شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شاهنامه (داستان رستم و اسفندیار ۱) از فردوسی |
' |
کنون خورد باید می خوشگوار | که میبوی مشک آید از جویبار | |
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش | خنک آنک دل شاد دارد به نوش | |
درم دارد و نقل و جام نبید | سر گوسفندی تواند برید | |
مرا نیست فرخ مر آن را که هست | ببخشای بر مردم تنگدست | |
همه بوستان زیر برگ گلست | همه کوه پرلاله و سنبلست | |
به پالیز بلبل بنالد همی | گل از نالهی او ببالد همی | |
چو از ابر بینم همی باد و نم | ندانم که نرگس چرا شد دژم | |
شب تیره بلبل نخسپد همی | گل از باد و باران بجنبد همی | |
بخندد همی بلبل از هر دوان | چو بر گل نشیند گشاید زبان | |
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر | چو از ابر بینم خروش هژبر | |
بدرد همی باد پیراهنش | درفشان شود آتش اندر تنش | |
به عشق هوا بر زمین شد گوا | به نزدیک خورشید فرمانروا | |
که داند که بلبل چه گوید همی | به زیر گل اندر چه موید همی | |
نگه کن سحرگاه تا بشنوی | ز بلبل سخن گفتنی پهلوی | |
همی نالد از مرگ اسفندیار | ندارد بجز ناله زو یادگار | |
چو آواز رستم شب تیره ابر | بدرد دل و گوش غران هژبر | |
ز بلبل شنیدم یکی داستان | که برخواند از گفتهی باستان | |
که چون مست باز آمد اسفندیار | دژم گشته از خانهی شهریار | |
کتایون قیصر که بد مادرش | گرفته شب و روز اندر برش | |
چو از خواب بیدار شد تیره شب | یکی جام می خواست و بگشاد لب | |
چنین گفت با مادر اسفندیار | که با من همی بد کند شهریار | |
مرا گفت چون کین لهراسپ شاه | بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه | |
همان خواهران را بیاری ز بند | کنی نام ما را به گیتی بلند | |
جهان از بدان پاک بیخو کنی | بکوشی و آرایشی نو کنی | |
همه پادشاهی و لشکر تراست | همان گنج با تخت و افسر تراست | |
کنون چون برآرد سپهر آفتاب | سر شاه بیدار گردد ز خواب | |
بگویم پدر را سخنها که گفت | ندارد ز من راستیها نهفت | |
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر | به یزدان که بر پای دارد سپهر | |
که بیکام او تاج بر سر نهم | همه کشور ایرانیان را دهم | |
ترا بانوی شهر ایران کنم | به زور و به دل جنگ شیران کنم | |
غمی شد ز گفتار او مادرش | همه پرنیان خار شد بر برش | |
بدانست کان تاج و تخت و کلاه | نبخشد ورا نامبردار شاه | |
بدو گفت کای رنج دیده پسر | ز گیتی چه جوید دل تاجور | |
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه | تو داری برین بر فزونی مخواه | |
یکی تاج دارد پدر بر پسر | تو داری دگر لشکر و بوم و بر | |
چو او بگذرد تاج و تختش تراست | بزرگی و شاهی و بختش تراست | |
چه نیکوتر از نره شیر ژیان | به پیش پدر بر کمر بر میان | |
چنین گفت با مادر اسفندیار | که نیکو زد این داستان هوشیار | |
که پیش زنان راز هرگز مگوی | چو گویی سخن بازیابی بکوی | |
مکن هیچ کاری به فرمان زن | که هرگز نبینی زنی رای زن | |
پر از شرم و تشویر شد مادرش | ز گفته پشیمانی آمد برش | |
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار | همی بود به آرامش و میگسار | |
دو روز و دو شب بادهی خام خورد | بر ماهرویش دل آرام کرد | |
سیم روز گشتاسپ آگاه شد | که فرزند جویندهی گاه شد | |
همی در دل اندیشه بفزایدش | همی تاج و تخت آرزو آیدش | |
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را | همان فال گویان لهراسپ را | |
برفتند با زیجها برکنار | بپرسید شاه از گو اسفندیار | |
که او را بود زندگانی دراز | نشیند به شادی و آرام و ناز | |
به سر بر نهد تاج شاهنشهی | برو پای دارد بهی و مهی | |
چو بشنید دانای ایران سخن | نگه کرد آن زیجهای کهن | |
ز دانش بروها پر از تاب کرد | ز تیمار مژگان پر از آب کرد | |
همی گفت بد روز و بد اخترم | ببارید آتش همی بر سرم | |
مرا کاشکی پیش فرخ زریر | زمانه فگندی به چنگال شیر | |
وگر خود نکشتی پدر مر مرا | نگشتی به جاماسپ بداخترا | |
ورا هم ندیدی به خاک اندرون | بران سان فگنده پیش پر ز خون | |
چو اسفندیاری که از چنگ اوی | بدرد دل شیر ز آهنگ اوی | |
ز دشمن جهان سربسر پاک کرد | به رزم اندرون نیستش هم نبرد | |
جهان از بداندیش بیبیم کرد | تن اژدها را به دو نیم کرد | |
ازاین پس غم او بباید کشید | بسی شور و تلخی بباید چشید | |
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد | سخن گوی وز راه دانش مگرد | |
هلا زود بشتاب و با من بگوی | کزین پرسشم تلخی آمد به روی | |
گر او چون زریر سپهبد بود | مرا زیستن زین سپس بد بود | |
ورا در جهان هوش بر دست کیست | کزان درد ما را بباید گریست | |
بدو گفت جاماسپ کای شهریار | تواین روز را خوار مایه مدار | |
ورا هوش در زاولستان بود | به دست تهم پور دستان بود | |
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار | به من بر بگردد بد روزگار؟ | |
که گر من سر تاج شاهنشهی | سپارم بدو تاج و تخت مهی | |
نبیند بر و بوم زاولستان | نداند کس او را به کاولستان | |
شود ایمن از گردش روزگار؟ | بود اختر نیکش آموزگار؟ | |
چنین داد پاسخ ستاره شمر | که بر چرخ گردان نیابد گذر | |
ازین بر شده تیز چنگ اژدها | به مردی و دانش که آمد رها | |
بباشد همه بودنی بیگمان | نجستست ازو مرد دانا زمان | |
دل شاه زان در پراندیشه شد | سرش را غم و درد هم پیشه شد | |
بد اندیشه و گردش روزگار | همی بر بدی بودش آموزگار | |
چو بگذشت شب گرد کرده عنان | برآورد خورشید رخشان سنان | |
نشست از بر تخت زر شهریار | بشد پیش او فرخ اسفندیار | |
همی بود پیشش پرستارفش | پراندیشه و دست کرده به کش | |
چو در پیش او انجمن شد سپاه | ز ناموران وز گردان شاه | |
همه موبدان پیش او بر رده | ز اسپهبدان پیش او صف زده | |
پس اسفندیار آن یل پیلتن | برآورد از درد آنگه سخن | |
بدو گفت شاها انوشه بدی | توی بر زمین فره ایزدی | |
سر داد و مهر از تو پیدا شدست | همان تاج و تخت از تو زیبا شدست | |
تو شاهی پدر من ترا بندهام | همیشه به رای تو پویندهام | |
تو دانی که ارجاسپ از بهر دین | بیامد چنان با سواران چین | |
بخوردم من آن سخت سوگندها | بپذرفتم آن ایزدی پندها | |
که هرکس که آرد به دین در شکست | دلش تاب گیرد شود بتپرست | |
میانش به خنجر کنم به دو نیم | نباشد مرا از کسی ترس و بیم | |
وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ | نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ | |
مرا خوار کردی به گفت گرزم | که جام خورش خواستی روز بزم | |
ببستی تن من به بند گران | ستونها و مسمار آهنگران | |
سوی گنبدان دژ فرستادیم | ز خواری به بدکارگان دادیم | |
به زاول شدی بلخ بگذاشتی | همه رزم را بزم پنداشتی | |
بدیدی همی تیغ ارجاسپ را | فگندی به خون پیر لهراسپ را | |
چو جاماسپ آمد مرا بسته دید | وزان بستگیها تنم خسته دید | |
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت | بران نیز چندی بکوشید سخت | |
بدو گفتم این بندهای گران | به زنجیر و مسمار آهنگران | |
بمانم چنین هم به فرمان شاه | نخواهم سپاه و نخواهم کلاه | |
به یزدان نمایم به روز شمار | بنالم ز بدگوی با کردگار | |
مرا گفت گر پند من نشنوی | بسازی ابر تخت بر بدخوی | |
دگر گفت کز خون چندان سران | سرافراز با گرزهای گران | |
بران رزمگه خسته تنها به تیر | همان خواهرانت ببرده اسیر | |
دگر گرد آزاده فرشیدورد | فگندست خسته به دشت نبرد | |
ز ترکان گریزان شده شهریار | همی پیچد از بند اسفندیار | |
نسوزد دلت بر چنین کارها | بدین درد و تیمار و آزارها | |
سخنها جزین نیز بسیار گفت | که گفتار با درد و غم بود جفت | |
غل و بند بر هم شکستم همه | دوان آمدم نزد شاه رمه | |
ازیشان بکشتم فزون از شمار | ز کردار من شاد شد شهریار | |
گر از هفتخوان برشمارم سخن | همانا که هرگز نیاید به بن | |
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را | برافراختم نام گشتاسپ را | |
زن و کودکانش بدین بارگاه | بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه | |
همه نیکویها بکردی به گنج | مرا مایه خون آمد و درد و رنج | |
ز بس بند و سوگند و پیمان تو | همی نگذرم من ز فرمان تو | |
همی گفتی ار باز بینم ترا | ز روشن روان برگزینم ترا | |
سپارم ترا افسر و تخت عاج | که هستی به مردی سزاوار تاج | |
مرا از بزرگان برین شرم خاست | که گویند گنج و سپاهت کجاست | |
بهانه کنون چیست من بر چیم | پس از رنج پویان ز بهر کیم | |
به فرزند پاسخ چنین داد شاه | که از راستی بگذری نیست راه | |
ازین بیش کردی که گفتی تو کار | که یار تو بادا جهان کردگار | |
نبینم همی دشمنی در جهان | نه در آشکارا نه اندر نهان | |
که نام تو یابد نه پیچان شود | چه پیچان همانا که بیجان شود | |
به گیتی نداری کسی را همال | مگر بیخرد نامور پور زال | |
که او راست تا هست زاولستان | همان بست و غزنین و کاولستان | |
به مردی همی ز آسمان بگذرد | همی خویشتن کهتری نشمرد | |
که بر پیش کاوس کی بنده بود | ز کیخسرو اندر جهان زنده بود | |
به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن | که او تاج نو دارد و ما کهن | |
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد | ز رومی و توری و آزاد مرد | |
سوی سیستان رفت باید کنون | به کار آوری زور و بند و فسون | |
برهنه کنی تیغ و گوپال را | به بند آوری رستم زال را | |
زواره فرامرز را همچنین | نمانی که کس برنشیند به زین | |
به دادار گیتی که او داد زور | فروزندهی اختر و ماه و هور | |
که چون این سخنها به جای آوری | ز من نشنوی زین سپس داوری | |
سپارم به تو تاج و تخت و کلاه | نشانم بر تخت بر پیشگاه | |
چنین پاسخ آوردش اسفندیار | که ای پرهنر نامور شهریار | |
همی دور مانی ز رستم کهن | براندازه باید که رانی سخن | |
تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد | ازان نامداران برانگیز گرد | |
چه جویی نبرد یکی مرد پیر | که کاوس خواندی ورا شیرگیر | |
ز گاه منوچهر تا کیقباد | دل شهریاران بدو بود شاد | |
نکوکارتر زو به ایران کسی | نبودست کاورد نیکی بسی | |
همی خواندندش خداوند رخش | جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش | |
نه اندر جهان نامداری نوست | بزرگست و با عهد کیخسروست | |
اگر عهد شاهان نباشد درست | نباید ز گشتاسپ منشور جست | |
چنین داد پاسخ به اسفندیار | که ای شیر دل پرهنر نامدار | |
هرانکس که از راه یزدان بگشت | همان عهد او گشت چون باد دشت | |
همانا شنیدی که کاوس شاه | به فرمان ابلیس گم کرد راه | |
همی باسمان شد به پر عقاب | به زاری به ساری فتاد اندر آب | |
ز هاماوران دیوزادی ببرد | شبستان شاهی مر او را سپرد | |
سیاوش به آزار او کشته شد | همه دوده زیر و زبر گشته شد | |
کسی کو ز عهد جهاندار گشت | به گرد در او نشاید گذشت | |
اگر تخت خواهی ز من با کلاه | ره سیستان گیر و برکش سپاه | |
چو آنجا رسی دست رستم ببند | بیارش به بازو فگنده کمند | |
زواره فرامرز و دستان سام | نباید که سازند پیش تو دام | |
پیاده دوانش بدین بارگاه | بیاور کشان تا ببیند سپاه | |
ازان پس نپیچد سر از ما کسی | اگر کام اگر گنج یابد بسی | |
سپهبد بروها پر از تاب کرد | به شاه جهان گفت زین بازگرد | |
ترا نیست دستان و رستم به کار | همی راه جویی به اسفندیار | |
دریغ آیدت جای شاهی همی | مرا از جهان دور خواهی همی | |
ترا باد این تخت و تاج کیان | مرا گوشهیی بس بود زین جهان | |
ولیکن ترا من یکی بندهام | به فرمان و رایت سرافگندهام | |
بدو گفت گشتاسپ تندی مکن | بلندی بیابی نژندی مکن | |
ز لشکر گزین کن فراوان سوار | جهاندیدگان از در کارزار | |
سلیح و سپاه و درم پیش تست | نژندی به جان بداندیش تست | |
چه باید مرا بیتو گنج و سپاه | همان گنج و تخت و سپاه و کلاه | |
چنین داد پاسخ یل اسفندیار | که لشکر نیاید مرا خود به کار | |
گر ایدونک آید زمانم فراز | به لشکر ندارد جهاندار باز | |
ز پیش پدر بازگشت او به تاب | چه از پادشاهی چه از خشم باب | |
به ایوان خویش اندر آمد دژم | لبی پر ز باد و دلی پر ز غم | |
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم | به پیش پسر شد پر از آب چشم | |
چنین گفت با فرخ اسنفدیار | که ای از کیان جهان یادگار | |
ز بهمن شنیدم که از گلستان | همی رفت خواهی به زابلستان | |
ببندی همی رستم زال را | خداوند شمشیر و گوپال را | |
ز گیتی همی پند مادر نیوش | به بد تیز مشتاب و چندین مکوش | |
سواری که باشد به نیروی پیل | ز خون رانداندر زمین جوی نیل | |
بدرد جگرگاه دیو سپید | ز شمشیر او گم کند راه شید | |
همان ماه هاماوران را بکشت | نیارست گفتن کس او را درشت | |
همانا چو سهراب دیگر سوار | نبودست جنگی گه کارزار | |
به چنگ پدر در به هنگام جنگ | به آوردگه کشته شد بیدرنگ | |
به کین سیاوش ز افراسیاب | ز خون کرد گیتی چو دریای آب | |
که نفرین برین تخت و این تاج باد | برین کشتن و شور و تاراج باد | |
مده از پی تاج سر را به باد | که با تاج شاهی ز مادر نزاد | |
پدر پیر سر گشت و برنا توی | به زور و به مردی توانا توی | |
سپه یکسره بر تو دارند چشم | میفگن تن اندر بلایی به خشم | |
جز از سیستان در جهان جای هست | دلیری مکن تیز منمای دست | |
مرا خاکسار دو گیتی مکن | ازین مهربان مام بشنو سخن | |
چنین پاسخ آوردش اسفندیار | که ای مهربان این سخن یاددار | |
همانست رستم که دانی همی | هنرهاش چون زند خوانی همی | |
نکوکارتر زو به ایران کسی | نیابی و گر چند پویی بسی | |
چو او را به بستن نباشد روا | چنین بد نه خوب آید از پادشا | |
ولیکن نباید شکستن دلم | که چون بشکنی دل ز جان بگسلم | |
چگونه کشم سر ز فرمان شاه | چگونه گذارم چنین دستگاه | |
مرا گر به زاول سرآید زمان | بدان سو کشد اخترم بیگمان | |
چو رستم بیاید به فرمان من | ز من نشنود سرد هرگز سخن | |
ببارید خون از مژه مادرش | همه پاک بر کند موی از سرش | |
بدو گفت کای زنده پیل ژیان | همی خوار گیری ز نیرو روان | |
نباشی بسنده تو با پیلتن | از ایدر مرو بی یکی انجمن | |
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش | نهاده بدین گونه بر دوش خویش | |
اگر زین نشان رای تو رفتنست | همه کام بدگوهر آهرمنست | |
به دوزخ مبر کودکان را به پای | که دانا بخواند ترا پاک رای | |
به مادر چنین گفت پس جنگجوی | که نابردن کودکان نیست روی | |
چو با زن پس پرده باشد جوان | بماند منش پست و تیرهروان | |
به هر رزمگه باید او را نگاه | گذارد بهر زخم گوپال شاه | |
مرا لشکری خود نیاید به کار | جز از خویش و پیوند و چندی سوار | |
ز پیش پسر مادر مهربان | بیامد پر از درد و تیرهروان | |
همه شب ز مهر پسر مادرش | ز دیده همی ریخت خون بر برش | |
به شبگیر هنگام بانگ خروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای | بیاورد چون باد لشکر ز جای | |
همی رفت تا پیشش آمد دو راه | فرو ماند بر جای پیل و سپاه | |
دژ گنبدان بود راهش یکی | دگر سوی ز اول کشید اندکی | |
شترانک در پیش بودش بخفت | تو گفتی که گشتست با خاک جفت | |
همی چوب زد بر سرش ساروان | ز رفتن بماند آن زمان کاروان | |
جهانجوی را آن بد آمد به فال | بفرمود کش سر ببرند و یال | |
بدان تا بدو بازگردد بدی | نباشد بجز فره ایزدی | |
بریدند پرخاشجویان سرش | بدو بازگشت آن زمان اخترش | |
غمی گشت زان اشتر اسفندیار | گرفت آن زمان اختر شوم خوار | |
چنین گفت کانکس که پیروز گشت | سر بخت او گیتی افروز گشت | |
بد و نیک هر دو ز یزدان بود | لب مرد باید که خندان بود | |
وزانجا بیامد سوی هیرمند | همی بود ترسان ز بیم گزند | |
بر آیین ببستند پردهسرای | بزرگان لشگر گزیدند جای | |
شراعی بزد زود و بنهاد تخت | بران تخت بر شد گو نیکبخت | |
می آورد و رامشگران را بخواند | بسی زر و گوهر بریشان فشاند | |
به رامش دل خویشتن شاد کرد | دل راد مردان پر از یاد کرد | |
چو گل بشکفید از می سالخورد | رخ نامداران و شاه نبرد | |
به یاران چنین گفت کز رای شاه | نپیچیدم و دور گشتم ز راه | |
مرا گفت بر کار رستم بسیچ | ز بند و ز خواری میاسای هیچ | |
به کردن برفتم برای پدر | کنون این گزین پیر پرخاشخر | |
بسی رنج دارد به جای سران | جهان راست کرده به گرز گران | |
همه شهر ایران بدو زندهاند | اگر شهریارند و گر بندهاند | |
فرستاده باید یکی تیز ویر | سخنگوی و داننده و یادگیر | |
سواری که باشد ورا فر و زیب | نگیرد ورا رستم اندر فریب | |
گر ایدونک آید به نزدیک ما | درفشان کند رای تاریک ما | |
به خوبی دهد دست بند مرا | به دانش ببندد گزند مرا | |
نخواهم من او را بجز نیکویی | اگر دور دارد سر از بدخویی | |
پشوتن بدو گفت اینست راه | برین باش و آزرم مردان بخواه | |
بفرمود تا بهمن آمدش پیش | ورا پندها داد ز اندازه بیش | |
بدو گفت اسپ سیه بر نشین | بیارای تن را به دیبای چین | |
بنه بر سرت افسر خسروی | نگارش همه گوهر پهلوی | |
بران سان که هرکس که بیند ترا | ز گردنکشان برگزیند ترا | |
بداند که هستی تو خسرونژاد | کند آفریننده را بر تو یاد | |
ببر پنج بالای زرین ستام | سرافراز ده موبد نیکنام | |
هم از راه تا خان رستم بران | مکن کار بر خویشتن برگران | |
درودش ده از ما و خوبی نمای | بیارای گفتار و چربی فزای | |
بگویش که هرکس که گردد بلند | جهاندار وز هر بدی بیگزند | |
ز دادار باید که دارد سپاس | که اویست جاوید نیکی شناس | |
چو باشد فزایندهی نیکویی | به پرهیز دارد سر از بدخویی | |
بیفزایدش کامگاری و گنج | بود شادمان در سرای سپنج | |
چو دوری گزیند ز کردار زشت | بیابد بدان گیتی اندر بهشت | |
بد و نیک بر ما همی بگذرد | چنین داند آن کس که دارد خرد | |
سرانجام بستر بود تیرهخاک | بپرد روان سوی یزدان پاک | |
به گیتی هرانکس که نیکی شناخت | بکوشید و با شهریاران بساخت | |
همان بر که کاری همان بدروی | سخن هرچ گویی همان بشنوی | |
کنون از تو اندازه گیریم راست | نباید برین بر فزون و نه کاست | |
که بگذاشتی سالیان بیشمار | به گیتی بدیدی بسی شهریار | |
اگر بازجویی ز راه خرد | بدانی که چونین نه اندر خورد | |
که چندین بزرگی و گنج و سپاه | گرانمایه اسپان و تخت و کلاه | |
ز پیش نیاکان ما یافتی | چو در بندگی تیز بشتافتی | |
چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه | نکردی گذر سوی آن بارگاه | |
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد | نیامد ترا هیچ زان تخت یاد | |
سوی او یکی نامه ننوشتهای | از آرایش بندگی گشتهای | |
نرفتی به درگاه او بندهوار | نخواهی به گیتی کسی شهریار | |
ز هوشنگ و جم و فریدون گرد | که از تخم ضحاک شاهی ببرد | |
همی رو چنین تا سر کیقباد | که تاج فریدون به سر بر نهاد | |
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار | به رزم و به بزم و به رای و شکار | |
پذیرفت پاکیزه دین بهی | نهان گشت گمراهی و بیرهی | |
چو خورشید شد راه گیهان خدیو | نهان شد بدآموزی و راه دیو | |
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ | سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ | |
ندانست کس لشکرش را شمار | پذیره شدش نامور شهریار | |
یکی گورستان کرد بر دشت کین | که پیدا نبد پهن روی زمین | |
همانا که تا رستخیز این سخن | میان بزرگان نگردد کهن | |
کنون خاور او راست تا باختر | همی بشکند پشت شیران نر | |
ز توران زمین تا در هند و روم | جهان شد مر او را چو یک مهره موم | |
ز دشت سواران نیزه گزار | به درگاه اویند چندی سوار | |
فرستندش از مرزها باژ و ساو | که با جنگ او نیستشان زور و تاو | |
ازان گفتم این با توای پهلوان | که او از تو آزرده دارد روان | |
نرفتی بدان نامور بارگاه | نکردی بدان نامداران نگاه | |
کرانی گرفتستی اندر جهان | که داری همی خویشتن را نهان | |
فرامش ترا مهتران چون کنند | مگر مغز و دل پاک بیرون کنند | |
همیشه همه نیکویی خواستی | به فرمان شاهان بیاراستی | |
اگر بر شمارد کسی رنج تو | به گیتی فزون آید از گنج تو | |
ز شاهان کسی بر چنین داستان | ز بنده نبودند همداستان | |
مرا گفت رستم ز بس خواسته | هم از کشور و گنج آراسته | |
به زاول نشستست و گشتست مست | نگیرد کس از مست چیزی به دست | |
برآشفت یک روز و سوگند خورد | به روز سپید و شب لاژورد | |
که او را بجز بسته در بارگاه | نبیند ازین پس جهاندار شاه | |
کنون من ز ایران بدین آمدم | نبد شاه دستور تا دم زدم | |
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی | ندیدی که خشم آورد چشم اوی | |
چو اینجا بیایی و فرمان کنی | روان را به پوزش گروگان کنی | |
به خورشید رخشان و جان زریر | به جان پدرم آن جهاندار شیر | |
که من زین پشیمان کنم شاه را | برافرزوم این اختر و ماه را | |
که من زین که گفتم نجویم فروغ | نگردم به هر کار گرد دروغ | |
پشوتن برین بر گوای منست | روان و خرد رهنمای منست | |
همی جستم از تو من آرام شاه | ولیکن همی از تو دیدم گناه | |
پدر شهریارست و من کهترم | ز فرمان او یک زمان نگذرم | |
همه دوده اکنون بباید نشست | زدن رای و سودن بدین کار دست | |
زواره فرامرز و دستان سام | جهاندیده رودابهی نیک نام | |
همه پند من یک به یک بشنوید | بدین خوب گفتار من بگروید | |
نباید که این خانه ویران شود | به کام دلیران ایران شود | |
چو بسته ترا نزد شاه آورم | بدو بر فراوان گناه آورم | |
بباشیم پیشش بخواهش به پای | ز خشم و ز کین آرمش باز جای | |
نمانم که بادی بتو بر وزد | بران سان که از گوهر من سزد | |
سخنهای آن نامور پیشگاه | چو بشنید بهمن بیامد به راه | |
بپوشید زربفت شاهنشهی | بسر بر نهاد آن کلاه مهی | |
خرامان بیامد ز پردهسرای | درفشی درفشان پس او به پای | |
جهانجوی بگذشت بر هیرمند | جوانی سرافراز و اسپی بلند | |
هماندر زمان دیدهبانش بدید | سوی زاولستان فغان برکشید | |
که آمد نبرده سواری دلیر | به هر ای زرین سیاهی به زیر | |
پس پشت او خوار مایه سوار | تنآسان گذشت از لب جویبار | |
هماندر زمان زال زر برنشست | کمندی به فتراک و گرزی به دست | |
بیامد ز دیده مر او را بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
چنین گفت کین نامور پهلوست | سرافراز با جامهی خسروست | |
ز لهراسپ دارد همانا نژاد | پی او برین بوم فرخنده باد | |
ز دیده بیامد به درگاه رفت | زمانی به اندیشه بر زین بخفت | |
هماندر زمان بهمن آمد پدید | ازو رایت خسروی گسترید | |
ندانست مرد جوان زال را | بیفراخت آن خسروی یال را | |
چو نزدیکتر گشت آواز داد | بدو گفت کای مرد دهقاننژاد | |
سرانجمن پور دستان کجاست | که دارد زمانه بدو پشت راست | |
که آمد به زاول گو اسفندیار | سراپرده زد بر لب رودبار | |
بدو گفت زال ای پسر کام جوی | فرود آی و می خواه و آرام جوی | |
کنون رستم آید ز نخچیرگاه | زواره فرامرز و چندی سپاه | |
تو با این سواران بباش ارجمند | بیارای دل را به بگماز چند | |
چنین داد پاسخ که اسفندیار | نفرمودمان رامش و میگسار | |
گزین کن یکی مرد جوینده راه | که با من بیاید به نخچیرگاه | |
بدو گفت دستان که نام تو چیست | همی بگذری تیز کام تو چیست | |
برآنم که تو خویش لهراسپی | گر از تخمهی شاه گشتاسپی | |
چنین داد پاسخ که من بهمنم | نبیرهی جهاندار رویین تنم | |
چو بشنید گفتار آن سرفراز | فرود آمد از باره بردش نماز | |
بخندید بهمن پیاده ببود | بپرسیدش و گفت بهمن شنود | |
بسی خواهشش کرد کایدر بایست | چنین تیز رفتن ترا روی نیست | |
بدو گفت فرمان اسفندیار | نشاید گرفتن چنین سست و خوار | |
گزین کرد مردی که دانست راه | فرستاده با او به نخچیرگاه | |
همی رفت پیش اندرون رهنمون | جهاندیدهیی نام او شیرخون | |
به انگشت بنمود نخچیرگاه | هماندر زمان بازگشت او ز راه |