شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان رستم و اسفندیار ۱ | شاهنامه (داستان رستم و اسفندیار ۲) از فردوسی |
داستان رستم و اسفندیار ۳ |
یکی کوه بد پیش مرد جوان | برانگیخت آن باره را پهلوان | |
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه | بدید آن بر پهلوان سپاه | |
درختی گرفته به چنگ اندرون | بر او نشسته بسی رهنمون | |
یکی نره گوری زده بر درخت | نهاده بر خویش گوپال و رخت | |
یکی جام پر می به دست دگر | پرستنده بر پای پیشش پسر | |
همی گشت رخش اندران مرغزار | درخت و گیا بود و هم جویبار | |
به دل گفت بهمن که این رستمست | و یا آفتاب سپیده دمست | |
به گیتی کسی مرد ازین سان ندید | نه از نامداران پیشی شنید | |
بترسم که با او یل اسفندیار | نتابد بپیچد سر از کارزار | |
من این را به یک سنگ بیجان کنم | دل زال و رودابه پیچان کنم | |
یکی سنگ زان کوه خارا بکند | فروهشت زان کوهسار بلند | |
ز نخچیرگاهش زواره بدید | خروشیدن سنگ خارا شنید | |
خروشید کای مهتر نامدار | یکی سنگ غلتان شد از کوهسار | |
نجنبید رستم نه بنهاد گور | زواره همی کرد زین گونه شور | |
همی بود تا سنگ نزدیک شد | ز گردش بر کوه تاریک شد | |
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور | زواره برو آفرین کرد و پور | |
غمی شد دل بهمن از کار اوی | چو دید آن بزرگی و کردار اوی | |
همی گفت گر فرخ اسفندیار | کند با چنین نامور کارزار | |
تن خویش در جنگ رسوا کند | همان به که با او مدارا کند | |
ور ایدونک او بهتر آید به جنگ | همه شهر ایران بگیرد به چنگ | |
نشست از بر بارهی بادپای | پراندیشه از کوه شد باز جای | |
بگفت آن شگفتی به موبد که دید | وزان راه آسان سر اندر کشید | |
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه | همانگه تهمتن بدیدش به راه | |
به موبد چنین گفت کین مرد کیست | من ایدون گمانم که گشتاسپیست | |
پذیره شدش با زواره بهم | به نخچیرگه هرک بد بیش و کم | |
پیاده شد از باره بهمن چو دود | بپرسیدش و نیکویها فزود | |
بدو گفت رستم که تا نام خویش | نگویی نیابی ز من کام خویش | |
بدو گفت من پور اسفندیار | سر راستان بهمن نامدار | |
ورا پهلوان زود در بر گرفت | ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت | |
برفتند هر دو به جای نشست | خود و نامداران خسروپرست | |
چو بنشست بهمن بدادش درود | ز شاه و ز ایرانیان برفزود | |
ازان پس چنین گفت کاسفندیار | چو آتش برفت از در شهریار | |
سراپرده زد بر لب هیرمند | به فرمان فرخنده شاه بلند | |
پیامی رسانم ز اسفندیار | اگر بشنود پهلوان سوار | |
چنین گفت رستم که فرمان شاه | برآنم که برتر ز خورشید و ماه | |
خوریم آنچ داریم چیزی نخست | پسانگه جهان زیر فرمان تست | |
بگسترد بر سفره بر نان نرم | یکی گور بریان بیاورد گرم | |
چو دستارخوان پیش بهمن نهاد | گذشته سخنها برو کرد یاد | |
برادرش را نیز با خود نشاند | وزان نامداران کسان را نخواند | |
دگر گور بنهاد در پیش خویش | که هر بار گوری بدی خوردنیش | |
نمک بر پراگند و ببرید و خورد | نظاره بروبر سرافراز مرد | |
همی خورد بهمن ز گور اندکی | نبد خوردنش زان او ده یکی | |
بخندید رستم بدو گفت شاه | ز بهر خورش دارد این پیشگاه | |
خورش چون بدین گونه داری به خوان | چرا رفتی اندر دم هفتخوان | |
چگونه زدی نیزه در کارزار | چو خوردن چنین داری ای شهریار | |
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد | سخنگوی و بسیار خواره مباد | |
خورش کم بود کوشش و جنگ بیش | به کف بر نهیم آن زمان جان خویش | |
بخندید رستم به آواز گفت | که مردی نشاید ز مردان نهفت | |
یکی جام زرین پر از باده کرد | وزو یاد مردان آزاده کرد | |
دگر جام بر دست بهمن نهاد | که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد | |
بترسید بهمن ز جام نبید | زواره نخستین دمی درکشید | |
بدو گفت کای بچهی شهریار | به تو شاد بادا می و میگسار | |
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ | دل آزار کرده بدان می درنگ | |
همی ماند از رستم اندر شگفت | ازان خوردن و یال و بازوی و کفت | |
نشستند بر باره هر دو سوار | همی راند بهمن بر نامدار | |
بدادش یکایک درود و پیام | از اسفندیار آن یل نیکنام | |
چو بشنید رستم ز بهمن سخن | پراندیشه شد نامدار کهن | |
چنین گفت کری شنیدم پیام | دلم شد به دیدار تو شادکام | |
ز من پاس این بر به اسفندیار | که ای شیردل مهتر نامدار | |
هرانکس که دارد روانش خرد | سر مایهی کارها بنگرد | |
چو مردی و پیروزی و خواسته | ورا باشد و گنج آراسته | |
بزرگی و گردی و نام بلند | به نزد گرانمایگان ارجمند | |
به گیتی بران سان که اکنون تویی | نباید که داری سر بدخویی | |
بباشیم بر داد و یزدانپرست | نگیریم دست بدی را به دست | |
سخن هرچ بر گفتنش روی نیست | درختی بود کش بر و بوی نیست | |
وگر جان تو بسپرد راه آز | شود کار بیسود بر تو دراز | |
چو مهتر سراید سخن سخته به | ز گفتار بد کام پردخته به | |
ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد | که گفتی که چون تو ز مادر نزاد | |
به مردی و گردی و رای و خرد | همی بر نیاکان خود بگذرد | |
پدیدست نامت به هندوستان | به روم و به چین و به جادوستان | |
ازان پندها داشتم من سپاس | نیایش کنم روز و شب در سهپاس | |
ز یزدان همی آرزو خواستم | که اکنون بتو دل بیاراستم | |
که بینم پسندیده چهر ترا | بزرگی و گردی و مهر ترا | |
نشینیم با یکدگر شادکام | به یاد شهنشاه گیریم جام | |
کنون آنچ جستم همه یافتم | به خواهشگری تیز بشتافتم | |
به پیش تو آیم کنون بیسپاه | ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه | |
بیارم برت عهد شاهان داد | ز کیخسرو آغاز تا کیقباد | |
کنون شهریارا تو در کار من | نگه کن به کردار و آزار من | |
گر آن نیکویها که من کردهام | همان رنجهایی که من بردهام | |
پرستیدن شهریاران همان | از امروز تا روز پیشی همان | |
چو پاداش آن رنج بند آیدم | که از شاه ایران گزند آیدم | |
همان به که گیتی نبیند کسی | چو بیند بدو در نماند بسی | |
بیابم بگویم همه راز خویش | ز گیتی برافرازم آواز خویش | |
به بازو ببندم یکی پالهنگ | بیاویز پایم به چرم پلنگ | |
ازان سان که من گردن ژنده پیل | ببستم فگنده به دریای نیل | |
چو از من گناهی بیابد پدید | ازان پس سر من بباید برید | |
سخنهای ناخوش ز من دور دار | به بدها دل دیو رنجور دار | |
مگوی آنچ هرگز نگفتست کس | به مردی مکن باد را در قفس | |
بزرگان به آتش نیابند راه | ز دریا گذر نیست بیآشناه | |
همان تابش مهر نتوان نهفت | نه روبه توان کرد با شیر جفت | |
تو بر راه من بر ستیزه مریز | که من خود یکی مایهام در ستیز | |
ندیدست کس بند بر پای من | نه بگرفت پیل ژیان جای من | |
تو آن کن که از پادشاهان سزاست | مگرد از پی آنک آن نارواست | |
به مردی ز دل دور کن خشم و کین | جهان را به چشم جوانی مبین | |
به دل خرمی دار و بگذر ز رود | ترا باد از پاک یزدان درود | |
گرامی کن ایوان ما را به سور | مباش از پرستندهی خویش دور | |
چنان چون بدم کهتر کیقباد | کنون از تو دارم دل و مغز شاد | |
چو آیی به ایوان من با سپاه | همایدر به شادی بباشی دو ماه | |
برآساید از رنج مرد و ستور | دل دشمنان گردد از رشک کور | |
همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب | اگر دیر مانی بگیرد شتاب | |
ببینم ز تو زور مردان جنگ | به شمشیر شیر افگنی گر پلنگ | |
چو خواهی که لشکر به ایران بری | به نزدیک شاه دلیران بری | |
گشایم در گنجهای کهن | که ایدر فگندم به شمشیر بن | |
به پیش تو آرم همه هرچ هست | که من گرد کردم به نیروی دست | |
بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش | مکن بر دل ما چنین روز دخش | |
درم ده سپه را و تندی مکن | چو خوبی بیابی نژندی مکن | |
چو هنگام رفتن فراز آیدت | به دیدار خسرو نیاز آیدت | |
عنان با عنان تو بندم به راه | خرامان بیایم به نزدیک شاه | |
به پوزش کنم نرم خشم ورا | ببوسم سر و پای و چشم ورا | |
بپرسم ز بیدار شاه بلند | که پایم چرا کرد باید به بند | |
همه هرچ گفتم ترا یاد دار | بگویش به پرمایه اسفندیار | |
ز رستم چو بشنید بهمن سخن | روان گشت با موبد پاکتن | |
تهمتن زمانی به ره در بماند | زواره فرامرز را پیش خواند | |
کز ایدر به نزدیک دستان شوید | به نزد مه کابلستان شوید | |
بگویید کاسفندیار آمدست | جهان را یکی خواستار آمدست | |
به ایوانها تخت زرین نهید | برو جامهی خسرو آیین نهید | |
چنان هم که هنگام کاوس شاه | ازان نیز پرمایهتر پایگاه | |
بسازید چیزی که باید خورش | خورشهای خوب از پی پرورش | |
که نزدیک ما پور شاه آمدست | پر از کینه و رزمخواه آمدست | |
گوی نامدارست و شاهی دلیر | نیندیشد از جنگ یک دشت شیر | |
شوم پیش او گر پذیرد نوید | به نیکی بود هرکسی را امید | |
اگر نیکویی بینم اندر سرش | ز یاقوت و زر آورم افسرش | |
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ | نه برگستوان و نه گوپال و تیغ | |
وگر بازگرداندم ناامید | نباشد مرا روز با او سپید | |
تو دانی که آن تابداده کمند | سر ژنده پیل اندر آرد به بند | |
زواره بدو گفت مندیش ازین | نجوید کسی رزم کش نیست کین | |
ندانم به گیتی چو اسفندیار | برای و به مردی یکی نامدار | |
نیاید ز مرد خرد کار بد | ندید او ز ما هیچ کردار بد | |
زواره بیامد به نزدیک زال | وزان روی رستم برافراخت یال | |
بیامد دمان تا لب هیرمند | سرش تیز گشته ز بیم گزند | |
عنان را گران کرد بر پیش رود | همی بود تا بهمن آرد درود | |
چو بهمن بیامد به پردهسرای | همی بود پیش پدر بر به پای | |
بپرسید ازو فرخ اسفندیار | که پاسخ چه کرد آن یل نامدار | |
چو بشنید بنشست پیش پدر | بگفت آنچ بشنیده بد در بدر | |
نخستین درودش ز رستم بداد | پسانگاه گفتار او کرد یاد | |
همه دیده پیش پدر بازگفت | همان نیز نادیده اندر نهفت | |
بدو گفت چون رستم پیلتن | ندیده بود کس بهر انجمن | |
دل شیر دارد تن ژنده پیل | نهنگان برآرد ز دریای نیل | |
بیامد کنون تا لب هیرمند | ابی جوشن و خود و گرز و کمند | |
به دیدار شاه آمدستش نیاز | ندانم چه دارد همی با تو راز | |
ز بهمن برآشفت اسفندیار | ورا بر سر انجمن کرد خوار | |
بدو گفت کز مردم سرفراز | نزیبد که با زن نشیند به راز | |
وگر کودکان را بکاری بزرگ | فرستی نباشد دلیر و سترگ | |
تو گردنکشان را کجا دیدهای | که آواز روباه بشنیدهای | |
که رستم همی پیل جنگی کنی | دل نامور انجمن بشکنی | |
چنین گفت پس با پشوتن به راز | که این شیر رزمآور جنگ ساز | |
جوانی همی سازد از خویشتن | ز سالش همانا نیامد شکن | |
بفرمود کاسپ سیه زین کنید | به بالای او زین زرین کنید | |
پس از لشکر نامور سدسوار | برفتند با فرخ اسفندیار | |
بیامد دمان تا لب هیرمند | به فتراک بر گرد کرده کمند | |
ازین سو خروشی برآورد رخش | وزان روی اسپ یل تاجبخش | |
چنین تا رسیدند نزدیک آب | به دیدار هر دو گرفته شتاب | |
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود | پیاده شد و داد یل را درود | |
پس از آفرین گفت کز یک خدای | همی خواستم تا بود رهنمای | |
که با نامداران بدین جایگاه | چنین تندرست آید و با سپاه | |
نشینیم یکجای و پاسخ دهیم | همی در سخن رای فرخ نهیم | |
چنان دان که یزدان گوای منست | خرد زین سخن رهنمای منست | |
که من زین سخنها نجویم فروغ | نگردم به هر کار گرد دروغ | |
که روی سیاوش گر دیدمی | بدین تازهرویی نگردیدمی | |
نمانی همی چز سیاوخش را | مر آن تاجدار جهان بخش را | |
خنک شاه کو چون تو دارد پسر | به بالا و فرت بنازد پدر | |
خنک شهر ایران که تخت ترا | پرستند بیدار بخت ترا | |
دژم گردد آنکس که با تو نبرد | بجوید سرش اندر آید به گرد | |
همه دشمنان از تو پر بیم باد | دل بدسگالان به دو نیم باد | |
همه ساله بخت تو پیروز باد | شبان سیه بر تو نوروز باد | |
چو بشنید گفتارش اسفندیار | فرود آمد از بارهی نامدار | |
گو پیلتن را به بر در گرفت | چو خشنود شد آفرین برگرفت | |
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان | که دیدم ترا شاد و روشنروان | |
سزاوار باشد ستودن ترا | یلان جهان خاک بودن ترا | |
خنک آنک چون تو پسر باشدش | یکی شاخ بیند که بر باشدش | |
خنک آنک او را بود چون تو پشت | بود ایمن از روزگار درشت | |
خنک زال کش بگذرد روزگار | به گیتی بماند ترا یادگار | |
بدیدم ترا یادم آمد زریر | سپهدار اسپافگن و نره شیر | |
بدو گفت رستم که ای پهلوان | جهاندار و بیدار و روشنروان | |
یکی آرزو دارم از شهریار | که باشم بران آرزو کامگار | |
خرامان بیایی سوی خان من | به دیدار روشن کنی جام من | |
سزای تو گر نیست چیزی که هست | بکوشیم و با آن بساییم دست | |
چنین پاسخ آوردش اسفندیار | که ای از یلان جهان یادگار | |
هرانکس کجا چون تو باشد به نام | همه شهر ایران بدو شادکام | |
نشاید گذر کردن از رای تو | گذشت از بر و بوم وز جای تو | |
ولیکن ز فرمان شاه جهان | نپیچم روان آشکار و نهان | |
به زابل نفرمود ما را درنگ | نه با نامداران این بوم جنگ | |
تو آن کن که بر یابی از روزگار | بران رو که فرمان دهد شهریار | |
تو خود بند بر پای نه بیدرنگ | نباشد ز بند شهنشاه ننگ | |
ترا چون برم بسته نزدیک شاه | سراسر بدو بازگردد گناه | |
وزین بستگی من جگر خستهام | به پیش تو اندر کمر بستهام | |
نمانم که تا شب بمانی به بند | وگر بر تو آید ز چیزی گزند | |
همه از من انگار ای پهلوان | بدی ناید از شاه روشنروان | |
ازان پس که من تاج بر سر نهم | جهان را به دست تو اندر نهم | |
نه نزدیک دادار باشد گناه | نه شرم آیدم نیز از روی شاه | |
چو تو بازگردی به زابلستان | به هنگام بشکوفهی گلستان | |
ز من نیز یابی بسی خواسته | که گردد بر و بومت آراسته | |
بدو گفت رستم که ای نامدار | همی جستم از داور کردگار | |
که خرم کنم دل به دیدار تو | کنون چون بدیدم من آزار تو | |
دو گردن فرازیم پیر و جوان | خردمند و بیدار دو پهلوان | |
بترسم که چشم بد آید همی | سر از خوب خوش برگراید همی | |
همی یابد اندر میان دیو راه | دلت کژ کند از پی تاج و گاه | |
یکی ننگ باشد مرا زین سخن | که تا جاودان آن نگردد کهن | |
که چون تو سپهبد گزیده سری | سرافراز شیری و نامآوری | |
نیایی زمانی تو در خان من | نباشی بدین مرز مهمان من | |
گر این تیزی از مغز بیرون کنی | بکوشی و بر دیو افسون کنی | |
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم | به دیدار تو رامش جان کنم | |
مگر بند کز بند عاری بود | شکستی بود زشت کاری بود | |
نبیند مرا زنده با بند کس | که روشن روانم برینست و بس | |
ز تو پیش بودند کنداوران | نکردند پایم به بند گران | |
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار | که ای در جهان از گوان یادگار | |
همه راست گفتی نگفتی دروغ | به کژی نگیرند مردان فروغ | |
ولیکن پشوتن شناسد که شاه | چه فرمود تا من برفتم به راه | |
گر اکنون بیایم سوی خان تو | بوم شاد و پیروز مهمان تو | |
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه | مرا تابش روز گردد سیاه | |
دگر آنک گر با تو جنگ آورم | به پرخاش خوی پلنگ آورم | |
فرامش کنم مهر نان و نمک | به من بر دگرگونه گردد فلک | |
وگر سربپیچم ز فرمان شاه | بدان گیتی آتش بود جایگاه | |
ترا آرزو گر چنین آمدست | یک امروز با می بساییم دست | |
که داند که فردا چه شاید بدن | بدین داستانی نباید زدن | |
بدو گفت رستم که ایدون کنم | شوم جامهی راه بیرون کنم | |
به یک هفته نخچیر کردم همی | به جای بره گور خوردم همی | |
به هنگام خوردن مرا باز خوان | چون با دوده بنشینی از پیش خوان | |
ازان جایگه رخش را برنشست | دل خسته را اندر اندیشه بست | |
بیامد دمان تا به ایوان رسید | رخ زال سام نریمان بدید | |
بدو گفت کای مهتر نامدار | رسیدم به نزدیک اسفندیار | |
سواریش دیدم چو سرو سهی | خردمند و با زیب و با فرهی | |
تو گفتی که شاه فریدون گرد | بزرگی دانایی او را سپرد | |
به دیدن فزون آمد از آگهی | همی تافت زو فر شاهنشهی | |
چو رستم برفت از لب هیرمند | پراندیشه شد نامدار بلند | |
پشوتن که بد شاه را رهنمای | بیامد همانگه به پرده سرای | |
چنین گفت با او یل اسفندیار | که کاری گرفتیم دشخوار خوار | |
به ایوان رستم مرا کار نیست | ورا نزد من نیز دیدار نیست | |
همان گر نیاید نخوانمش نیز | گر از ما یکی را برآید قفیز | |
دل زنده از کشته بریان شود | سر از آشناییش گریان شود | |
پشوتن بدو گفت کای نامدار | برادر که یابد چو اسفندیار | |
به یزدان که دیدم شما را نخست | که یک نامور با دگر کین نجست | |
دلم گشت زان کار چون نوبهار | هم از رستم و هم ز اسفندیار | |
چو در کارتان باز کردم نگاه | ببندد همی بر خرد دیو راه | |
تو آگاهی از کار دین و خرد | روانت همیشه خرد پرورد | |
بپرهیز و با جان ستیزه مکن | نیوشنده باش از برادر سخن | |
شنیدم همه هرچ رستم بگفت | بزرگیش با مردمی بود جفت | |
نساید دو پای ورا بند تو | نیاید سبک سوی پیوند تو | |
سوار جهان پور دستان سام | به بازی سراندر نیارد به دام | |
چنو پهلوانی ز گردنکشان | ندادست دانا به گیتی نشان | |
چگونه توان کرد پایش به بند | مگوی آنکه هرگز نیاید پسند | |
سخنهای ناخوب و نادلپذیر | سزد گر نگوید یل شیرگیر | |
بترسم که این کار گردد دراز | به زشتی میان دو گردن فراز | |
بزرگی و از شاه داناتری | به مردی و گردی تواناتری | |
یکی بزم جوید یکی رزم و کین | نگه کن که تا کیست با آفرین | |
چنین داد پاسخ ورا نامدار | که گر من بپیچم سر از شهریار | |
بدین گیتیاندر نکوهش بود | همان پیش یزدان پژوهش بود | |
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت | کسی چشم دین را به سوزن ندوخت | |
بدو گفت هر چیز کامد ز پند | تن پاک و جان ترا سودمند | |
همه گفتم اکنون بهی برگزین | دل شهریاران نیازد به کین | |
سپهبد ز خوالیگران خواست خوان | کسی را نفرمود کو را بخوان | |
چو نان خورده شد جام می برگرفت | ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت | |
ازان مردی خود همی یاد کرد | به یاد شهنشاه جامی بخورد | |
همی بود رستم به ایوان خویش | ز خوردن نگه داشت پیمان خویش | |
چو چندی برآمد نیامد کسی | نگه کرد رستم به ره بر بسی | |
چو هنگام نان خوردن اندر گذشت | ز مغز دلیر آب برتر گذشت | |
بخندید و گفت ای برادر تو خوان | بیارای و آزادگان را بخوان | |
گرینست آیین اسفندیار | تو آیین این نامدار یاددار | |
بفرمود تا رخش را زین کنند | همان زین به آرایش چین کنند | |
شوم باز گویم به اسفندیار | کجا کار ما را گرفتست خوار | |
نشست از بر رخش چون پیل مست | یکی گرزهی گاو پیکر به دست | |
بیامد دمان تا به نزدیک آب | سپه را به دیدار او بد شتاب | |
هرانکس که از لشکر او را بدید | دلش مهر و پیوند او برگزید | |
همی گفت هرکس که این نامدار | نماند به کس جز به سام سوار | |
برین کوههی زین که آهنست | همان رخش گویی که آهرمنست | |
اگر هم نبردش بود ژنده پیل | برافشاند از تارک پیل نیل | |
کسی مرد ازین سان به گیتی ندید | نه از نامداران پیشین شنید | |
خرد نیست اندر سر شهریار | که جوید ازین نامور کارزار | |
برین سان همی از پی تاج و گاه | به کشتن دهد نامداری چو ماه | |
به پیری سوی گنج یازان ترست | به مهر و به دیهیم نازان ترست | |
همی آمد از دور رستم چو شیر | به زیر اندرون اژدهای دلیر | |
چو آمد به نزدیک اسفندیار | همانگه پذیره شدش نامدار | |
بدو گفت رستم که ای پهلوان | نوآیین و نوساز و فرخ جوان | |
خرامی نیرزید مهمان تو | چنین بود تا بود پیمان تو | |
سخن هرچ گویم همه یاد گیر | مشو تیز با پیر بر خیره خیر | |
همی خویشتن را بزرگ آیدت | وزین نامداران سترگ آیدت | |
همانا به مردی سبک داریم | به رای و به دانش تنک داریم | |
به گیتی چنان دان که رستم منم | فروزندهی تخم نیرم منم | |
بخاید ز من چنگ دیو سپید | بسی جاودان را کنم ناامید | |
بزرگان که دیدند ببر مرا | همان رخش غران هژبر مرا | |
چو کاموس جنگی چو خاقان چین | سواران جنگی و مردان کین | |
که از پشت زینشان به خم کمند | ربودم سر و پای کردم به بند | |
نگهدار ایران و توران منم | به هر جای پشت دلیران منم | |
ازین خواهش من مشو بدگمان | مدان خویشتن برتر از آسمان | |
من از بهر این فر و اورند تو | بجویم همی رای و پیوند تو | |
نخواهم که چون تو یکی شهریار | تبه دارد از چنگ من روزگار | |
که من سام یل رابخوانم دلیر | کزو بیشه بگذاشتی نره شیر | |
به گیتی منم زو کنون یادگار | دگر شاهزاده یل اسفندیار | |
بسی پهلوان جهان بودهام | سخنها ز هر گونه بشنودهام | |
سپاسم ز یزدان که بگذشت سال | بدیدم یکی شاه فرخ همال | |
که کین خواهد از مرد ناپاک دین | جهانی بروبر کنند آفرین | |
توی نامور پرهنر شهریار | به جنگ اندرون افسر کارزار | |
بخندید از رستم اسفندیار | بدو گفت کای پور سام سوار | |
شدی تنگدل چون نیامد خرام | نجستم همی زین سخن کام و نام | |
چنین گرم بد روز و راه دراز | نکردم ترا رنجه تندی مساز | |
همی گفتم از بامداد پگاه | به پوزش بسازم سوی داد راه | |
به دیدار دستان شوم شادمان | به تو شاد دارم روان یک زمان | |
کنون تو بدین رنج برداشتی | به دشت آمدی خانه بگذاشتی | |
به آرام بنشین و بردار جام | ز تندی و تیزی مبر هیچ نام | |
به دست چپ خویش بر جای کرد | ز رستم همی مجلس آرای کرد | |
جهاندیده گفت این نه جای منست | بجایی نشینم که رای منست | |
به بهمن بفرمود کز دست راست | نشستی بیارای ازان کم سزاست | |
چنین گفت با شاهزاده به خشم | که آیین من بین و بگشای چشم | |
هنر بین و این نامور گوهرم | که از تخمهی سام کنداورم | |
هنر باید از مرد و فر و نژاد | کفی راد دارد دلی پر ز داد | |
سزاوار من گر ترا نیست جای | مرا هست پیروزی و هوش و رای | |
ازان پس بفرمود فرزند شاه | که کرسی زرین نهد پیش گاه | |
بدان تا گو نامور پهلوان | نشیند بر شهریار جوان | |
بیامد بران کرسی زر نشست | پر از خشم بویا ترنجی بدست | |
چنین گفت با رستم اسفندیار | که این نیک دل مهتر نامدار | |
من ایدون شنیدستم از بخردان | بزرگان و بیداردل موبدان | |
ازان برگذشته نیاکان تو | سرافراز و دیندار و پاکان تو | |
که دستان بدگوهر دیوزاد | به گیتی فزونی ندارد نژاد | |
فراوان ز سامش نهان داشتند | همی رستخیز جهان داشتند | |
تنش تیره بد موی و رویش سپید | چو دیدش دل سام شد ناامید | |
بفرمود تا پیش دریا برند | مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند | |
بیامد بگسترد سیمرغ پر | ندید اندرو هیچ آیین و فر | |
ببردش به جایی که بودش کنام | ز دستان مر او را خورش بود کام | |
اگر چند سیمرغ ناهار بود | تن زال پیش اندرش خوار بود | |
بینداختش پس به پیش کنام | به دیدار او کس نبد شادکام | |
همی خورد افگنده مردار اوی | ز جامه برهنه تن خوار اوی | |
چو افگند سیمرغ بر زال مهر | برو گشت زین گونه چندی سپهر | |
ازان پس که مردار چندی چشید | برهنه سوی سیستانش کشید | |
پذیرفت سامش ز بیبچگی | ز نادانی و دیوی و غرچگی | |
خجسته بزرگان و شاهان من | نیای من و نیکخواهان من | |
ورا برکشیدند و دادند چیز | فراوان برین سال بگذشت نیز | |
یکی سرو بد نابسوده سرش | چو با شاخ شد رستم آمد برش | |
ز مردی و بالا و دیدار اوی | به گردون برآمد چنین کار اوی | |
برین گونه ناپارسایی گرفت | ببالید و پس پادشاهی گرفت | |
بدو گفت رستم که آرام گیر | چه گویی سخنهای نادلپذیر |