دیوان بیدل شیرازی/همراز و همنشین

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
افسانۀ اسیری همراز و همنشین
از بیدل شیرازی
'
دیوان بیدل شیرازی


میگفت ای برادر با جان برابرم بگذارمت چسان و ز پیش تو بگذرم
گفتم پس از وفات به خاکم قدم نهی بی تو هنوز زنده ام ای خاک بر سرم
خوش خفته ای به خلد و ندانی که در جهان بعد از تو روزگار چه آورد بر سرم
بر باد داد زآتش کین چرخ خیمه ام دست زمانه برد به تاراج معجرم
دیروز در جهان چو تو بودم برادری امروز از جفای فلک بی برادرم
بودم به چمن های حرم دی به عزّ و ناز امروز خار بالش و خاکست بسترم
دی همره تو بودم و همراز و همنشین امروز حسرت تو به همراه میبرم
دیروز دست چون تو شهی بود به دست من امروز دستگیر بدین قوم کافرم
گاهی بر اهل بیت غریب تو مونسم گاهی به کودکان یتیم تو مادرم
زان پس به آن گروه ستمگر خطاب کرد دل های سخت سنگ دلان را کباب کرد

***