دیوان بیدل شیرازی/روز الست

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نفس روز الست
از بیدل شیرازی
آب حیوان
دیوان بیدل شیرازی


در همه مخلوق هستی نقش است عهد عبدیت گرفت روز الست
گفت لست و ربکم را چون خدا در جوابش جمله گفتندی بلا
ما نبودیم و تو دادی بودمان جود تو کرد از عدم موجودمان
ما همه عبدیم و عبدی بس ذلیل تو خداوند جهان و بس جلیل
هستی و نیستی مان جمله ز تست ور نه خود کی بود ممکن از نخست
بگرفت از جملهٔ ما بندگان عهد عبدیت خداوند جهان
عهد چیست آن حجت اللهی است از خدا مر خلق را آگاهی است
که بدانند از ازل معبود کیست جز ز جود و بخششش موجود نیست
این وجود عاریت از من بود کز فرشته یا که اهریمن بود
یاد آر ای بنده از روز الست هر که خود را دید عهد من شکست
بندگی از خویشتن وارستگیست هر که در بند خود است او بنده نیست
خلق را باز از پس قالوا بلا شد خطاب دیگر از عز و علا
گفت به ایشان یک تنی خواهم که او صدق پیش آرد نباشد او دو رو
صورت و معنیش باشد متحد ظاهرش با باطنش نا گشته ضد
باشدش پیمان چو کوهی استوار بر نگردد او ز عهد کردگار
عهد او چون عهد ما باشد درست نشکند انجام کار عهد نخست
تا فدای خلق سازد خویش را گیرد از من مزد بیش از پیش را
گر بلا بفرستمش خواهان شود بهر خلق من بلا گردان شود
خویش را قربان کند از بهر ما شهد باشد در مذاقش زهر ما
گر غمینش خواهم او شادی کند ور اسیرش سازم آزادای کند
از قفا برند او را گر گلو مینگرداند ز ما یک لحظه رو
گر ببارد بر سرش ز افلاک تیغ سر ندارد در ره وصل او دریغ
کشته گر گردند یار و یاورش شوق وصل ما شود افزونترش
گر کشم صد بارش از دل جان دهد ور دوباره زنده گردد آن دهد
خونبهای این چنین کشته منم بکشمش زار و دیت را خود دهم
کشتنش با تیغ عشق و زان ممات خلق را از وی ببخشایم حیات
آری آن کو کشته شد در راه دوست زندگی بخشای جمله خلق اوست
چون به هستی این خطاب از حق رسید هیچکس در خویش آن پایه ندید
جمله موجودات یعنی ماسوا مجتمع در عرصهٔ علم خدا
انبیاء و اولیاء صف بر زده خلق ایستاده رده اندر رده
جمله سر ها زیر و انگشتان به لب مانده زان تکلیف عظمی در عجب
چو نبدشان طاقت آن امتحان کس جواب حق نگفت از آن میان
پس به پا برخواست سبط المصطفا دست گیر خلق فی یوم الجزا
گوشوار عرش و شمس المشرقین شافع روز جزا یعنی حسین
گفت آن بنده که میجویی منم که دو رویی نیست در جان و تنم
هر چه فرمائی بدان منت کشم هر بلا بفرستیم با آن خوشم
صادقم در عهد و در پیمان خویش در ره عشقت ببازم جان خویش
گر کشی ور زنده سازی صد رهم در رهت هر لحظه جانی میدهم
عهد بگرفت آن زمان از وی خدا لیک بود میعاد دشت کربلا
دین را چون وعدهٔ دادن رسید از حجازش تا به کوفه پر کشید
صبح عاشورا چو از مشرق دمید لشکر ابلیس هر سو صف کشید
تیره شد از لشکر کفر آسمان تنگ شد بر اهل ایمان این جهان
بس گشادند از جفا و از ستم تیر های کینه بر صید حرم
شاه دین بهر جهاد کافران بر زده دامان و بر بسته میان
ایستاده شاه و بر گردش سپاه همچو هاله حلقه بسته گرد ماه
تشنه کامند و نگاه ماتم زده آهشان آتش بر این عالم زده
تشنگی شان هیچ میدانی ز چیست ساقی کوثر وگر نه تشنه نیست
چون به باطن تشنهٔ جانان بدند ظاهر و باطن همه یکسان شدند
چون دو روئی نیست در خاصان حق صورت و معنیش با هم منطبق
کوفیان اعلام کفر افراختند تیغ بر آل پیمبر آختند
جملهٔ یاران آن مرد کبار کشته گردیدند اندر راه یار
غیر شاه دین چو دیگر کس نماند سوی میدان بارکی از خیمه راند
شوق وصلش آتشی افروخته خرمن هستی خود را سوخته
شد مصمم تا که اندر راه دوست آن کند جمله که خاطر خواه اوست
ناگهانش پیک حق اندر رسید که مرا با تست بس گفت و شنید
آمد از پیش خداوند جلیل نزد شاه تشنه کامان جبرئیل
وز پس تکریم و تعظیم و سلام گفت کز حق بهرت آوردم پیام
ای فدایت جان جبریل امین این چنین فرموده رب العالمین
که به یادت هست در روز الست خود چه عهدی با تو خلاق تو بست
عهد ها را این زمان وقت وفاست دین هایت را کنون وعد اداست
خاصه آن وامی که باشد وام خواه پادشاه قادر وحی اله
گفت ثبت است عهد تو در سینه ام سر به مهر او بود گنجینه ام
سر نپیچم زآنکه سر خط داده ام جان و سر در راه او بنهاده ام
بست با من عهد در روز الست هم بر آن عهدم که با من دوست بست
چونکه وصل روی دلبر بایدم سر نتابم زآنکه بر سر آیدم
خاصه این دلبر که خلاق منست طالب وصل است و مشتاق منست
در ره او کشته گشتن زندگیست خویشتن ار جوئی نه شرط بندگیست
جان اگر بودم دوباره صد هزار در ره وصلش همی کردم نثار
هر که را شوق رخ جانان بود دادن جان نزد او آسان بود
کی هراسم از بلا باشد که من خود بلاها خواسته ام از ذوالمنن
هیچ بیمم نیست از این ابتلا عاشقان را نعمتی باشد بلا
می نترسد آنکه او از اولیاست حزن و اندوه اولیا را کی رواست
گفت با جبریل سبط مصطفا که به من هم وعده ای داده خدا
که گناه خلق را بخشد به من روز محشر پادشاه ذوالمنن
بار دیگر ای همایون پر برو عرض مطلب کن جوابی را شنو
چون پیام آوردی از یار عزیز بایدت پیغام عاشق برد نیز
رفت و باز آمد دگر ره جبرئیل بس نوید آورد از رب جلیل
که توچون کردی به عهد خود وفا هم به عهد خود وفا کردیم ما
چونکه اندر راه ما جان باخته ای خویش را قربانی ما ساخته ای
ما به تو بخشیم در روز جزا اختیار لطف و قهر خویش را
حاکمی بر خلق و فرمان مر تراست گر بگیری ور ببخشایی رواست
گر به دوزخشان فرستی یا جنان حکم توست حکم خداوند جهان
آری آن کو جان دهد در راه دوست زندگی بخشای جمله خلق اوست
بنده ای کو کشت نفس خویش را نیست حکم او به جز حکم خدا
در نخستین ثانی ار فانی بود خود نخستین است کی فانی بود
آنکه خود بین گشت و یا که خود پرست شد عنان بندگی او را ز دست
همچو شیطانست مترود اله کار او از خویشتن بینی تباه
باز جوید داستان پیش مرا چونکه شد سر رشته از دستم رها
نظم را خوش نآید اندر گفت و گوی از پریشان جز پریشانی مجوی
چون سر زلف بتان آشفته ام خود پریشانم پریشان گفته ام
زآن پیام روحبخش جان فزا جان دیگر یافت سبط مصطفا
آن پیامی کز بر جانان بود عاشق دلخسته را چون جان بود
وانکه باشد طالب دیدار دوست خوشتر از جان در برش پیغام دوست
شاد شد جان حسین از آن نوید چون نویدش از حق اندر رسید
شاد شد جان حسین و بس غمین زآن خبر شد جان شیطان لعین
گفت عالم گشت بر چشمم سیاه ای شیاطین کار بر ما شد تباه
بود زین پیشم مکان در آسمان قرب حقم بود چون افرشتگان
همچو من اندر تقرب کس نبود تا بر آدم امر شد از حق سجود
جملگی کردند برو سجد و نماز من نمودم قصه را بر خود دراز
گفتمش از نارم و او از گل است سجدهٔ آتش به گل خود مشکل است
عزتی داشتم به نزد کردگار کبر ورزیدم شدم من خوار و زار
زامر یزدان چونکه رو گردان شدم راندهٔ درگاه او از آن شدم
بهر آدم از بهشت چون راند خدا دشمنی افتاده با آدم مرا
بس ز راه وسوسه ای تابعان کردم آدم را برون من از جنان
خورد چون گندم برون شد از بهشت بهر گندم از بهشتی در گذشت
با بنی آدم از آن پس در جهان دشمنی ها کرده ام ای دوستان
زان زمان آورده ام من تا به حال از بدی شان جملگی سوی ضلال
شرکتی داده است خلاق جهان مر مرا در مال و در اولادشان
بوالبشر را باعث عصیان شدم نوح را من علت طوفان شدم
شعله از من آتش نمرود را سوختم من قوم عاد و هود را
من خلیل الله را از منجنیق سر نگون کردم درآن نار حریق
یونس اندر بطن ماهی شد ز من هم به من یوسف به زندان ممتحن
بود از من رنج ایوب عنا دشمنی ها کرده ام با انبیا
فتنهٔ داود بود از کید من هم سلیمان گشت از من مفتتن
پی کننده نافهٔ صالح منم فتنهٔ هر صالح و طالح منم
سبطیان از من گرفتار بلا قبطیان را هم ز من غرق و فنا
فتنهٔ موسی ز من شد آشکار عیسی را من فرستادم به دار
من شکستم در دندان رسول من زدم در را به پهلوی بتول
باز داشتم اندرین عمر دراز خلق را از روزه و حج و نماز
من زدم ضربت به فرق مرتضی شد شهید زهر از من مجتبی
دین پیغمبر ز من آمد تباه نام های خلق من کردم سیاه
وقت باقی نه که این آئین رود کفر باز آید دگر ره دین رود
از زنا بستم چو من نطفه یزید سالها پروردم آن شوم عنید
تا ز عدوان شد به عالم پادشاه خواند او خود را خلیفه مصطفا
بست بهر قتل شاه دین میان آشکارا کرد او کفر نهان
خواست تا افزون شود ظلم و فساد والی کوفه نمود ابن زیاد
کوفیان را وسوسه کردم تمام تا که بشکستند آن عهد امام
جملگی بر گشته از بیعت شدند همچو من مستوجب لعنت شدند
پس ز بهر قتل شاهنشاه دین لشکری آراستم من این چنین
آنچه کردم زآن پشیمانیم نیست هیچ اندر چاره حیرانیم نیست
تا که آخر قوم کافر بی خلاف بهر قتلش تیغ کشیدند از غلاف
نک حسین بن علی گردد شهید از سپاه کوفه و ظلم یزید
او چو کوهی ایستاده با ثبات تا دهد خلق را ز دوزخها نجات
هین نگردد تا به تن جانیش هست زانکه در سر شوق جانانیش هست
چون ز بهر خلق گذشت او از حیات زندگی ها باشدش در آن ممات
خالق عالم به خون آن جناب خلق را بخشد گنه روز حساب
این زمان در کار خود در مانده ام خون دل از دیدگان افشانده ام
ای عزیزان چارهٔ این درد چیست که به حال زار من باید گریست
بد نمودم نیک بودم در گمان دشمن خود خود شدم ای دوستان
چون کنم خود کرده ام تدبیر نیست سحر را با معجزه تاثیر نیست
آنچه کردم جملگی بی حاصل است سحر من با معجزاتش باطل است
سحر را چندان بود نام و نشان که نیاید معجزه اندر میان
سحرهامان را دگر نبود اثر ساحران را موسی آمد ره دگر
جمله گفتندش که تو دانا تری ما تو را اعضا و تو ما را سری
حق بنای آفرینش چون نهاد دانش هر زنده در سر جای داد
حس های باطن اندر سر بود سر چو مختل شد همه مختل شود
هوش در مغز است و مغز اندر سر است سر چو نبود زندگانی ابتر است
صاف اگر سر چشمه صافست آب جو در گذر باشد گذر آید ازو
گر هزارت لشکر است ار صد هزار چون نباشد سر نمی آید به کار
راعیی لازم بود اغنام را پخته ای در کار باشد خام را
همچنان گر گم کند ره را دلیل کاروان حیران بماند در سبیل
انبیاء و اولیاء همچون سرند که به حق مر بندگان را رهبرند
خلق را افتاده لازم پیشوا کز ضلالت آوردشان بر هدا
تا نماند خلق گم اندر سبیل واله و حیران چو شیطان بی دلیل
ای ضیاء شمس جان راهی نما بند های عقل از پامان گشا
تا به بال عشق پروازی کنیم که بسی فرسوده جان اندر تنیم
پس بلیس از سوز دل نعره کشید کای کریم عادل ای رب مجید
خود سبب چه بود که جرم خلق را بر حسین می بخشی آخر ای خدا
باعث از صبر وی آمد در بلا صابران بسیار و جمله مبتلا
ای بسا لب تشنه کو دادست جان ای بسا آوارگان از خانمان
ای بسا فرزند و زن گشته اسیر ای بسا کشته ز ظلم برنا و پیر
هر بلائی که ز تو بر وی رسد نیست فوق طاقت او ای صمد
گر بلا را سخت گردانی بر او وز بلایت او نگرداند رو
پس از آن مستوجب آن رحمت است روز محشر شافع این امت است
ور نه گر باشد بلا و امتحان خود به قدر طاعت ما بندگان
جمله ابناء بشر را طاعت است هیچ گران ناید بکس چون طاقت است
قابل این لطف بی پایان نه ایم مستحق این همه احسان نه ایم
نعمت شاهان به قدر خدمت است خدمتی چون نیست چه جای نعمت است
ای خدا شاهنشه شاهان توئی کان جود و منبع احسان توئی
گر چه نامت هست رحمن و رحیم نام دیگر نیز عدلست و حکیم
عدل را ای شاه باشد اقتضاء که به پاداش عمل بخشی جزا
بهر حجت های شیطان رجیم لازم آمد بر خداوند کریم
که کند بر وی بلا را سخت تر ابتلائی بیش از صبر بشر
تافت بر جسم لطیفش آفتاب تابشی افزونتر از روز حساب
تشنه شد بر آب آن دم شهریار تشنه تر از عاشقی بر وصل یار
کشش افزون فرزند و عیال همچو کام تشنهٔ او بر زلال
زخم اندامش چنان آمد به درد کز غم او کوه و صحرا ناله کرد
از غم تنهائی آن شه چون گریست آسمان اندر غم او خون گریست
هر که فانی کرد خود را در خدا می نیندیشد ز افزون بلا
بود شیطان لعین را این خیال کش دگر صبر از بلا باشد محال
در بنای طاقتش آید شکست پست گردد قدر او از آنچه هست
پس ز حق خواهد همی رد بلا جان خود را می نگرداند فدا
بگذرد از عهد و از پیمان خویش ندهد در راه جانان جان خویش
وز شهادت بگذرد چون آن امام لاجرم ماند شفاعت نا تمام
شد فزونتر ابتلایش زآنچه بود وآنکه افزودش بلا صبرش فزود
چون ز خود بگذشت در راه طلب از بلا صبرش فزونتر داد رب
غافل از این آن لعین خود پرست که بلا و صبر هر دو از وی است
هر که را خواهد حبیب خویشتن صبر بخشد پس نماید ممتحن

***