دیوان بیدل شیرازی/ افسانۀ اسیری

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
چشم چرخ افسانۀ اسیری
از بیدل شیرازی
همراز و همنشین
دیوان بیدل شیرازی


چون دید جسم پاک برادر به خون و خاک سر بر سر سنان و بدن گشته چاک چاک
بی اختیار از شتر افتاد بر زمین وز سوز دل ز سینه کشید آه دردناک
هم سیل اشک او به ثریا شد سری هم برق آه او ز سمک سوخت تا سماک
گفت این تویی که رفته سرت بر سر سنان گفت این تویی که پیکرت افتاده در مغاک
گفت این تویی که بود وصالت حیات من گفت این منم که بی تو نگردیده ام هلاک
گفت این تویی که ختم رسل هر کجا که بود جا داشتی به سینۀ او همچو جان پاک
گفت این تویی که جد تو میگفت بارها میدید چون جمال تو یا لیتنی فداک
این قوم را مگر ز نبی نیست هیچ شرم این جمع را مگر ز علی نیست هیچ باک
وانگاه نعش پاک برادر به بر گرفت افسانۀ اسیری خود را ز سر گرفت

***