دیوان بیدل شیرازی/ کنگرۀ لامکان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
بنیاد صبر و شکیب | کنگرۀ لامکان از بیدل شیرازی |
خانۀ دین |
دیوان بیدل شیرازی |
چون خاطر رسول ازین خاکدان گرفت | روحش هوای کنگرۀ لامکان گرفت | |
گردید ناتوانش تن و تن به مرگ داد | دلتنگ شد ز زندگی و دل ز جان گرفت | |
بنهاد سر به بستر و شیر خدا ز مهر | بر سینه همچو جان تن آن ناتوان گرفت | |
با آنکه در غدیر خم از امر کردگار | عهد امامت علی از امتان گرفت | |
میخواست فاش تر کند آن راز آشکار | دست قضا ز فارس عزمش عنان گرفت | |
یعنی که خواست نامه و کلکی که تا ز خلق | عهدی بگیرد او که خدای جهان گرفت | |
از کفر داد نسبت هذیان به او عمر | کرد آشکار کفر و خلافت نهان گرفت | |
ناگاه بانک قابض ارواح شد بلند | نوعی که لرزه در تن جان جهان گرفت | |
اذن دخول یافت چو از حضرت رسول | بردش نماز و دست ادب بر میان گرفت | |
گفتا که دوست خواسته اینک وصال دوست | این مژده داد و مژده بها نقد جان گرفت | |
از دام تن چو طایر روحش خلاص یافت | از این جهان به خلد برین آشیان گرفت | |
هم بانگ نوحه غلغله از شش جهت فکند | هم گریه بر ملایک هفت آسمان گرفت | |
با انبیا چو ماتمیان در فضای قدس | روح الامین عزای شه انس و جان گرفت | |
یوسف به صحن خلد به تن پیرهن درید | عیسی به بام چرخ ز سر طیلسان گرفت | |
خورشید خون گریست در آن دم که فاطمه | معجر ز سر کشید و بکف گیسوان گرفت | |
ارکان عرش شد متزلزل چو جا به خاک | نعش نبی ز دوش امام زمان گرفت | |
کاش آن زمان که جان جهان از جهان شدی | یکباره آسمان و زمین بی نشان شدی |
***