سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/شنیدم که در مصر میری اجل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (شنیدم که در مصر میری اجل) از سعدی |
' |
شنیدم که در مصر میری اجل | سپه تاخت بر روزگارش اجل | |
جمالش برفت از رخ دل فروز | چو خور زرد شد بس نماند ز روز | |
گزیدند فرزانگان دست فوت | که در طب ندیدند داروی موت | |
همه تخت و ملکی پذیرد زوال | بجز ملک فرمانده لایزال | |
چو نزدیک شد روز عمرش به شب | شنیدند میگفت در زیر لب | |
که در مصر چون من عزیزی نبود | چو حاصل همین بود چیزی نبود | |
جهان گرد کردم نخوردم برش | برفتم چو بیچارگان از سرش | |
پسندیده رایی که بخشید و خورد | جهان از پی خویشتن گرد کرد | |
در این کوش تا با تو ماند مقیم | که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم | |
کند خواجه بر بستر جانگداز | یکی دست کوتاه و دیگر دراز | |
در آن دم تو را مینماید به دست | که دهشت زبانش ز گفتن ببست | |
که دستی به جود و کرم کن دراز | دگر دست کوته کن از ظلم و آز | |
کنونت که دست است خاری بکن | دگر کی برآری تو دست از کفن؟ | |
بتابد بسی ماه و پروین و هور | که سر بر نداری ز بالین گور |