دیوان بیدل شیرازی/بی دوست

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بس حلقه زدم بی دوست
از بیدل شیرازی
نقش مصوّر
دیوان بیدل شیرازی


خوشوقت آنکه بخت به دامت فکنده است آزاد خواجه ای که به خیل تو بنده است
جانانش هر که نیست تمتع ز جان نبرد مردار دان تنی که دل از دوست کنده است
حاجت به غمزه نیست دل از دست داده را به ساربان بگوی که اشتر رونده است
باشد شبان تیره امیدم به روز وصل شادم ازینکه در پس هر گریه خنده است
دنیا به صورت ار چه عروسیست دلفریب لیکن چو نیک در نگری زال کنده است
یوسف صفت نخست نماید به چشم خلق چون صید او شدند چو گرگ درنده است
گر بنده خود گداست ولی خواجه پادشاه بختم نو است گر چه مرا جامه ژنده است
دل بر گرفت بیدل از آن یار تند خو مسکین خیال کرد که بی دوست زنده است

***