شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۴ | شاهنامه (پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵) از فردوسی |
داستان هفتخوان اسفندیار ۱ |
ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید | ندیدست هرگز کسی نه شنید | |
بدرد من اکنون تو خرسند باش | به گیتی درخت برومند باش | |
که من رفتنیام به دیگر سرای | تو باید که باشی همیشه به جای | |
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار | به ببخش روان مرا شاددار | |
تو پدرود باش ای جهان پهلوان | که جاوید بادی و روشنروان | |
بگفت این و رخسارگان کرد زرد | شد آن نامور شاه فرشیدورد | |
بزد دست بر جامه اسفندیار | همه پرنیان بر تنش گشت خار | |
همی گفت کای پاک برتر خدای | به نیکی تو باشی مرا رهنمای | |
که پیش آورم کین فرشیدورد | برانگیزم از رود وز کوه گرد | |
بریزم ز تن خون ارجاسپ را | شکیبا کنم جان لهراسپ را | |
برادرش را مرده بر زین نهاد | دلی پر ز کینه لبی پر ز باد | |
ز هامون بیامد به کوه بلند | برادرش بسته بر اسپ سمند | |
همی گفت کاکنون چه سازم ترا | یکی دخمه چون برفرازم ترا | |
نه چیزست با من نه سیم و نه زر | نه خشت و نه آب و نه دیوارگر | |
به زیر درختی که بد سایهدار | نهادش بدان جایگه نامدار | |
برآهیخت خفتان جنگ از تنش | کفن کرد دستار و پیراهنش | |
وزانجا بیامد بدان جایگاه | کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه | |
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید | شده خاک و ریگ از جهان ناپدید | |
همی زار بگریست بر کشتگان | پر از درد دل شد ازان خستگان | |
به جایی کجا کرده بودند رزم | به چشم آمدش زرد روی گرزم | |
به نزدیک او اسپش افگنده بود | برو خاک چندی پراگنده بود | |
چنین گفت با کشته اسفندیار | که ای مرد نادان بد روزگار | |
نگه کن که دانای ایران چه گفت | بدانگه که بگشاد راز از نهفت | |
که دشمن که دانا بود به ز دوست | ابا دشمن و دوست دانش نکوست | |
براندیشد آنکس که دانا بود | به کاری که بر وی توانا بود | |
ز چیزی که افتد بران ناتوان | به جستنش رنجه ندارد روان | |
از ایران همی جای من خواستی | برافگندی اندر جهان کاستی | |
ببردی ازین پادشاهی فروغ | همی چاره جستی بگفت دروغ | |
بدین رزم خونی که شد ریخته | تو باشی بدان گیتی آویخته | |
وزان دشت گریان سراندر کشید | به انبوه گردان ترکان رسید | |
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت | کزیشان همی آسمان تیره گشت | |
یکی کنده کرده به گرد اندرون | به پهنای پرتاب تیری فزون | |
ز کنده به سد چاره اندر گذشت | عنان را نهاده بران سوی دشت | |
طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد | همی گشت بر گرد دشت نبرد | |
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد | همی کرد از رزم گشتاسپ یاد | |
بیفگند زیشان فراوان به راه | وزان جایگه رفت نزدیک شاه | |
برآمد بران تند بالا فراز | چو روی پدر دید بردش نماز | |
پدر داغ دل بود بر پای جست | ببوسید و بسترد رویش به دست | |
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان | که دیدم ترا شاد و روشنروان | |
ز من در دل آزار و تندی مدار | به کین خواستن هیچ کندی مدار | |
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد | دل من ز فرزند خود تیره کرد | |
بد آید به مردم ز کردار بد | بد آید به روی بد از کار بد | |
پذیرفتم از کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |
که چون من شوم شاد و پیروزبخت | سپارم ترا کشور و تاج و تخت | |
پرستش بهی برکنم زین جهان | سپارم ترا تاج و تخت مهان | |
چنین پاسخش داد اسفندیار | که خشنود بادا ز من شهریار | |
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه | که خشنود باشد جهاندار شاه | |
جهاندار داند که بر دشت رزم | چو من دیدم افگنده روی گرزم | |
بدان مرد بد گوی گریان شدم | ز درد دل شاه بریان شدم | |
کنون آنچ بد بود از ما گذشت | غم رفته نزدیک ما بادگشت | |
ازین پس چو من تیغ را برکشم | وزین کوهپایه سراندر کشم | |
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین | نه کهرم نه خلخ نه توران زمین | |
چو لشکر بدانست کاسفندیار | ز بند گران رست و بد روزگار | |
برفتند یکسر گروها گروه | به پیش جهاندار بر تیغ کوه | |
بزرگان فزرانه و خویش اوی | نهادند سر بر زمین پیش اوی | |
چنین گفت نیکاختر اسفندیار | که ای نامداران خنجرگزار | |
همه تیغ زهرآبگون برکشید | یکایک درآیید و دشمن کشید | |
بزرگان برو خواندند آفرین | که ما را توی افسر و تیغ کین | |
همه پیش تو جان گروگان کنیم | به دیدار تو رامش جان کنیم | |
همه شب همی لشکر آراستند | همی جوشن و تیغ پیراستند | |
پدر نیز با فرخ اسفندیار | همی راز گفت از بد روزگار | |
ز خون جوانان پرخاشجوی | به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی | |
که بودند کشته بران رزمگاه | به سر بر ز خون و ز آهن کلاه | |
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد | که فرزند نزدیک گشتاسپ شد | |
به ره بر فراوان طلایه بکشت | کسی کو نشد کشته بنمود پشت | |
غمی گشت و پرمایگان را بخواند | بسی پیش کهرم سخنها براند | |
که ما را جزین بود در جنگ رای | بدانگه که لشکر بیامد ز جای | |
همی گفتم آن دیو را گر به بند | بیابیم گیتی شود بیگزند | |
بگیرم سر گاه ایران زمین | به هر مرز بر ما کنند آفرین | |
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد | به چنگست ما را غم و سرد باد | |
ز ترکان کسی نیست همتای اوی | که گیرد به رزم اندرون جای اوی | |
کنون با دلی شاد و پیروز بخت | به توران خرامیم با تاج و تخت | |
بفرمود تا هرچ بد خواسته | ز گنج و ز اسپان آراسته | |
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد | بیاورد یکسر به کهرم سپرد | |
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار | بنه بر نهادند و شد پیش بار | |
برفتند بر هر سوی سد هیون | نشسته برو نیز سد رهنمون | |
دلش بود پربیم و سر پر شتاب | ازو دور بد خورد و آرام و خواب | |
یکی ترک بد نام اون گرگسار | ز لشکر بیامد بر شهریار | |
بدو گفت کای شاه ترکان چین | به یک تن مزن خویشتن بر زمین | |
سپاهی همه خسته و کوفته | گریزان و بخت اندر آشوفته | |
پسر کوفته سوخته شهریار | بیاری که آمد جز اسفندیار | |
همآورد او گر بیاید منم | تن مرد جنگی به خاک افگنم | |
سپه را همی دل شکسته کنی | به گفتار بیجنگ خسته کنی | |
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی | باید آن دل و رای هشیار اوی | |
بدو گفت کای شیر پرخاشخر | ترا هست نام و نژاد و هنر | |
گر این را که گفتی بجای آوری | هنر بر زبان رهنمای آوری | |
ز توران زمین تا به دریای چین | ترا بخشم و بوم ایران زمین | |
سپهبد تو باشی به هر کشورم | ز فرمان تو یک زمان نگذرم | |
هم اندر زمان لشکر او را سپرد | کسانی که بودند هشیار و گرد | |
همه شب همی خلعت آراستند | همی بارهی پهلوان خواستند | |
چو خورشید زرین سپر برگرفت | شب تیره زو دست بر سر گرفت | |
بینداخت پیراهن مشک رنگ | چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ | |
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ | جهانگیر اسفندیار سترگ | |
چو لشکر بیاراست اسفندیار | جهان شد به کردار دریای قار | |
بشد گرد بستور پور زریر | که بگذاشتی بیشه زو نره شیر | |
بیاراست بر میمنه جای خویش | سپهبد بد و لشکر آرای خویش | |
چو گردوی جنگی بر میسره | بیامد چو خور پیش برج بره | |
به پیش سپاه آمد اسفندیار | به زین اندرون گرزهی گاوسار | |
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود | روانش پر از کین لهراسپ بود | |
وزان روی ارجاسپ صف برکشید | ستاره همی روی دریا ندید | |
ز بس نیزه و تیغهای بنفش | هوا گشته پر پرنیانی درفش | |
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس | سوی راستش کهرم و بوق و کوس | |
سوی میسره نام شاه چگل | که در جنگ ازو خواستی شیر دل | |
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار | به پیش اندر آمد گو اسفندیار | |
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران | گزیده سواران نیزهروان | |
بیامد یکی تند بالا گزید | به هر سوی لشکر همی بنگرید | |
ازان پس بفرمود تا ساروان | هیون آورد پیش ده کاروان | |
چنین گفت با نامداران براز | که این کار گردد به مابر دراز | |
نیاید پدیدار پیروزئی | نکو رفتنی گر دل افروزئی | |
خود و ویژگان بر هیونان مست | بسازیم باهستگی راه جست | |
چو اسفندیار از میان دو صف | چو پیل ژیان بر لب آورده کف | |
همی گشت برسان گردان سپهر | به چنگ اندرون گرزهی گاو چهر | |
تو گفتی همه دشت بالای اوست | روانش همی در نگنجد به پوست | |
خروش آمد و نالهی کرنای | برفتند گردان لشکر ز جای | |
تو گفتی ز خون بوم دریا شدست | ز خنجر هوا چون ثریا شدست | |
گران شد رکیب یل اسفندیار | بغرید با گرزهی گاوسار | |
بیفشارد بر گرز پولاد مشت | ز قلب سپه گرد سیسد بکشت | |
چنین گفت کز کین فرشیدورد | ز دریا برانگیزم امروز گرد | |
ازان پس سوی میمنه حمله برد | عنان بارهی تیزتگ را سپرد | |
سد و شست گرد از دلیران بکشت | چو کهرم چنان دید بنمود پشت | |
چنین گفت کاین کین خون نیاست | کزو شاه را دل پر از کیمیاست | |
عنان را بپیچید بر میسره | زمین شد چو دریای خون یکسره | |
بکشت از دلیران سد و شصت و پنج | همه نامداران با تاج و گنج | |
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت | گرامی برادر که اندر گذشت | |
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار | چنین گفت کز لشکر بیشمار | |
همه کشته شد هرک جنگی بدند | به پیش صفاندر درنگی بدند | |
ندانم تو خامش چرا ماندهای | چنین داستانها چرا راندهای | |
ز گفتار او تیز شد گرگسار | بیامد به پیش صف کارزار | |
گرفته کمان کیانی به چنگ | یکی تیر پولاد پیکان خدنگ | |
چو نزدیک شد راند اندر کمان | بزد بر بر و سینهی پهلوان | |
ز زین اندر آویخت اسفندیار | بدان تا گمانی برد گرگسار | |
که آن تیر بگذشت بر جوشنش | بخست آن کیانی بر روشنش | |
یکی تیغ الماس گون برکشید | همی خواست از تن سرش را برید | |
بترسید اسفندیار از گزند | ز فتراک بگشاد پیچان کمند | |
به نام جهانآفرین کردگار | بینداخت بر گردن گرگسار | |
به بند اندر آمد سر و گردنش | بخاک اندر افگند لرزان تنش | |
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ | گره زد به گردن برش پالهنگ | |
به لشکرگه آوردش از پیش صف | کشان و ز خون بر لب آورده کف | |
فرستاد بدخواه را نزد شاه | به دست همایون زرین کلاه | |
چنین گفت کاین را به پرده سرای | ببند و به کشتن مکن هیچ رای | |
کنون تا کرا بد دهد کردگار | که پیروز گردد ازین کارزار | |
وزان جایگه شد به آوردگاه | به جنگ اندر آورد یکسر سپاه | |
برانگیختند آتش کارزار | هوا تیره گون شد ز گرد سوار | |
چو ارجاسپ پیکار زانگونه دید | ز غم پست گشت و دلش بردمید | |
به جنگاوران گفت کهرم کجاست | درفشش نه پیداست بر دست راست | |
همان تیغزن کندر شیرگیر | که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر | |
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار | به رزم اندرون بود با گرگسار | |
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش | نه پیداست آن گرگ پیکر درفش | |
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت | هیون خواست و راه بیابان گرفت | |
خود و ویژگان بر هیونان مست | برفتند و اسپان گرفته به دست | |
سپه را بران رزمگه بر بماند | خود و مهتران سوی خلج براند | |
خروشی برآمد ز اسفندیار | بلرزید ز آواز او کوه و غار | |
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ | مدارید خیره گرفته به چنگ | |
نیام از دل و خون دشمن کنید | ز تورانیان کوه قارن کنید | |
بیفشارد ران لشکر کینهخواه | سپاه اندر آمد به پیش سپاه | |
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا | بگشتس بخون گر بدی آسیا | |
همه دشت پا و بر و پشت بود | بریده سر و تیغ در مشت بود | |
سواران جنگی همی تاختند | به کالا گرفتن نپرداختند | |
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت | همی پوستشان بر تن از غم بکفت | |
کسی را که بد باره بگریختند | دگر تیغ و جوشن فرو ریختند | |
به زنهار اسفندیار آمدند | همه دیده چون جویبار آمدند | |
بریشان ببخشود زورآزمای | ازان پس نیفگند کس را ز پای | |
ز خون نیا دل بیآزار کرد | سری را بریشان نگهدار کرد | |
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه | پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه | |
ز خون در کفش خنجر افسرده بود | بر و کتفش از جوش آزرده بود | |
بشستند شمشیر و کفش به شیر | کشیدند بیرون ز خفتانش تیر | |
به آب اندر آمد سر و تن بشست | جهانجوی شادان دل و تن درست | |
یکی جامهی سوکواران بخواست | بیامد بر داور داد و راست | |
نیایش همی کرد خود با پدر | بران آفرینندهی دادگر | |
یکی هفته بر پیش یزدان پاک | همی بود گشتاسپ با درد و باک | |
به هشتم به جا آمد اسفندیار | بیامد به درگاه او گرگسار | |
ز شیرین روان دل شده ناامید | تن از بیم لرزان چو از باد بید | |
بدو گفت شاها تو از خون من | ستایش نیابی به هر انجمن | |
یکی بنده باشم بپیشت بپای | همیشه به نیکی ترا رهنمای | |
به هر بد که آید زبونی کنم | به رویین دژت رهنمونی کنم | |
بفرمود تا بند بر دست و پای | ببردند بازش به پرده سرای | |
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود | که ریزندها خون لهراسپ بود | |
ببحشید زان رزمگه خواسته | سوار و پیاده شد آراسته | |
سران و اسیران که آورده بود | بکشت آن کزو لشکر آزرده بود | |
ازان پس بیامد به پردهسرای | ز هرگونه انداخت با شاه رای | |
ز لهراسپ وز کین فرشیدورد | ازان نامداران روز نبرد | |
بدو گفت گشتاسپ کای زورمند | تو شادانی و خواهرانت به بند | |
خنک آنک بر کینه گه کشته شد | نه در چنگ ترکان سرگشته شد | |
چو بر تخت بینند ما را نشست | چه گوید کسی کو بود زیر دست | |
بگریم برین ننگ تا زندهام | به مغز اندرون آتش افگندهام | |
پذیرفتم از کردگار بلند | که گر تو به توران شوی بیگزند | |
به مردی شوی در دم اژدها | کنی خواهران را ز ترکان رها | |
سپارم ترا تاج شاهنشهی | همان گنج بیرنج و تخت مهی | |
مرا جایگاه پرستش بس است | نه فرزند من نزد دیگر کس است | |
چنین پاسخ آورد اسفندیار | که بیتو مبیناد کس روزگار | |
به پیش پدر من یکی بندهام | روان را به فرمانش آگندهام | |
فدای تو دارم تن و جان خویش | نخواهم سر و تخت و فرمان خویش | |
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین | نمانم بر و بوم توران زمین | |
به تخت آورم خواهران را ز بند | به بخت جهاندار شاه بلند | |
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت | که با تو روان و خرد باد جفت | |
برفتنت یزدان پناه تو باد | به باز آمدن تخت گاه تو باد | |
بخواند آن زمان لشگر از هر سوی | به جایی که بد موبدی گر گوی | |
ازیشان گزیده ده و دو هزار | سواران مرد افگن و کینهدار | |
بر ایشان ببخشید گنج درم | نکرد ایچ کس را به بخشش دژم | |
ببخشید گنجی بر اسفندیار | یکی تاج پر گوهر شاهوار | |
خروشی برآمد ز درگاه شاه | شد از گرد خورشید تابان سیاه | |
ز ایوان به دشت آمد اسفندیار | سپاهی گزید از در کارزار |