دیوان بیدل شیرازی/دعای

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
آینۀ فلك دعای
از بیدل شیرازی
مانع وصل
دیوان بیدل شیرازی


مرا دلخسته تن از عشق رنجور ترا بازو قوی و پنجه پر زور
افی حب الملاح علّی ذنب وحب المرء للمحبوب مقطور
به این شوخی و شیرینی عجب نیست اگر روی تو در شهر افکند شور
ملیح وجه والقلب مجروح وحلو لفظه والطبع محرور
گرفته پرتو حسن تو آفاق بنامیزد ز رویت چشم بد دور
جمالک فی الدجی بدر منیر و فی شمس الضُــّحی نور علی نور
خیال عشق او در دل نبودم که سیمرغی کجا و صید عصفور
بناچارم قضا افکند در دام گریزی از قدر نیست مقدور
فوادی صاده طرف کحیل و خـّد لامع کالشمس فی النور
خرد تا بود در سر طاقتم بود که دارم سرّ دل از خلق مستور
ولی چون عشق شد بر عقل غالب شکیبی نیست ناظر را ز منظور
هوائی غالب والعقل مغلوب حبیبی راحل والصّبـر مهجور
وکاسی مهجتی والعشق ساقی وخمری حبّـــه والعقل مخمور
شکســته دوستانرا دل به یکبـــار چو قلب دشمنان دارای منصـــور
محمد شاه غازی آنکه گیتی ز معماری عدلش گشــت معمور
شــهنشاهی که اندر هفت اقلیم به خـلق و خـلق چون مهر است مشهور
مر او را داد تاج و تخت شــاهی پس از عباس شه خاقان مغفـور
بکام او چو گردش کرد گردون بنام او چو ایزد خواند منشور
پی نظم سپه فرمود چندی که قفل از گنجها برداشت گنجور
به اندک روز گرد آمد سپاهی گزانیده چو مار افزون تر از مور
سپاهی همچو دور چرخ بی حد سپاهی همچو انجم غیر محصور
سپاهی جمله دلهاشان چو آهن سپاهی جمله سرهاشان پر از شور
همه گردان گردنکش چو بهرام همه نیوان دشمن کش چو شاپور
همه راس کوانشان کاس زرین همه خون یلانشان آب انگور
ز بیم تیرشان پیلان کم از رنگ ز سهم تیغشان شیران کم از گور
ز ضرب گرزشان مغفر چو معجر ز طعن رمحشان جوشن چو صیفور
نفیر کرنالشان لحن مطّـرب فغان کوسشان آوای طنبور
همه میدان کینشان بزم شادی همه رزم عدوشان خوشتر از سور
ز آذربادگان راندند تاری به این آئین سپاه و شاه و دستور
بر اورنگ شه بنشست چون ماه ز خورشید رخش آفاق پر نور
گرفت او پارس از دست عدو ملک کشید از عدل بر گرد مهان سور
جهان از عدل فردوس برین کرد بنامیزد ز ملکش چشم بد دور
نه برقی جست از صمصام و ناجخ نه رعدی خاست از شهنا و شیپور
نه از بانگ دلیران گوشها کر نه از گرد سواران دیدها کور
نه تیغی آخت بر خصمی سواری نه گردی تاخت در میدان کین یور
نه چین روی جوانی دیده از خشم نه خم پشت کمانی گشته از زور
نه یاری را به مرگ یاوری رنج نه دشمن را به سوگ دشمنی سور
ز فر ایزدی وز طالع سعد ز داد داوری وز بخت منصور
بیک جنبش مسخر کرد گیتی بیک تابش جهان بگرفت چون هور
کمان نکشیده خلقی جمله مجروح کمین نگشاده فوجی جمله ماسور
نه از پاس دلیران رخنه در ملک نه از سم ستوران صدمه بر مور
مهانش برده چو ترک و چو تاجیک شهانش بنده چو نزدیک و چو دور
گرفته باج از خاقان و قیصر نهاده تاج بر چلپال و فغفور
بحکم او قضا پیوسته محکوم به امر او قدر همواره مامور
هویدا زوست آثار خدایی که نپذیرد جدائی سایه از نور
صفات ایزدی زان بنده ظاهر که او از حق و حق زو نیست مهجور
ز عدلت آرد ای شاه مظفر ز پاست دارد ای دارای منصور
منام اندر کنام شیر آهو مکان در آشیان باز عصفور
مقیم درگهت را قدر مرفوع غلام حضرتت را سعی مشکور
بیان وصف تو قولیست معروف ثنای ذکر تو ذکریست مذکور
سحاب جود تو ظلیست ممدود محیط فضل تو بحریست مسجور
خلاف طبع اگر خواهی ز اشیاء نیابد غیر گرمی کس ز کافور
همه پازهر گردد زهر عقرب همه تریاق بخشد نیش زنبور
چو آری رزم تیغت برق لامع چو جوئی بزم رویت مهر پر نور
نه از سستی طبع بیدل است آن ثنا را بر دعا گر کرد مقصور
ثنا خوانی نباشد پیشۀ او و لیکن بر دعا گوئیست مفطور
بود تا نور بخشا صبح روشن بود تا ظلمت افزا شام دیجور
ولیّیــت باد از لطف تو خوشدل حسودت باد از قهر تو مقهور
مر آنرا صبح چون شام صفاهان مر اینرا شام چون صبح نشابور

***