دیوان بیدل شیرازی/کشّاف اسرار

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
عیش دمادم كشّاف اسرار
از بیدل شیرازی
گدایی در می فروشان
دیوان بیدل شیرازی


جز دهانش غنچه نشنیدم به گفتار آمد است يا كه لعلی جز لب لعلش شكربار آمد است
كاروانان نافۀ مشك ختن دارند بار يا نسیم صبحدم از زلف دلدار آمد است
اين بود ابروی او يا تیغ داراي جهان يا كه بر خورشید ماه نو به دیدار آمد است
ترك مستش دل ز دست ما به يغما برد و رفت تا كه نقد جان برد از كف دگربار آمد است
می شنیدم آنچه از یوسف همه افسانه بود یوسف این باشد كه اكنون سوی بازار آمد است
من نمیگویم چه بر من رفت در عشق تو لیك حسن تو گوید چه ها بر دل ز دیدار آمد است
می نشاید راز دل پنهان نمود از مردمان آینۀ روی تو بس كشّاف اسرار آمد است
حالت آن چشم مست از من چه میپرسد رقیب آن همی داند كه از كوی تو هشیار آمد است
نالۀ زاری به گوشم میرسد از سینه باز مرغ دل گویا ز نو جائی گرفتار آمد است
شورشی در شهر می بینم ز عشق آن پری همچو من دیوانه ای گویا به دیدار آمد است
برد اگر دینم ز كف زلف بتی نبود شگفت ای بسا تسبیح كاندر عشق زنار آمد است
ننگش ار همراهیم آید نمی بیند مگر هر كجا شاخ گلی همراه با خار آمد است
گرمی بازار یوسف از كلاف ریسمان می نكاهد پر ز آبش گر خریدار آمد است
با كه گویم درد دل چون هست دردم از طبیب از كه جویم ياوری چون جور از یار آمد است
زلف پر چینش و یا سنبل به خرمن ریخته جعد مشكینش و یا عنبر به خروار آمد است
باده مستی آورد لیكن شراب عشق او همچو بیدل هر كه نوشیده است هشیار آمد است

***