دیوان بیدل شیرازی/محبت خــوبان

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
قدوم دوست محبت خوبان
از بیدل شیرازی
حدیث عشق
دیوان بیدل شیرازی


بهر نثار مقدم او غیر جان نبود وان نیز قابل قدم دلستان نبود
تنها ز غصه دل این ناتوان خون نبود یکدل به سینه از ستمش در امان نبود
ای کاش تیر غمزۀ او در کمان نبود یا بود جز دلم دیگر نشان نبود
ای کاشکی نشان ز گل و گلستان نبود یا خود بهار را دگر از پی خزان نبود
گل گشت باغ خوش ولی از جور باغبان آسوده بلبلی است که در گلستان نبود
گفتم عنان دل ندهم بعد ازین به کس دیدم چو روی دوست بدستم عنان نبود
هوشم ربود از نگهی آن دو چشم مست چون آمدم بهوش دلی در میان نبود
آن دل که از محبت خوبان کناره داشت در لجه ای فتاد که آنرا کران نبود
گویند دل به آن بت نامهربان مده وقتی دلم ربود که نا مهربان نبود
آنرا که داد جان و غم دلستان گرفت مقصود ازین معامله سود و زیان نبود
گر در بهای بوسه ای از لعل خویشتن جان میگرفت از من مسکین گران نبود
گفتم رخش ببینم و از شوق جان دهم آندم رسید بر سر بیدل که جان نبود

***