دیوان فخر شیرازی/مردم بیگانه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اسرار معرفت | مردم بیگانه از فخر شیرازی |
شور عظیم |
دیوان فخر شیرازی |
دوش تا صبحدمم دیده به یاد تو نخفت | داشت با خیل خیالت همه شب گفت و شنفت | |
تا تو ای جان جهان روی به ما بنمودی | طاقت و صبر و شکیب از بر ما رخ بنهفت | |
گفته بودی به صبا عرضه کنم پیغامت | سخن عشق به هر بی سر و پا نتوان گفت | |
گلبنی را که همه عمر به جان پروردم | بر مراد دلم آوخ که گلی زان نشکفت | |
گله از لعل تو دارم که مواسات نکرد | با من و دیده که نوک مژه ام درها سفت | |
آشنا خویش نه بنمود از آن سو که منم | کرد با مردم بیگانه بسی گفت و شنفت | |
برو ای شیخ مزن راه من از دیر مغان | که من این خانه به جاروب مژه خواهم رُفت | |
آنکه نقد دل و جان کرد بهای غم دوست | نه زیان کرد که گنجی به کف آورد به مفت | |
با جوانان چمن گفت صبا قصّۀ فخر | شد سمن پیر ازین غصّه و سنبل آشفت |
***