دیوان بیدل شیرازی/عدل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
طفل نو آموز | عدل از بیدل شیرازی |
دل بت پرست |
دیوان بیدل شیرازی |
دلم از غمزه بردی و دگر بار قصد جان كردی | به من جور و جفا چندانكه جانا میتوان كردی | |
پریشان چون نمودی مجعد آن زلفكان بر رخ | بسی چون نافه خون اندر دل این ناتوان كردی | |
فكندی از سر نازان معنبر گيسوان بر پا | زمين پر خرمن سنبل هوا عنبر فشان كردی | |
ببردی صبر و هوش از من از آن زلف و از آن عارض | سرم را بی خرد ماندی تنم را بی توان كردی | |
ولی بودم چو غنچه خرّم و روئی چو لاله خوش | دلم خون همچو لاله لاله ام چون زعفران كردی | |
نتابد تا كه مهر عارضت بر روزن چشمم | بر آن رخشنده عارض زلف مشكين سايبان كردی | |
من و تو هر دو گيتی را دگرگون كرده ايم آذين | من از اشكم جهان دريا تو از رخ گل ستان كردی | |
قدی چون تير بودم موی چون مشك ختن كز غم | نمودی مشك من كافور و تيرم را كمان كردی | |
به داستان بردی از دستم دل از آن زلف دستان گير | ز حسن خویش و عشق من به گيتی داستان كردی | |
به من چندان ستم كردی كه دشمن رحم آوردم | نمیگويم چنین ای دوست با من يا چنان كردی | |
گر آرد چرخ از مهر و هلالش گوی و چوگانی | تو گوی آوردی از روی و ز زلفت صولجان كردی | |
وگر در بوستان سرو است و اندر باغ باشد گل | بنازم آن قد و رخ شرم باغ و بوستان كردی | |
وگر بر آسمان بينند مردم آفتابی را | مرا بزم از درخشان روی كه رشك آسمان كردی | |
ز تنگی در گمان بودند كت باشد دهان يا نه | سخن گفتی و از خلق جهان رفع گمان كردی | |
به شوخی گفتمت كین موست چون خوانم میانش را | كمر بستی به خون بیدل و موئی میان كردی | |
ز لعل شكر افشان و ز زلف عنبر آگینت | كنارم را چو بزم خسرو صاحبقران كردی | |
ز روی و رأی گیتي زینت چارم فلك دادی | به خلق و خلق عالم نزهت هشتم جنان كردی | |
ز صولت برّه را در كام سرحان جای بگزیدی | ز سطوت صعوه را در چنگ عنقا آشیان كردی | |
همی از عدل گرگان دوستدار گلّه آوردی | همی از پاس شیران غمگسار آهوان كردی | |
ز خون باز قمری را به گردن طوق بنهادی | به سر گنجشك را از بال شاهین سایبان كردی | |
به ایوان چهره اندر چهرۀ مهر فلك سودی | به میدان پنجه اندر پنجۀ شیر ژيان كردی | |
به روز رزم در میدان ز مردی بس شگفتیها | كه از گرز و كمند و تیر و شمشيرت عیان كردی | |
از آن تَرك زحل خستی وزین تُرك فلك بستی | از آن كوه گران سفتی وزین دریا روان كردی | |
فكندی ناوك پرّان گرفتی خنجر برّان | بسی را سینه بشكافتی بسی بی سر ز بن كردی | |
ز سمّ بادپا وان اژدهاوش نیزه در هیجا | بسی تن در مغاک اندر بسی سر بر سنان کردی | |
فلک دزدید سر اندر سپر از بیم پیکانت | چو دستی همچو تیر دست دیگر را چون کمان کردی | |
به یک حمله دو نیم کردی با تیغ اسپر گردون | وز آن مهر و مهی پیدا به سطح آسمان کردی | |
گرفتی کشوری تا قبضۀ شمشیر بگرفتی | شکستی لشکری تا رخش را چابک عنان کردی | |
تنگ بس تودۀ غبرا که از نعل جهان پیما | سبک بس گردن دشمن که از گرز گران کردی | |
بدان سندان شکن گرزت جهان پردُختی از دشمن | وز آن الماس گون تیغت زمین را لعل سان کردی | |
جهان روشن چو مهر چرخ کردی از چه از چهرت | ز میدان دغا بر تخت شاهی چون مکان کردی | |
صف اندر صف غلامان و رده اندر رده شاهان | گران بر دستشان دامن چو کف را دُر فشان کردی | |
کرم از زرّ خالص بدره اندر بدره بنمودی | عطا از دیبۀ چین کاروان در کاروان کردی | |
ز بس نا خواستۀ مدحت گران را خواسته دیدی | چو بیدل عالمی مدحت سرا و مدح خوان کردی | |
جهاندارا سؤالی باشدم ای آنکه از عدلت | جهان آسوده یکسر قیروان تا قیروان کردی | |
یکی را کاه بگرفتی یکی را جاه افزودی | یکی ناکام بنشاندی یکی کامران کردی | |
یکی را بال و پر خستی یکی را دست و دل دادی | یکی را ناتوان ماندی یکی را با توان کردی | |
یکی را رخت بفکندی یکی را تخت بنهادی | یکی را غرقه در دریا یکی را بر کران کردی | |
یکی را این چنین لاغر یکی را آن چنان فربه | یکی را پشۀ مسکین یکی پیل دمان کردی | |
بسا بی برگ شاخی را که برگ و بار بخشیدی | بسا ویرانه کاخی را که باغ و بوستان کردی | |
بسا ناخورده روزی جز ردوک مام روزی ده | بسا نادیده سفری باب را گسترده خوان کردی | |
بسا از خاک تیره چشمۀروشن بیاوردی | بسا از چشمۀ خوشیده بحر بیکران کردی | |
بسا شاخ تباهی کش نمودی نخل بار آورد | بسا برگ گیاهی کش چو شاخ ارغوان کردی | |
بسا خار تبه سر راکه آب سرخ گل دادی | بسا خاک سیه دل را بتاب زرّکان کردی | |
بعالم خواستی هر چیز از ایزد همان دادست | بگیتی خواستی هر کار چون ایزد همان کردی | |
پس از عمری تو ای جانا ز خیل بندگان از چه | مرا از چشم افکندی نظر بر دیگران کردی | |
پسنده نیست گر گفتم بگو تا لب فرو بندم | وگر جرم دگر دارم چرا از من نهان کردی | |
اگر پیری گناه آمد گناه چرخ افزون تر | چرا بر درگهت از لطف او را پاسبان کردی | |
وگر گوئی که نتوان پیر را کردن جوان پس چون | جهان پیر را از نو به عهد خود جوان کردی | |
وگر گوئی که بخت بد نشاید نیک گرداندن | چو من بس تیره بختان را به کیهان حکمران کردی | |
وگر گوئی نیم در خورد خدمت این چنین باشد | ولی از بهر حجّت مر مرا کی امتحان کردی | |
غلط گفتم استغفارم بباید زین غلط گفتن | که هر چیزی که میباید چنین کرد آن چنان کردی | |
به هر کس آنچه میبایست داد آز جودان دادی | به هر کس آنچه میبایست کرد از لطف آن کردی | |
شهنشاه جهان را فتحعلیشاه آنكه از رحمت | خداوندا همی بر خلق گيتی مهربان كردی | |
به گوهر همچو خور چون پاك آمد سايۀ يزدان | از آنش پاك یزدان آفتاب خسروان كردی | |
توئی چون سایۀ یزدان نشاید گفت یزدان را | چرا این را سبک کردی چرا آن را گران کردی | |
بمانی در جهان تا از جهان نام و نشان باشد | که گیتی را ز عدل و داد با نام و نشان کردی | |
خدایت سلطنت داد و جهانداری جاویدان | که بر خلق جهان گیتی بهشت جاودان کردی |
***