دیوان بیدل شیرازی/وصف حق

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
رند لاابالی وصف حق
از بیدل شیرازی
دعوت به عدل
دیوان بیدل شیرازی


از غم هجرانت افتادم ز پا میکنی گر دستگیری هین بیا
بی تو زندان تنم بیت المرض با تو گلزار دلم دارالشفا
ماه گفتم عارضت لولا انخسف سرو خواندم قامتت ان مثلی
زلف هندویت شکن اندر شکن چشم جادویت بلا اندر بلا
از فسون آن بود جان ممتحن وز کمند این بود دل مبتلا
میکند با خویشتن بیگانگی هر که را با خویش کردی آشنا
بستۀ قید تو فارغ از ملال کشتۀ تیغ تو ایمن از فنا
هست در زنجیر تو عیش ابد هست در شمشیر تو آب بقا
زخم از بازوی خوبان مرهمست زهر از دست نکو رویان شفا
رنجهائی کز تو مان راحت بود دردهائی کز تومان عین دوا
چون نگردم کشتۀ تیغ غمت کشتۀ خود را توئی چون خونبها
حق چو خورشید است و او را سایه تو سایه از خورشید کی گردد جدا
چون نیاید وصف حق اندر بیان سایه اش را نیز نتوانم ثنا
تو به شهرستان جان شاهنشهی درگهت را بیدل مسکین گدا

***