دیوان بیدل شیرازی/نخل غم

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سیمین بر نخل غم
از بیدل شیرازی
ویرانهٔ آباد
دیوان بیدل شیرازی


گفتم گلهٔ دوشين امروز ز سر گيرم با تو خبر از خويشم نبود كه خبر گيرم
زان داروی بيهوشی كانشوخ بجامم ريخت فرصت نشد آنقدرم تا جام دگر گيرم
آيا چه شود از لطف كائی به برم جانا من آن تن سيمين را از مهر به بر گيرم
داد دل خود بدهم لب بر لب تو بنهم بر لعل شبه سايم حنظل به شكر گيرم
در كلبهٔ من يكدم شاهانه تو بنشينی من همچو غلامان دست پشت به كمر گيرم
در هر نظر ار آيد بر ديده دو صد تيرم نتوانم از آن رخسار يك لحظه نظر گيرم
عمريست كه بنشاندم نخل غم تو در دل زان نخل چه بنشاندم تا خود چه ثمر گيرم
ناچار خيالت را در پيش نظر آرم نتوانم از آن رخسار كام دل اگر گيرم
شهد لب لعلت را از تنگ شكر جويم بوی سر زلفت را از باد سحر گيرم
گويند كه دل برگير بیدل ز سر آن زلف من دل نه به خود دادم تا دل ز تو برگيرم

***