دیوان فخر شیرازی/رخ دوست

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
شهر حُسن رخ دوست
از فخر شیرازی
زنده مسیحا میکند
دیوان فخر شیرازی


گفتم به ره عشق توام بیم ز جان است گفتا که ره و رسم محبت نه چنان است
آوخ که به پیری دل ما برد به بازی آن طفل که محبوب دل پیر و جوان است
گر نیست سر قتل منش تا به بناگوش از چیست که آن ترک خم آورده کمان است
آنرا که غم عشق بتی نیست بخاطر انسان نتوان گفت مر او را حیوان است
دلدار اگر تیر زند سینه سپر ساز کان زخم ز بازوش ترا مرهم جان است
در سینه اگر نیست نهان عشق نگاری از چیست که خون دلم از دیده روان است
آنانکه رخ دوست نبینند چه بینند افسوس ز عمری که به غفلت گذران است
این فخر اگر سعدی عصر است عجب نیست کز تربت آن معتمد شاه جهان است

***