تفاوت میان نسخههای «سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/شنیدم که از پادشاهان غور»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|شنیدم که از پادشاهان غور|یکی پادشه خر گرفتی بزور}} | {{ب|شنیدم که از پادشاهان غور|یکی پادشه خر گرفتی بزور}} | ||
{{ب|خران زیر بار گران بی علف|به روزی دو مسکین شدندی تلف}} | {{ب|خران زیر بار گران بی علف|به روزی دو مسکین شدندی تلف}} |
نسخهٔ کنونی تا ۷ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۳۹
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (شنیدم که از پادشاهان غور) از سعدی |
' |
شنیدم که از پادشاهان غور | یکی پادشه خر گرفتی بزور | |
خران زیر بار گران بی علف | به روزی دو مسکین شدندی تلف | |
چو منعم کند سفله را، روزگار | نهد بر دل تنگ درویش، بار | |
چو بام بلندش بود خودپرست | کند بول و خاشاک بر بام پست | |
شنیدم که باری به عزم شکار | برون رفت بیدادگر شهریار | |
تگاور به دنبال صیدی براند | شبش درگرفت از حشم دور ماند | |
بتنها ندانست روی و رهی | بینداخت ناکام شب در دهی | |
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم | ز پیران مردم شناس قدیم | |
پسر را همیگفت کای شادبهر | خرت را مبر بامدادان به شهر | |
که آن ناجوانمرد برگشته بخت | که تابوت بینمش بر جای تخت | |
کمر بسته دارد به فرمان دیو | به گردون بر از دست جورش غریو | |
در این کشور آسایش و خرمی | ندید و نبیند به چشم آدمی | |
مگر این سیه نامهی بیصفا | به دوزخ برد لعنت اندر قفا | |
پسر گفت: راه درازست و سخت | پیاده نیارم شد ای نیکبخت | |
طریقی بیندیش و رایی بزن | که رای تو روشن تر از رای من | |
پدر گفت: اگر پند من بشنوی | یکی سنگ برداشت باید قوی | |
زدن بر خر نامور چند بار | سر و دست و پهلوش کردن فگار | |
مگر کان فرومایهی زشت کیش | به کارش نیاید خر لنگ ریش | |
چو خضر پیمبر که کشتی شکست | وز او دست جبار ظالم ببست | |
به سالی که در بحر کشتی گرفت | بسی سالها نام زشتی گرفت | |
تفو بر چنان ملک و دولت که راند | که شنعت بر او تا قیامت بماند | |
پسر چون شنید این حدیث از پدر | سر از خط فرمان نبردش بدر | |
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ | خر از دست عاجز شد از پای لنگ | |
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر | هر آن ره که میبایدت پیش گیر | |
پسر در پی کاروان اوفتاد | ز دشنام چندان که دانست داد | |
وز این سو پدر روی در آستان | که یارب به سجادهی راستان | |
که چندان امانم ده از روزگار | کز این نحس ظالم برآید دمار | |
اگر من نبینم مر او را هلاک | شب گور چشمم نخسبد به خاک | |
اگر مار زاید زن باردار | به از آدمی زادهی دیوسار | |
زن از مرد موذی ببسیار به | سگ از مردم مردمآزار به | |
مخنث که بیداد با خود کند | ازان به که با دیگری بد کند | |
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت | ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت | |
همه شب به بیداری اختر شمرد | ز سودا و اندیشه خوابش نبرد | |
چو آواز مرغ سحر گوش کرد | پریشانی شب فراموش کرد | |
سواران همه شب همی تاختند | سحرگه پی اسب بشناختند | |
بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه | پیاده دویدند یکسر سپاه | |
به خدمت نهادند سر بر زمین | چو دریا شد از موج لشکر، زمین | |
یکی گفتش از دوستان قدیم | که شب حاجبش بود و روزش ندیم | |
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟ | که ما را نه چشم آرمید و نه گوش | |
شهنشه نیارست کردن حدیث | که بر وی چه آمد ز خبث خبیث | |
هم آهسته سر برد پیش سرش | فرو گفت پنهان به گوش اندرش | |
کسم پای مرغی نیاورد پیش | ولی دست خر رفت از اندازه بیش | |
بزرگان نشستند و خوان خواستند | بخوردند و مجلس بیاراستند | |
چو شور و طرب در نهاد آمدش | ز دهقان دوشینه یاد آمدش | |
بفرمود و جستند و بستند سخت | بخواری فگندند در پای تخت | |
سیه دل برآهخت شمشیر تیز | ندانست بیچاره راه گریز | |
سر ناامیدی برآورد و گفت | نشاید شب گور در خانه خفت | |
نه تنها منت گفتم ای شهریار | که برگشته بختی و بد روزگار | |
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟ | منت پیش گفتم، همه خلق پس | |
چو بیداد کردی توقع مدار | که نامت به نیکی رود در دیار | |
ور ایدون که دشخوارت آمد سخن | دگر هرچه دشخوارت آید مکن | |
تو را چاره از ظلم برگشتن است | نه بیچاره بیگنه کشتن است | |
مرا پنج روز دگر مانده گیر | دو روز دگر عیش خوش رانده گیر | |
نماند ستمگار بد روزگار | بماند بر او لعنت پایدار | |
تو را نیک پندست اگر بشنوی | وگر نشنوی خود پشیمان شوی | |
بدان کی ستوده شود پادشاه | که خلقش ستایند در بارگاه؟ | |
چه سود آفرین بر سر انجمن | پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟ | |
همی گفت و شمشیر بالای سر | سپر کرده جان پیش تیر قدر | |
نبینی که چون کارد بر سر بود | قلم را زبانش روان تر بود | |
شه از مستی غفلت آمد به هوش | به گوشش فرو گفت فرخ سروش | |
کز این پیر دست عقوبت بدار | یکی کشته گیر از هزاران هزار | |
زمانی سرش در گریبان بماند | پس آنگه به عفو آستین برفشاند | |
به دستان خود بند از او برگرفت | سرش را ببوسید و در بر گرفت | |
بزرگیش بخشید و فرماندهی | ز شاخ امیدش برآمد بهی | |
به گیتی حکایت شد این داستان | رود نیکبخت از پی راستان | |
بیاموزی از عاقلان حسن خوی | نه چندان که از جاهل عیب جوی | |
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست | هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست | |
وبال است دادن به رنجور قند | که داروی تلخش بود سودمند | |
ترش روی بهتر کند سرزنش | که یاران خوش طبع شیرین منش | |
از این به نصیحت نگوید کست | اگر عاقلی یک اشارت بست |