دیوان بیدل شیرازی/بر سر بالین

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سگ لیلی بر سر بالین
از بیدل شیرازی
سایه و نور
دیوان بیدل شیرازی


اگر آن مه در آئینه ببیند رویش داند از چیست که دلها نگران شد سویش
این شمیمیست که از گلشن فردوس آید میرسد یا که نسیم سحریست از کویش
نگذارد در آفاق مسلمان دگر طرّۀ دل سیه و خال لب هندویش
چون بود رسم که دیوانه به زنجیر کشند بست بر پای دلم سلسلۀ گیسویش
شادم از تندی خوی اش که ز عشاق کسی نیست جز من که تحمل بکند با خوی اش
دیدمش بر سر بالین ز وفا لیک اجل مهلت آنقدر ندادم که ببینم رویش
گر چه شد خاک تنم زندگی از سر گیرم بر سر خاک من ار باد بیارد بویش
کوشش بیدل شوریده بداند از چیست هر که دیدست بر آن روی کشش ابرویش

***