دیوان فخر شیرازی/زنده مسیحا میکند

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
رخ دوست زنده مسیحا میکند
از فخر شیرازی
رستگار
دیوان فخر شیرازی


آن ترک غارتگر اگر دل از کف ما میبرد باری عجب نبود که او ترک است و یغما میبرد
از نفخۀ لعل لبش زنده مسیحا میکند وز جلوۀ نور رخش از هوش موسی میبرد
خواهم که برگیرم نظر زان صورت زیبا ولی ناچار هر جا رفت دل دیده همآنجا میبرد
گفتم به پیری وا رهد زین شوخ طفلان خاطرم غافل ازو بودم که دل از پیر و برنا میبرد
گفتم بجویم وصل ازو اندیشۀ هجران ولی از یاد وصل امشبم هجران فردا میبرد
گر پرده برداری ز رخ یا چهره پوشی چون پری کز کف مرا دل روی تو پنهان و پیدا میبرد
بس کن تو از یوسف سخن کافسانه ای باشد کهن برگو ازین یوسف که دل از صد زلیخا میبرد
افسانه گشتم در جهان از عشق روی او چنان کز یاد خلق افسانه ام مجنون و لیلی میبرد
او سوی صحرا میرود بهر تماشا وز قفا اندر تماشای رخش خلقی به صحرا میبرد
چون می نشیند در برم دل میرباید از کفم چون میرود از رفتنش جانم ز اعضا میبرد
بار غم عشقش گران وین دل ضعیف و ناتوان کز شوق وصل او بود این بار تنها میبرد
گویند فخر را که چرا اندر پی او میرود انصاف ده اندر پی اش من میروم یا میبرد

***