جمال دوست فخر شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


رستگار جمال دوست
از فخر شیرازی
گداخت آهم آهن
دیوان فخر شیرازی


تا رنگ تن نه ز آینۀ دل زدوده شد عکسجمال دوستدر آن کی نموده شد
تا دیده است غیر جمالت ندیده است چشمی که از الست به رویت گشوده شد
ما دوست را به دوست ستائیم وین عجب هر کس ز اهل فضل به وصفی ستوده شد
گر بر جفا فزودی و از مهر کاستی ما را همان محبّت اوّل فزوده شد
چشمی که دید چشم فسونساز او به خواب باور مکن دگر به صد افسون غنوده شد
حاشا که سر به ملک دو کون آورد فرود بر خاک پای دوست هر آن سر که سوده شد
از شوق آنکه پای نهد بر سرش چو خاک جان کرد آرزو که چو تن خاک توده شد
در کشتزار سینه به جز تخم دوشینش هر کس هر آنچه کشت ندامت دروده شد
گفتی علاج درد غم او به صبر کن شد صبر آنزمان که دل از کف ربوده شد
فخر از جفا مینگریزد ز درگهت کم کن جفا که او به وفا آزموده شد

***