شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۲ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۳) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۴ |
چنین داد پاسخ که در دل نبود | که آن رسم را خود نباید ستود | |
بشمشیر و داد این جهان داشتن | چنین رفتن و خوار بگذاشتن | |
بپرسید با هر کسی پیش ازین | سخن راندی نامور بیش ازین | |
سبک دارد اکنون نگوید سخن | نه از نو نه از روزگار کهن | |
چنین داد پاسخ که گفتاربس | بکردار جویم همه دسترس | |
بپرسید هنگام شاهان نماز | نبودی چنین پیش ایشان دراز | |
شما را ستایش فزونست ازان | خروش و نیایش فزونست ازان | |
چنین داد پاسخ که یزدانپاک | پرستنده را سر برآرد ز خاک | |
فلک را گزارنده او کند | جهان راهمه بندهی او کند | |
گر این بنده آن را نداند بها | مبادا ز درد و ز سختی رها | |
بپرسید تا توشدی شهریار | سپاست فزون چیست از کردگار | |
کزان مر تو را دانش افزون شدست | دل بدسگالان پر از خون شدست | |
چنین داد پاسخ که از کردگار | سپاس آنک گشتیم به روزگار | |
کسی پیش من برفزونی نجست | وز آواز من دست بد را بشست | |
زبون بود بدخواه در جنگ من | چو گوپال من دید و اورنگ من | |
بپرسید درجنگ خاور بدی | چنان تیز چنگ و دلاور بدی | |
چو با باختر ساختی ساز جنگ | شکیبایی آراستی با درنگ | |
چنین داد پاسخ که مرد جوان | نیندیشد از رنج و درد روان | |
هرآنگه که سال اندر آید بشست | به پیش مدارا بباید نشست | |
سپاس از جهاندار پروردگار | کزویست نیک وبد روزگار | |
که روز جوانی هنر داشتیم | بد و نیک را خوار نگذاشتیم | |
کنون روز پیروی بدانندگی | برای و به گنج وفشانندگی | |
جهان زیر آیین و فرهنگ ماست | سپهر روان جوشن جنگ ماست | |
بدو گفت شاهان پیشین دراز | سخن خواستند آشکارا و راز | |
شما را سخن کمتر و داد بیش | فزون داری از نامداران پیش | |
چنین داد پاسخ که هرشهریار | که باشد ورا یار پروردگار | |
ندارد تن خویش با رنج و درد | جهان را نگهبان هرآنکس که کرد | |
بپرسید شادان دل شهریار | پر اندیشه بینم بدین روزگار | |
چنین داد پاسخ که بیم گزند | ندارد به دل مردم هوشمند | |
بدو گفت شاهان پیشین ز بزم | نبردند جان را باندازه رزم | |
چنین داد پاسخ که ایشان ز جام | نکردند هرگز به دل یاد نام | |
مرا نام بر جام چیره شدست | روانم زمانرا پذیره شدست | |
بپرسید هرکس که شاهان بدند | تن خویشتن را نگهبان بدند | |
بدارو و درمان و کار پزشک | بدان تا نپالود باید سرشک | |
چنین داد پاسخ که تن بیزمان | که پیش آید از گردش آسمان | |
بجایست دارو نیاید به کار | نگه داردش گردش روزگار | |
چو هنگامه رفتن آمد فراز | زمانه نگردد بپرهیز باز | |
بپرسید چندان ستایش کنند | جهان آفرین را نیایش کنند | |
زمانی نباشد بدان شادمان | باندیشه دارد همیشه روان | |
چنین داد پاسخ که اندیشه نیست | دل شاه با چرخ گردان یکیست | |
بترسم که هرکو ستایش کند | مگر بیم ما را نیایش کند | |
ستایش نشاید فزون زآنک هست | نجوییم راز دل زیردست | |
بدو گفت شادی ز فرزند چیست | همان آرزوها ز پیوند چیست | |
چنین داد پاسخ که هرکو جهان | بفرزند ماند نگردد نهان | |
چوفرزند باشد بیابد مزه | ز بهر مزه دور گردد بزه | |
وگر بگذرد کم بود درد اوی | که فرزند بیند رخ زرد اوی | |
بپرسد که گیتی تن آسان کراست | ز کردار نیکو پشیمان چراست | |
چنین داد پاسخ که یزدانپرست | بگیرد عنان زمانه بدست | |
فزونی نجوید تن آسان شود | چو بیشی سگالد هراسان شود | |
دگر آنک گفتی ز کردار نیک | نهان دل وجان ببازار نیک | |
ز گیتی زبونتر مر آن را شناس | که نیکی سگالید با ناسپاس | |
بپرسید کان کس که بد کرد و مرد | ز دیوان جهان نام او را سترد | |
هران کس که نیکی کند بگذرد | زمانه نفس را همیبشمرد | |
چه باید همی نیکویی را ستود | چومرگ آمد و نیک و بد را درود | |
چنین داد پاسخ که کردار نیک | بیابد بهر جای بازار نیک | |
نمرد آنک او نیک کردار مرد | بیاسود و جان را به یزدان سپرد | |
وزان کس که ماند همی نام بد | از آغاز بد بود و فرجام بد | |
نیاسود هرکس کزو باز ماند | وزو در زمانه بد آواز ماند | |
بپرسد چه کارست برتر ز مرگ | اگر باشد این را چه سازیم برگ | |
چنین داد پاسخ کزین تیره خاک | اگر بگذری یافتی جان پاک | |
هرآنکس که در بیم و اندوه زیست | بران زندگی زار باید گریست | |
بپرسد کزین دو گرانتر کدام | کزوییم پر درد و ناشادکام | |
چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه | جز اندوه مشمر که گردد ستوه | |
چه بیمست اگر بیم اندوه نیست | بگیتی جز اندوه نستوه نیست | |
بپرسید کزما که با گنجتر | چنین گفت کام کس که بیرنجتر | |
بپرسید کهو کدامست زشت | که از ارج دورست و دور از بهشت | |
چنین داد پاسخ که زنرا که شرم | نباشد بگیتی نه آواز نرم | |
ز مردان بتر آنک نادان بود | همه زندگانی به زندان بود | |
بگرود به یزدان وتن پرگناه | بدی بر دل خویش کرده سیاه | |
بپرسید مردم کدامست راست | که جان وخرد بر دل او گواست | |
چنین گفت کانکو بسود و زیان | نگوید نبندد بدی را میان | |
بپرسید کزو خو چه نیکوترست | که آن بر سر مردمان افسرست | |
چنین داد پاسخ که چون بردبار | بود مرد نایدش افسون به کار | |
نه آن کز پی سودمندی کند | وگر نیز رای بلندی کند | |
چو رادی که پاداش رادی نجست | ببخشید وتاریکی از دل بشست | |
سه دیگر چو کوشایی ایزدی | که از جان پاک آید و بخردی | |
بپرسید در دل هراس از چه بیش | بدو گفت کز رنج و کردار خویش | |
بپرسید بخشش کدامست به | که بخشنده گردد سرافراز و مه | |
چنین داد پاسخ کز ارزانیان | مدارید باز ایچ سود و زیان | |
بپرسید موبد ز کار جهان | سخن برگشاد آشکار و نهان | |
که آیین کژ بینم و نا پسند | دگر گردش کارناسودمند | |
چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر | اگر هست بادانش و یادگیر | |
بزرگست و داننده و برترست | که بر داوران جهان داورست | |
بد آیین مشو دور باش از پسند | مبین ایچ ازو سود و ناسودمند | |
بد و نیک از او دان کش انباز نیست | به کاریش فرجام وآغاز نیست | |
چوگوید بباش آنچ گوید بدست | همو بود تا بود و تا هست هست | |
بپرسید کز درد بر کیست رنج | که تن چون سرایست و جان را سپنج | |
چنین داد پاسخ که این پوده پوست | بود رنجه چندانک مغز اندروست | |
چوپالود زو جان ندارد خرد | که برخاک باشد چو جان بگذرد | |
بپرسید موبد ز پرهیز و گفت | که آز و نیاز از که باید نهفت | |
چنین داد پاسخ که آز و نیاز | سزد گر ندارد خردمند باز | |
تو از آز باشی همیشه به رنج | که همواره سیری نیابی ز گنج | |
بپرسید کز شهریاران که بیش | بهوش و به آیین و با رای و کیش | |
چنین داد پاسخ که آن پادشا | که باشد پرستنده و پارسا | |
ز دادار دارنده دارد سپاس | نباشد کس از رنج او در هراس | |
پرامید دارد دل نیک مرد | دل بدکمنش را پراز بیم و درد | |
سپه را بیاراید از گنج خویش | سوی بدسگال افگند رنج خویش | |
سخن پرسد از بخردان جهان | بد و نیک دارد ز دشمن نهان | |
بپرسید کار پرستش بچیست | به نیکی یزدان گراینده کیست | |
چنین داد پاسخ که تاریک خوی | روان اندر آرد بباریک موی | |
نخست آنک داند که هست و یکیست | تر ازین نشان رهنمای اندکیست | |
ازو دارد از کار نیکی سپاس | بدو باشد ایمن و زو در هراس | |
هراس تو آنگه که جویی گزند | وزو ایمنی چون بود سودمند | |
وگر نیک دل باشی و راه جوی | بود نزد هر کس تو را آبروی | |
وگر بدکنش باشی و بد تنه | به دوزخ فرستاده باشی بنه | |
مباش ایچ گستاخ با این جهان | که او راز خویش از تو دارد نهان | |
گراینده باشی بکردار دین | بداری بدین روزگار گزین | |
خرد را کنی با دل آموزگار | بکوشی که نفریبدت روزگار | |
همان نیز یاد گنهکار مرد | نباشی به بازار ننگ و نبرد | |
غم آن جهان از پی این جهان | نباید که داری به دل در نهان | |
نشستنت همواره با بخردان | گراینده رامش جاودان | |
گراینده بادی به فرهنگ و رای | به یزدان خرد بایدت رهنمای | |
از اندازه بر نگذرانی سخن | که تو نو به کاری گیتی کهن | |
نگرداندت رامش و رود مست | نباشدت با مردم بد نشست | |
بپیچی دل از هرچ نابودنیست | به بخشای آن را که بخشودنیست | |
نداری دریغ آنچه داری ز دوست | اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست | |
اگر دوست با دوست گیرد شمار | نباید که باشد میانجی به کار | |
چو با مرد بدخواه باشد نشست | چنان کن که نگشاید او بر تو دست | |
چو جوید کسی راه بایستگی | هنر باید و شرم و شایستگی | |
نباید زبان از هنر چیرهتر | دروغ از هنر نشمرد دادگر | |
نداند کسی را بزرگی بچیز | نه خواری بناچیز دارد بنیز | |
اگر بدگمانی گشاید زبان | توتندی مکن هیچ با بدگمان | |
ازان پس چو سستی گمانی برد | وز اندازه گفتار او بگذرد | |
تو پاسخ مر او را باندازه گوی | سخنهای چرب آور و تازهگوی | |
به آزرم اگر بفگنی سوی خویش | پشیمانی آید به فرجام پیش | |
چو بیکار باشی مشو رامشی | نه کارست بیکاری ار باهشی | |
ز هرکار کردن تو را ننگ نیست | اگر چند با بوی و با رنگ نیست | |
به نیکی بهر کار کوشا بود | همیشه بدانش نیوشا بود | |
به کاری نیازد که فرجام اوی | پشیمانی و تندی آرد بروی | |
ببخشاید از درد بر مستمند | نیارد دلش سوی درد و گزند | |
خردمند کو دل کند بردبار | نباشد به چشم جهاندار خوار | |
بداند که چندست با او هنر | باندازه یابد ز هر کاربر | |
گر افزون ازان دوست بستایدش | بلندی و کژی بیفزایدش | |
همان مرد ایزد ندارد به رنج | وگر چند گردد پراگنده گنج | |
پرستش کند پیشه و راستی | بپیچد ز بیراهی و کاستی | |
برین برگ واین شاخها آخت دست | هنرمند دینی و یزدان پرست | |
همانست رای و همینست راه | به یزدان گرای و به یزدان پناه | |
اگر دادگر باشدی شهریار | ازو ماند اندر جهان یادگار | |
چنان هم که از داد نوشین روان | کجا خاک شد نام ماندش جوان | |
چنین گوید از نامهی باستان | ز گفتار آن دانشی راستان | |
که آگاهی آمد به آباد بوم | بنزد جهاندار کسری ز روم | |
که تو زنده بادی که قیصر بمرد | زمان و زمین دیگری را سپرد | |
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ | شد آن لعل رخساره چون زرد برگ | |
گزین کرد ز ایران فرستادهای | جهاندیده و راد آزادهای | |
فرستاد نزدیک فرزند اوی | برشاخ سبز برومند اوی | |
سخن گفت با او به چربی بسی | کزین بد رهایی نیابد کسی | |
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد | پر از آب دیده دو رخساره زرد | |
که یزدان تو را زندگانی دهاد | همت خوبی و کامرانی دهاد | |
نزاید جز از مرگ را جانور | سرای سپنجست و ما بر گذر | |
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ | رهایی نیابیم از چنگ مرگ | |
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان | بخاک اندر آید سرش بیگمان | |
ز قیصر تو را مزد بسیار باد | مسیحا روان تو را یار باد | |
شنیدم که بر نامور تخت اوی | نشستی بیاراستی بخت اوی | |
ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه | ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه | |
فرستاده از پیش کسری برفت | به نزدیک قیصر خرامید تفت | |
چو آمد بدرگه گشادند راه | فرستاده آمد بر تخت و گاه | |
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید | ز بیشی کسری دلش بردمید | |
جوان نیز بد مهتر نونشست | فرستاده را نیز نبسود دست | |
بپرسید ناکام پرسیدنی | نگه کردنی سست و کژ دیدنی | |
یکی جای دورش فرود آورید | بدان نامه پادشا ننگرید | |
یکی هفته هرکش که بد رای زن | به نزدیک قیصر شدند انجمن | |
سرانجام گفتند ما کهتریم | ز فرمان شاه جهان نگذریم | |
سزا خود ز کسری چنین نامه بود | نه برکام بایست بدکامه بود | |
که امروز قیصر جوانست و نو | به گوهر بدین مرزها پیشرو | |
یک امسال با مرد برنا مکاو | به عنوان بیشی و با باژ و ساو | |
بهرپایمردی و خودکامهای | نبشتند بر ناسزا نامهای | |
بعنوان ز قیصر سرافراز روم | جهان سر به سر هرچ جز روم شوم | |
فرستادهی شاه ایران رسید | بگوید ز بازار ما هرچ دید | |
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت | غم و شادمانی نباید نهفت | |
بشد قیصر و تازه شد قیصری | که سر بر فرازد ز هرمهتری | |
ندارد ز شاهان کسی را بکس | چه کهتر بود شاه فریادرس | |
چو قرطاس رومی بیاراستند | بدربر فرستاده را خواستند | |
چوبشنید دانا که شد رای راست | بیامد بدر پاسخ نامه خواست | |
ورا ناسزا خلعتی ساختند | ز بیگانه ایوان بپرداختند | |
بدو گفت قیصر نه من چاکرم | نه از چین و هیتالیان کمترم | |
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست | وگر شاه تو بر جهان پادشاست | |
بزرگ آنک او را بسی دشمنست | مرا دشمن و دوست بردامنست | |
چه داری بزرگی تو از من دریغ | همی آفتاب اندر آری بمیغ | |
نه از تابش او همی کم شود | وگر خون چکاند برونم شود | |
چو کار آیدم شهریارم تویی | همان از پدر یادگارم تویی | |
سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی | وزین پاسخ نامه زشتی مجوی | |
تنش را بخلعت بیاراستند | ز دربارهی مرزبان خواستند | |
فرستاده برگشت و آمد دمان | به منزل زمانی نجستی زمان | |
بیامد به نزدیک کسری رسید | بگفت آن کجا رفت و دید و شنید | |
ز گفتار او تنگدل گشت شاه | بدو گفت برخوردی از رنج راه | |
شنیدم که هرکو هوا پرورد | بفرجام کردار کیفر برد | |
گر از دوست دشمن نداند همی | چنین راز دل بر تو خواند همی | |
گماند که ما را همو دوست نیست | اگر چند او را پی و پوست نیست | |
کنون نیز یک تن ز رومی نژاد | نمانم که باشد ازان تخت شاد | |
همی سر فرازد که من قیصرم | گر از نامداران یکی مهترم | |
کنم زین سپس روم را نام شوم | برانگیزم آتش ز آباد بوم | |
به یزدان پاک و بخورشید و ماه | به آذر گشسب و بتخت و کلاه | |
که کز هرچ در پادشاهی اوست | ز گنج کهن پرکند گاو پوست | |
نساید سرتیغ ما رانیام | حلال جهان باد بر من حرام | |
بفرمود تا بر درش کرنای | دمیدند با سنج و هندی درای | |
همه کوس بر کوههی ژنده پیل | ببستند و شد روی گیتی چونیل | |
سپاهی گذشت از مداین به دشت | که دریای سبز اندرو خیره گشت | |
ز نالیدن بوق و رنگ درفش | ز جوش سواران زرینه کفش | |
ستاره توگفتی به آب اندرست | سپهر روان هم بخواب اندرست | |
چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه | که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه | |
بیامد ز عموریه تا حلب | جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب | |
سواران رومی چو سیسد هزار | حلب را گرفتند یکسر حصار | |
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ | نبد جنگشانرا فراوان درنگ | |
بیاراست بر هر دری منجنیق | ز گردان روم آنک بدجا ثلیق | |
حصار سقیلان بپرداختند | کزان سو همیتاختن ساختند | |
حلب شد بکردار دریای خون | به زنهار شد لشکر باطرون | |
بدو هفته از رومیان سی هزار | گرفتند و آمد بر شهریار | |
بیاندازه کشتند ز ایشان بتیر | به رزم اندرون چند شد دستگیر | |
به پیش سپه کندهای ساختند | بشبگیر آب اندر انداختند | |
بکنده ببستند برشاه راه | فروماند از جنگ شاه و سپاه | |
برآمد برین روزگاری دراز | بسیم و زر آمد سپه را نیاز | |
سپهدار روزیدهان را بخواند | وزان جنگ چندی سخنها براند | |
که این کار با رنج بسیار گشت | بب وبکنده نشاید گذشت | |
سپه را درم باید و دستگاه | همان اسب وخفتان و رومی کلاه | |
سوی گنج رفتند روزیدهان | دبیران و گنجور شاه جهان | |
از اندازه لشکر شهریار | کم آمد درم تنگ سیسد هزار | |
بیامد برشاه موبد چوگرد | به گنج آنچ بود از درم یاد کرد | |
دژم کرد شاه اندران کار چهر | بفرمود تا رفت بوزرجمهر | |
بدو گفت گر گنج شاهی تهی | چه باید مرا تخت شاهنشهی | |
بروهم کنون ساروان را بخواه | هیونان بختی برافگن به راه | |
سد از گنج مازندران بارکن | وزو بیشتر بار دینار کن | |
بشاه جهان گفت بوزرجمهر | که ای شاه با دانش و داد و مهر | |
سوی گنج ایران درازست راه | تهی دست و بیکار باشد سپاه | |
بدین شهرها گرد ماهرکسست | کسی کو درم بیش دارد بدست | |
ز بازارگان و ز دهقان درم | اگر وام خواهی نگردد دژم | |
بدین کار شد شاه همداستان | که دانای ایران بزد داستان | |
فرستادهای جست بوزرجمهر | خردمند و شادان دل و خوب چهر | |
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو | گزین کن یکی نامبردار گو | |
ز بازارگان و ز دهقان شهر | کسی را کجا باشد از نام بهر | |
ز بهر سپه این درم فام خواه | بزودی بفرماید از گنج شاه | |
بیامد فرستادهی خوش منش | جوان وخردمندی و نیکوکنش | |
پیمبر باندیشه باریک بود | بیامد بشهری که نزدیک بود | |
درم خواست فام از پی شهریار | برو انجمن شد بسی مایه دار | |
یکی کفشگر بود و موزه فروش | به گفتار او تیز بگشاد گوش | |
درم چند باید بدو گفت مرد | دلاور شمار درم یاد کرد | |
چنین گفت کای پرخرد مایه دار | چهل من درم هرمنی سدهزار | |
بدو کفشگر گفت من این دهم | سپاسی ز گنجور بر سر نهم | |
بیاورد قپان و سنگ و درم | نبد هیچ دفتر به کار و قلم | |
چو بازارگان را درم سخته شد | فرستاده زان کار پردخته شد | |
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر | به رنجی بگویی به بوزرجمهر | |
که اندر زمانه مرا کودکیست | که بازار او بر دلم خوار نیست | |
بگویی مگر شهریار جهان | مرا شاد گرداند اندر نهان | |
که او را سپارد بفرهنگیان | که دارد سرمایه و هنگ آن | |
فرستاده گفت این ندارم به رنج | که کوتاه کردی مرا راه گنج | |
بیامد بر مرد دانا به شب | وزان کفشگر نیز بگشاد لب | |
برشاه شد شاد بوزرجمهر | بران خواسته شاه بگشاد چهر | |
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس | مبادم مگر پاک و یزدان شناس | |
که در پادشاهی یکی موزه دوز | برین گونه شادست و گیتی فروز | |
که چندین درم ساخته باشدش | مبادا که بیداد بخراشدش | |
نگر تا چه دارد کنون آرزوی | بماناد بر ما همین راه و خوی | |
چو فامش بتوزی درم سدهزار | بده تا بماند ز ما یادگار | |
بدان زیردستان دلاور شدند | جهانجوی با تخت وافسر شدند | |
مبادا که بیدادگر شهریار | بود شاد برتخت و به روزگار | |
بشاه جهان گفت بوزرجمهر | که ای شاه نیک اختر خوب چهر | |
یکی آرزو کرد موزه فروش | اگر شاه دارد بمن بنده گوش | |
فرستاده گوید که این مرد گفت | که شاه جهان با خرد باد جفت | |
یکی پور دارم رسیده بجای | بفرهنگ جوید همی رهنمای | |
اگر شاه باشد بدین دستگیر | که این پاک فرزند گردد دبیر | |
ز یزدان بخواهم همی جان شاه | که جاوید باد این سزاوار گاه | |
بدو گفت شاه ای خردمند مرد | چرا دیو چشم تو را تیره کرد | |
برو همچنان بازگردان شتر | مبادا کزو سیم خواهیم و در | |
چو بازارگان بچه گردد دبیر | هنرمند و بادانش و یادگیر | |
چو فرزند ما برنشیند بتخت | دبیری ببایدش پیروزبخت | |
هنر باید از مرد موزه فروش | بدین کار دیگر تو با من مکوش | |
بدست خردمند و مرد نژاد | نماند بجز حسرت وسرد باد | |
شود پیش او خوار مردم شناس | چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس | |
بما بر پس از مرگ نفرین بود | چوآیین این روزگار این بود | |
نخواهیم روزی جز از گنج داد | درم زو مخواه و مکن هیچ یاد | |
هم اکنون شتر بازگردان به راه | درم خواه وز موزه دوزان مخواه | |
فرستاده برگشت و شد با درم | دل کفشگر گشت پر درد و غم | |
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه | خروش جرس خاست از بارگاه | |
طلایه پراگنده بر گرد دشت | همه شب همی گرد لشکر بگشت | |
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج | برافگند خلعت زمین را ز عاج | |
طلایه چو گشت از لب کنده باز | بیامد بر شاه گردن فراز | |
که پیغمبر قیصر آمد بشاه | پر از درد و پوزش کنان از گناه | |
فرستاده آمد همانگه دوان | نیایش کنان پیش نوشین روان | |
چو رومی سر تاج کسری بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
به دل گفت کینت سزاوار گاه | بشاهی ومردی وچندین سپاه | |
وزان فیلسوفان رومی چهل | زبان برگشادند پر باد دل | |
ز دینار با هرکسی سی هزار | نثار آوریده بر شهریار | |
چو دیدند رنگ رخ شهریار | برفتند لرزان و پیچان چومار | |
شهنشاه چو دید بنواختشان | بیین یکی جایگه ساختشان | |
چنین گفت گوینده پیشرو | که ای شاه قیصر جوانست و نو | |
پدر مرده و ناسپرده جهان | نداند همی آشکار و نهان | |
همه سر به سر باژدار توایم | پرستار و در زینهار توایم | |
تو را روم ایران و ایران چو روم | جدایی چرا باید این مرز و بوم | |
خرد در زمانه شهنشاه راست | وزو داشت قیصر همیپشت راست | |
چه خاقان چینی چه در هند شاه | یکایک پرستند این تاج و گاه | |
اگر کودکی نارسیده بجای | سخن گفت بیدانش و رهنمای | |
ندارد شهنشاه ازو کین و درد | که شادست ازو گنبد لاژورد | |
همان باژ روم آنچ بود از نخست | سپاریم و عهدی بتازه درست | |
بخندید نوشین روان زان سخن | که مرد فرستاده افگند بن | |
بدو گفت اگر نامور کودکست | خرد با سخن نزد او اندکست | |
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون | ز دانش روان را گرفته زبون | |
همه هوشمندان اسکندری | گرفتند پیروزی و برتری | |
کسی کو بگردد ز پیمان ما | بپیچید دل از رای و فرمان ما | |
از آباد بومش بر آریم خاک | زگنج و ز لشکر نداریم باک | |
فرستادگان خاک دادند بوس | چنانچون بود مردم چابلوس | |
که ای شاه پیروز برترمنش | ز کار گذشته مکن سرزنش | |
همه سر به سر خاک رنج توایم | همه پاسبانان گنج توایم | |
چوخشنود گردد ز ما شهریار | نباشیم ناکام و بد روزگار | |
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد | همه رومیان آن ندارند خرد | |
ز دینار پرکرده ده چرم گاو | به گنج آوریم از درباژ وساو | |
بکمی وبیشیش فرمان رواست | پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست | |
چنین داد پاسخ که ازکار گنج | سزاوار دستور باشد به رنج | |
همه رومیان پیش موبد شدند | خروشان و با اختر بد شدند | |
فراوان ز هر در سخن راندند | همه راز قیصر برو راندند | |
ز دینار گفتند وز گاو پوست | ز کاری که آرام روم اندروست | |
چنین گفت موبد اگر زر دهید | ز دیبا چه مایه بران سرنهید | |
بهنگام برگشتن شهریار | ز دیبای زربفت باید هزار | |
که خلعت بود شاه را هر زمان | چه با کهتران و چه با مهتران | |
برین برنهادند و گشتند باز | همه پاک بردند پیشش نماز | |
ببد شاه چندی بران رزمگاه | چوآسوده شد شهریار و سپاه | |
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد | که داند شمار نبشت و سترد | |
سپاهی بدو داد تا باژ روم | ستاند سپارد به آباد بوم | |
وز آنجا بیامد سوی طیسفون | سپاهی پس پشت و پیش اندرون | |
همه یکسر آباد از سیم و زر | به زرین ستام و به زرین کمر | |
ز بس پرنیانی درفش سران | تو گفتی هوا شد همه پرنیان | |
در و دشت گفتی که زرین شدست | کمرها ز گوهر چو پروین شدست | |
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه | پذیره شدندش فراوان سپاه | |
همه پیش کسری پیاده شدند | کمر بسته و دل گشاده شدند | |
هر آنکس که پیمود با شاه راه | پیاده بشد تا در بارگاه | |
همه مهتران خواندند آفرین | بران شاه بیدار باداد ودین | |
چو تنگ اندر آمد به جای نشست | بهرمهتری شاه بنمود دست |