شاه یاد | |
درشتی نمایم چو باشم درست | انوشه کسی کو درشتی نجست | |
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد | تو هرگز ز راه درستی مگرد | |
تن خویش را چون محابا کنی | دل راستی را همیبشکنی | |
بدین ارز تو نزد من بیش گشت | دلم سوی اندیشه خویش گشت | |
که ما در صف کار ننگ و نبرد | چگونه برآریم ز آورد گرد | |
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه | که چون نو نبیند نگین و کلاه | |
چو دست و عنان تو ای شهریار | به ایوان ندیدست پیکرنگار | |
به کام تو گردد سپهر بلند | دلت شاد بادا تنت بیگزند | |
به موبد چنین گفت نوشینروان | که با داد ما پیر گردد جوان | |
به گیتی نباید که از شهریار | بماند جز از راستی یادگار | |
چرا باید این گنج و این روز رنج | روان بستن اندر سرای سپنج | |
چو ایدر نخواهی همیآرمید | بباید چرید و بباید چمید | |
پراندیشه بودم ز کار جهان | سخن را همیداشتم در نهان | |
که تا تاج شاهی مرا دشمنست | همه گرد بر گرد آهرمنست | |
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه | بخواهم ز هر کشوری رزمخواه | |
نگردد سپاه انجمن جز به گنج | به بی مردی آید هم از گنج رنج | |
اگر بد به درویش خواهد رسید | ازین آرزو دل بباید برید | |
همیراندم با دل خویش راز | چو اندیشه پیش خرد شد فراز | |
سوی پهلوانان و سوی ردان | هم از پند بیداردل بخردان | |
نبشتم بخ هر کشوری نامهای | به هر نامداری و خودکامهای | |
که هر کس که دارید هوش و خرد | همی کهتری را پسر پرورد | |
به میدان فرستید با ساز جنگ | بجویند نزدیک ما نام و ننگ | |
نباید که اندر فراز و نشیب | ندانند چنگ و عنان و رکیب | |
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان | بدانند پیچید با بدگمان | |
جوان بیهنر سخت ناخوش بود | اگر چند فرزند آرش بود | |
عرض شد ز در سوی هر کشوری | درم برد نزدیک هر مهتری | |
چهل روز بودی درم را درنگ | برفتند از شهر با ساز جنگ | |
ز دیوان چو دینار برداشتند | بدان خرمی روز بگذاشتند | |
کنون لاجرم روی گیتی بمرد | بیاراستم تا کی آید نبرد | |
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش | فزونست و هم دولت و رای بیش | |
سخنها چو بشنید موبد ز شاه | بسی آفرین خواند بر تاج و گاه | |
چو خورشید بنمود تابنده چهر | در باغ بگشاد گردان سپهر | |
پدید آمد آن تودهی شنبلید | دو زلف شب تیره شد ناپدید | |
نشست از بر تخت نوشین روان | خجسته دلفروز شاه جوان | |
جهانی به درگاه بنهاد روی | هر آنکس که بد بر زمین راهجوی | |
خروشی برآمد ز درگاه شاه | که هر کس که جوید سوی داد راه | |
بیاید بدرگاه نوشین روان | لب شاه خندان و دولت جوان | |
به آواز گفت آن زمان شهریار | که جز پاک یزدان مجویید یار | |
که دارنده اویست و هم رهنمای | همو دست گیرد به هر دوسرای | |
مترسید هرگز ز تخت و کلاه | گشادست بر هر کس این بارگاه | |
هر آنکس که آید به روز و به شب | ز گفتار بسته مدارید لب | |
اگر می گساریم با انجمن | گر آهسته باشیم با رایزن | |
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه | بر ما شما را گشادست راه | |
به خواب و به بیداری و رنج و ناز | ازین بارگه کس مگردید باز | |
مخسبید یک تن ز من تافته | مگر آرزوها همه یافته | |
بدان گه شود شاد و روشن دلم | که رنج ستم دیدهگان بگسلم | |
مبادا که از کارداران من | گر از لشکر و پیشکاران من | |
نخسبد کسی با دلی دردمند | که از درد او بر من آید گزند | |
سخنها اگرچه بود در نهان | بپرسد ز من کردگار جهان | |
ز باژ و خراج آن کجا مانده است | که موبد به دیوان ما رانده است | |
نخواهند نیز از شما زر و سیم | مخسبید زین پس ز من دل ببیم | |
برآمد ز ایوان یکی آفرین | بجوشید تابنده روی زمین | |
که نوشین روان باد با فرهی | همه ساله با تخت شاهنشهی | |
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه | مه این نامور خسروانی کلاه | |
برفتند با شادی و خرمی | چو باغ ارم گشت روی زمی | |
ز گیتی ندیدی کسی را دژم | ز ابر اندر آمد به هنگام نم | |
جهان شد به کردار خرم بهشت | ز باران هوا بر زمین لاله کشت | |
در و دشت و پالیز شد چون چراغ | چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ | |
پس آگاهی آمد به روم و به هند | که شد روی ایران چو رومی پرند | |
زمین را به کردار تابنده ماه | به داد و به لشکر بیاراست شاه | |
کسی آن سپه را نداند شمار | به گیتی مگر نامور شهریار | |
همه با دل شاد و با ساز جنگ | همه گیتی افروز با نام و ننگ | |
دل شاه هر کشوری خیره گشت | ز نوشینروان رایشان تیره گشت | |
فرستاده آمد ز هند و ز چین | همه شاه را خواندند آفرین | |
ندیدند با خویشتن تاو او | سبک شد به دل باژ با ساو او | |
همه کهتری را بیاراستند | بسی بدره و بردهها خواستند | |
به زرین عمود و به زرین کلاه | فرستادگان برگرفتند راه | |
به درگاه شاه جهان آمدند | چه با ساو و باژ مهان آمدند | |
بهشتی بد آراسته بارگاه | ز بس برده و بدره و بارخواه | |
برین نیز بگذشت چندی سپهر | همیرفت با شاه ایران به مهر | |
خردمند کسری چنان کرد رای | کزان مرز لختی بجنبد ز جای | |
بگردد یکی گرد خرم جهان | گشاده کند رازهای نهان | |
بزد کوس وز جای لشکر براند | همی ماه و خورشید زو خیره ماند | |
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر | کمرهای زرین و زرین سپر | |
تو گفتی بکان اندرون زر نماند | همان در خوشاب و گوهر نماند | |
تن آسان بسوی خراسان کشید | سپه را به آیین ساسان کشید | |
به هر بوم آباد کو بربگذشت | سراپرده و خیمهها زد به دشت | |
چو برخاستی نالهی کرنای | منادیگری پیش کردی به پای | |
که ای زیردستان شاه جهان | که دارد گزندی ز ما در نهان | |
مخسبید ناایمن از شهریار | مدارید ز اندیشه دل نابکار | |
ازین گونه لشکر بگرگان کشید | همی تاج و تخت بزرگان کشید | |
چنان دان که کمی نباشد ز داد | هنر باید از شاه و رای و نژاد | |
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند | به هنگام آواز بلبل شدند | |
در و دشت یه کسر همه بیشه بود | دل شاه ایران پراندیشه بود | |
ز هامون به کوهی برآمد بلند | یکی تازیی برنشسته سمند | |
سر کوه و آن بیشهها بنگرید | گل و سنبل و آب و نخچیر دید | |
چنین گفت کای روشن کردگار | جهاندار و پیروز و پروردگار | |
تویی آفرینندهی هور و ماه | گشاینده و هم نماینده راه | |
جهان آفریدی بدین خرمی | که از آسمان نیست پیدا زمی | |
کسی کو جز از تو پرستد همی | روان را به دوزخ فرستد همی | |
ازیرا فریدون یزدانپرست | بدین بیشه برساخت جای نشست | |
بدو گفت گوینده کای دادگر | گر ایدر ز ترکان نبودی گذر | |
ازین مایهور جا بدین فرهی | دل ما ز رامش نبودی تهی | |
نیاریم گردن برافراختن | ز بس کشتن و غارت و تاختن | |
نماند ز بسیار و اندک به جای | ز پرنده و مردم و چارپای | |
گزندی که آید به ایران سپاه | ز کشور به کشور جزین نیست راه | |
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود | گذر ترک را راه خوارزم بود | |
کنون چون ز دهقان و آزادگان | برین بوم و بر پارسازادگان | |
نکاهد همی رنج کافزایشست | به ما برکنون جای بخشایست | |
نباشد به گیتی چنین جای شهر | گر از داد تو ما بیابیم بهر | |
همان آفریدون یزدانپرست | به بد بر سوی ما نیازید دست | |
اگر شاه بیند به رای بلند | به ما برکند راه دشمن ببند | |
سرشک از دو دیده ببارید شاه | چو بشنید گفتار فریادخواه | |
به دستور گفت آن زمان شهریار | که پیش آمد این کار دشوار خوار | |
نشاید کزین پس چمیم و چریم | وگر تاج را خویشتن پروریم | |
جهاندار نپسندد از ما ستم | که باشیم شادان و دهقان دژم | |
چنین کوه و این دشتهای فراخ | همه از در باغ و میدان و کاخ | |
پر از گاو و نخچیر و آب روان | ز دیدن همی خیره گردد روان | |
نمانیم کین بوم ویران کنند | همی غارت از شهر ایران کنند | |
ز شاهی وز روی فرزانگی | نشاید چنین هم ز مردانگی | |
نخوانند بر ما کسی آفرین | چو ویران بود بوم ایران زمین | |
به دستور فرمود کز هند و روم | کجا نام باشد به آباد بوم | |
ز هر کشوری مردم بیش بین | که استاد بینی برین برگزین | |
یکی باره از آب برکش بلند | برش پهن و بالای او ده کمند | |
به سنگ و به گچ باید از قعر آب | برآورده تا چشمهی آفتاب | |
هر آنگه که سازیم زین گونه بند | ز دشمن به ایران نیاید گزند | |
نباید که آید یکی زین به رنج | بده هرچ خواهند و بگشای گنج | |
کشاورز و دهقان و مرد نژاد | نباید که آزار یابد ز داد | |
یکی پیر موبد بران کار کرد | بیابان همه پیش دیوار کرد | |
دری برنهادند ز آهن بزرگ | رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ |