شاهنامه/پادشاهی بهرام اورمزد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی بهرام اورمزد | شاهنامه (پادشاهی بهرام اورمزد) از فردوسی |
پادشاهی بهرام نوزده سال بود |
چو بهرام بنشست بر تخت زر | دل و مغز جوشان ز مرگ پدر | |
همه نامداران ایرانیان | برفتند پیشش کمر بر میان | |
برو خواندند آفرین خدای | که تا جای باشد تو مانی به جای | |
که تاج کیی تارکت را سزاست | پدر بر پدر پادشاهی تراست | |
رخ بدسگالان تو زرد باد | وزان رفته جان تو بیدرد باد | |
چنین داد پاسخ که ای مهتران | سواران جنگی و کنداوران | |
ز دهقان وز مرد خسروپرست | به گیتی سوی بد میازید دست | |
بدانید کاین چرخ ناپایدار | نه پرورده داند نه پروردگار | |
سراسر ببندید دست از هوا | هوا را مدارید فرمانروا | |
کسی کو بپرهیزد از بدکنش | نیالاید اندر بدیها تنش | |
بدین سوی همواره خرم بود | گه رفتن آیدش بیغم بود | |
پناهی بود گنج را پادشا | نوازندهی مردم پارسا | |
تن شاه دین را پناهی بود | که دین بر سر او کلاهی بود | |
خنک آنک در خشم هشیارتر | همان بر زمین او بیآزارتر | |
گه دست تنگی دلی شاد و راد | جهان بیتن مرد دانا مباد | |
چو بر دشمنی بر توانا بود | به پی نسپرد ویژه دانا بود | |
ستیزه نه نیک آید از نامجوی | بپرهیز و گرد ستیزه مپوی | |
سپاهی و دهقان و بیکار شاه | چنان دان که هر سه ندارند راه | |
به خواب اندرست آنک بیکار بود | پشیمان شود پس چو بیدار بود | |
ز گفتار نیکو و کردار زشت | ستایش نیابی نه خرم بهشت | |
همه نام جویید و نیکی کنید | دل نیک پی مردمان مشکنید | |
مرا گنج و دینار بسیار هست | بزرگی و شاهی و نیروی دست | |
خورید آنک دارید و آن را که نیست | بداند که با گنج ما او یکیست | |
سر بدرهی ما گشادست باز | نباید نشستن کس اندر نیاز | |
برو نیز بگذشت سال دراز | سر تاجور اندر آمد به گاز | |
یکی پور بودش دلارام بود | ورا نام بهرام بهرام بود | |
بیاورد و بنشاندش زیر تخت | بدو گفت کای سبز شاخ درخت | |
نبودم فراوان من از تخت شاد | همه روزگار تو فرخنده باد | |
سراینده باش و فزاینده باش | شب و روز بارامش و خنده باش | |
چنان رو که پرسند روز شمار | نپیچی سر از شرم پروردگار | |
به داد و دهش گیتی آباد دار | دل زیردستان خود شاد دار | |
که برکس نماند جهان جاودان | نه بر تاجدار و نه بر موبدان | |
تو از چرخ گردان مدان این ستم | چو از باد چندی گذاری به دم | |
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز | تهی ماند زو تخت گیتی فروز | |
چو بهرام گیتی به بهرام داد | پسر مر ورا دخمه آرام داد | |
چنین بود تا بود چرخ بلند | به انده چه داری دلت را نژند | |
چه گویی چه جویی چه شاید بدن | برین داستانی نشاید زدن | |
روانت گر از آز فرتوت نیست | نشست تو جز تنگ تابوت نیست | |
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ | پر از می یکی جام خواهم بزرگ |