ابر و کوچه/همراه حافظ

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
ترانه جاوید همراه حافظ
از فریدون مشیری
آشتی
ابر و کوچه


درون معبد هستی

بشر در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز

نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز

به دستی خوشه ی پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند سوی خدا از آروز لبریز-

به زاری از ته دل : یک دلم میخواست می گوید

شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است

زمین آسمانم نور باران است

کبوترهای رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه هام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشائی ست:

زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد

جهان در خواب

تنها من در این معبد در این محراب:

دلم می خواست:بند از پای جانم باز می کردند

که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم

از آنجا با کمند کهکشان تا آسمان عرش می رفتم

در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم

که کاخ صدستون کبریا لرزد

مگر یک شب از این شب های بی فرجام

زیک فریاد بی هنگام

به روی پرنیان آسمان-خواب در چشم خدا لرزد

دلم میخواست: دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

ازین بیچاره مردم یاد می فرمود

دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان خدا را پای آن زنجیر

زدرد خویشتن آگاه می کردند

چه شیرین است:وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است اما من

دلم میخواست:اهل زور وزر ناآگاه

زهر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را نمی چیدند

دلم میخواست:دنیا خانه ی مهر و محبت بود

دلم میخواست:مردم در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی کردند

کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند

مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمی جستند

از این خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند

چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است

چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است

دلم میخواست: دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد

نمی گویم به هرکس عمر جاودان می داد

نمی گویم به هرکس عیش و نوش رایگان می داد

همین ده روز هستی را امان می داد!!

دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد

دلم میخواست:عشقم را نمی کشتند

صفای آروزیم را-که چون خورشید تابان بود-می دیدند

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمیدادند

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند

دلم میخواست:یک بار دیگر او را در کنار خویش

به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم

دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد

غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد

دلم میخواست:دست عشق-چون روز نخستین-مستی ام را زیر و رو می کرد

دلم میخواست:سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند

بهاری جاودان آغوش وامی کرد

جهان در موجی از زیبایی و خوبی آشنا می کرد

بهشت عشق می خندید

به روی آسمان آبی آرام

پرستو های مهرو دوستی پرواز می کردند.

به روی بام ها ناقوس ازادی صدا می کرد...

مگو:(این آرزو خام است)

مگو:(روح بشر همواره سرگردان و ناکام است)

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد

وگر این آسمان در هم نمی ریزد

بیا تا ما:(فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم)

به شادی:(گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم)