دیوان بیدل شیرازی/مانع وصل

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
دعای مانع وصل
از بیدل شیرازی
خون دل
دیوان بیدل شیرازی


آنکه شنعت کند از عشق تو ای یار مرا گر تو بیند نکند اینهمه انکار مرا
نه بخود من ز حرم روی بدیر آوردم که بزنجیر کشد زلف چو زنّار مرا
من همانروز که آن چشم بدیدم گفتم که کشد عاقبت این جادوی خونخوار مرا
دیدی ای شیخ که آن نرگس مخمور آخر برد از صومعه در خانۀ خمّـــار مرا
تا سر و کار دلم با غم عشق تو فتاد در دو عالم بکسی نیست سر و کار مرا
نرگس مست تو نادیده ملامت گویند به عبث آن همه این مردم هشیار مرا
مستم آنسان که به انگشت بهم مردم شهر مینمایند بهر کوچه و بازار مرا
پیش ز ایجاد من و او ز ازل خواسته اند به کمند سر آن زلف گرفتار مرا
خود حجاب خودم از غیر چه نالم بیدل مانع وصل من این پردۀ پندار مرا

***