شاهنامه/پادشاهی اشکانیان ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی اشکانیان ۱ | شاهنامه (پادشاهی اشکانیان ۲) از فردوسی |
پادشاهی اشکانیان ۳ |
زبان برگشاد اردشیر جوان | که ای نامداران روشنروان | |
کسی نیست زین نامدار انجمن | ز فرزانه و مردم رایزن | |
که نشنید کاسکندر بدگمان | چه کرد از فرومایگی در جهان | |
نیاکان ما را یکایک بکشت | به بیدادی آورد گیتی به مشت | |
چو من باشم از تخم اسفندیار | به مرز اندرون اردوان شهریار | |
سزد گرد مر این را نخوانیم داد | وزین داستان کس نگیریم یاد | |
چو باشید با من بدین یارمند | نمانم به کس نام و تخت بلند | |
چه گویید و این را چه پاسخ دهید | که پاسخ به آواز فرخ نهید | |
هرانکس که بود اندر آن انجمن | ز شمشیر زن مرد و از رایزن | |
چو آواز بشنید بر پای خاست | همه راز دل بازگفتند راست | |
که هرکس که هستیم بابکنژاد | به دیدار و چهر تو گشتیم شاد | |
و دیگر که هستیم ساسانیان | ببندیم کین را کمر بر میان | |
تن و جان ما سربسر پیش تست | غم و شادمانی به کم بیش تست | |
به دو گوهر از هرکسی برتری | سزد بر تو شاهی و کنداوری | |
به فرمان تو کوه هامون کنیم | به تیغ آب دریا همه خون کنیم | |
چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر | سرش برتر آمد ز ناهید و تیر | |
بران مهتران آفرین گسترید | به دل در ز اندیشه کین گسترید | |
به نزدیک دریا یکی شارستان | پیافگند و شد شارستان کارستان | |
یکی موبدی گفت با اردشیر | که ای شاه نیکاختر و دلپذیر | |
سر شهریاری همی نو کنی | بر پارس باید که بیخو کنی | |
ازان پس کنی رزم با اردوان | که اختر جوانست و خسرو جوان | |
که او از ملوک طوایف به گنج | فزونست و زو دیدی آزار و رنج | |
چو برداشتی گاه او را ز جای | ندارد کسی زین سپس با تو پای | |
چو بشنید گردن فراز اردشیر | سخنهای بایسته و دلپذیر | |
چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب | به سوی صطخر آمد از پیش آب | |
خبر شد بر بهمن اردوان | دلش گشت پردرد و تیرهروان | |
نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ | سپاهی بیاورد با ساز جنگ | |
یکی نامور بود نامش سباک | ابا آلت و لشکر و رای پاک | |
که در شهر جهرم بد او پادشا | جهاندیده با داد و فرمانروا | |
مر او را خجسته پسر بود هفت | چو آگه شد از پیش بهمن برفت | |
ز جهرم بیامد سوی اردشیر | ابا لشکر و کوس و با دار و گیر | |
چو چشمش به روی سپهبد رسید | ز باره درآمد چنانچون سزید | |
بیامد دمان پای او بوس داد | ز ساسانیان بیشتر کرد یاد | |
فراوان جهانجوی بنواختش | به زود آمدن ارج بشناختش | |
پراندیشه شد نامجوی از سباک | دلش گشت زان پیر پر بیم و باک | |
به راه اندرون نیز آژیر بود | که با او سپاه جهانگیر بود | |
جهاندیده بیدار دل بود پیر | بدانست اندیشهی اردشیر | |
بیامد بیاورد استا و زند | چنین گفت کز کردگار بلند | |
نژندست پرمایه جان سباک | اگر دل ندارد سوی شاه پاک | |
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر | که آورد لشکر بدین آبگیر | |
چنان سیر سر گشتم از اردوان | که از پیرزن گشت مرد جوان | |
مرا نیکپی مهربان بندهدان | شکیبادل و راز داننده دان | |
چو بشنید زو اردشیر این سخن | یکی دیگر اندیشه افگند بن | |
مر او را به جای پدر داشتی | بران نامدارانش سر داشتی | |
دل شاه ز اندیشه آزاد شد | سوی آذر رام خراد شد | |
نیایش بسی کرد پیش خدای | که باشدش بر نیکوی رهنمای | |
به هر کار پیروزگر داردش | درخت بزرگی به بر داردش | |
وزان جایگه شد به پردهسرای | عرض پیش او رفت با کدخدای | |
سپه را درم داد و آباد کرد | ز دادار نیکی دهش یاد کرد | |
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ | سوی بهمن اردوان شد به جنگ | |
چو گشتند نزدیک با یکدگر | برفتند گردان پرخاشخر | |
سپاه از دو رویه کشیدند صف | همه نیزه و تیغ هندی به کف | |
چو شیران جنگی برآویختند | چو جوی روان خون همی ریختند | |
بدین گونه تا گشت خورشید زرد | هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد | |
چو شد چادر چرخ پیروزهرنگ | سپاه سباک اندر آمد به جنگ | |
برآمد یکی باد و گردی چو قیر | بیامد ز قلب سپاه اردشیر | |
بیفگند زیشان فراوان به گرز | که با زور و دل بود و با فر و برز | |
گریزان بشد بهمن اردوان | تنش خستهی تیر و تیرهروان | |
پساندر همی تاخت شاه اردشیر | ابا نالهی بوق و باران تیر | |
برین هم نشان تا به شهر صطخر | که بهمن بدو داشت آواز و فخر | |
ز گیتی چو برخاست آواز شاه | ز هر سو بپیوست بیمر سپاه | |
مر او را فراوان نمودند گنج | کجا بهمن آگنده بود آن به رنج | |
درمهای آگنده را برفشاند | به نیرو شد از پارس لشکر براند | |
چو آگاهی آمد سوی اردوان | دلش گشت پربیم و تیرهروان | |
چنین گفت کین راز چرخ بلند | همی گفت با من خداوند پند | |
هران بد کز اندیشه بیرون بود | ز بخشش به کوشش گذر چون بود | |
گمانی نبردم که از اردشیر | یکی نامجوی آید و شهرگیر | |
در گنج بگشاد و روزی بداد | سپه بر گرفت و بنه برنهاد | |
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه | همی گرد لشکر برآمد به ماه | |
وزان روی لشکر بیاورد شاه | سپاهی که بر باد بربست راه | |
ز بس نالهی بوق و با کرنای | ترنگیدن زنگ و هندی درای | |
میان دو لشکر دو پرتاب ماند | به خاک اندرون مار بیتاب ماند | |
خروشان سپاه و درفشان درفش | سرافشان دل از تیغهای بنفش | |
چهل روز زین سان همی جنگ بود | بران زیردستان جهان تنگ بود | |
ز هرگونهیی تنگ شد خوردنی | همان تنگ شد راه آوردنی | |
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه | بشد خسته از زندگانی ستوه | |
سرانجام ابری برآمد سیاه | بشد کوشش و رزم را دستگاه | |
یکی باد برخاست از انجمن | دل جنگیان گشت زان پرشکن | |
بتوفید کوه و بلرزید دشت | خروشش همی از هوا برگذشت | |
بترسید زان لشکر اردوان | شدند اندرین یک سخن همزبان | |
که این کار بر اردوان ایزدیست | بدین لشکر اکنون بباید گریست | |
به روزی کجا سخت شد کارزار | همه خواستند آنگهی زینهار | |
بیامد ز قلب سپاه اردشیر | چکاچاک برخاست و باران تیر | |
گرفتار شد در میان اردوان | بداد از پی تاج شیرین روان | |
به دست یکی مرد خراد نام | چو بگرفت بردش گرفته لگام | |
به پیش جهانجوی بردش اسیر | ز دور اردوان را بدید اردشیر | |
فرود آمد از باره شاه اردوان | تنش خستهی تیر و تیرهروان | |
به دژخیم فرمود شاه اردشیر | که رو دشمن پادشا را بگیر | |
به خنجر میانش به دو نیم کن | دل بدسگالان پر از بیم کن | |
بیامد دژآگاه و فرمان گزید | شد آن نامدار از جهان ناپدید | |
چنین است کردار این چرخ پیر | چه با اردوان و چه با اردشیر | |
اگر تا ستاره برآرد بلند | سپارد هم آخر به خاک نژند | |
دو فرزند او هم گرفتار شد | برو تخمهی آرشی خوار شد | |
مر آن هر دو را پای کرده به بند | به زندان فرستاد شاه بلند | |
دو بدمهر از رزم بگریختند | به دام بلا در نیاویختند | |
برفتند گریان به هندوستان | سزد گر کنی زین سخن داستان | |
همه رزمگه پر ستام و کمر | پر از آلت و لشکر و سیم و زر | |
بفرمود تا گرد کردند شاه | ببخشید زان پس همه بر سپاه | |
برفت از میان بزرگان سباک | تن اردوان را ز خون کرد پاک | |
خروشان بشستش ز خاک نبرد | بر آیین شاهان یکی دخمه کرد | |
به دیبا بپوشید خسته برش | ز کافور کرد افسری بر سرش | |
به پیمود آن خاک کاخش به پی | ز لشکر هرانکس که شد سوی ری | |
وزان پس بیامد بر اردشیر | چنین گفت کای شاه دانشپذیر | |
تو فرمان بر و دختر او بخواه | که با فر و برزست و با تاج و گاه | |
به دست آیدت افسر و تاج و گنج | کجا اردوان گرد کرد آن به رنج | |
ازو پند بشنید و گفتا رواست | هم اندر زمان دختر او بخواست | |
به ایوان او بد همی یک دو ماه | توانگر سپهبد توانگر سپاه | |
سوی پارس آمد ز ری نامجوی | برآسوده از رزم وز گفتوگوی | |
یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ | بدو اندرون چشمه و دشت و راغ | |
که اکنون گرانمایه دهقان پیر | همی خواندش خوره اردشیر | |
یکی چشمه بد بیکران اندروی | فراوان ازو رود بگشاد و جوی | |
برآورد زان چشمه آتشکده | بدو تازه شد مهر و جشن سده | |
به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ | برآورده شد جایگاه فراخ | |
چو شد شاه با دانش و فر و زور | همی خواندش مرزبان شهر گور | |
به گرد اندرش روستاها بساخت | چو آباد کردش کس اندر نشاخت | |
به جایی یکی ژرف دریا بدید | همی کوه بایست پیشش برید | |
ببردند میتین و مردان کار | وزان کوه ببرید سد جویبار | |
همی راند از کوه تا شهر گور | شد آن شارستان پر سرای و ستور | |
سپاهی ز اصطخر بیمر ببرد | بشد ساخته تا کند رزم کرد | |
به نیکی ز یزدان همی جست مزد | که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد | |
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ | پذیره شدش کرد بیمر به جنگ | |
یکی کار بدخوار دشوار گشت | ابا کرد کشور همه یار گشت | |
یکی لشکری کرد بد پارسی | فزونتر ز گردان او یک به سی | |
یکی روز تا شب برآویختند | سپاه جهاندار بگریختند | |
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ | شد آوردگه را همه جای تنگ | |
جز از شاه با خوارمایه سپاه | نبد نامداران بدان رزمگاه | |
ز خورشید تابان وز گرد و خاک | زبانها شد از تشنگی چاک چاک | |
همانگه درفشی برآورد شب | که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب | |
یکی آتشی دید بر سوی کوه | بیامد جهاندار با آن گروه | |
سوی آتش آورد روی ا ردشیر | همان اندکی مرد برنا و پیر | |
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید | بران میش و بز پاسبانان بدید | |
فرود آمد از باره شاه و سپاه | دهانش پر از خاک آوردگاه | |
ازیشان سبک اردشیر آب خواست | همانگه ببردند با آب ماست | |
بیاسود و لختی چرید آنچ دید | شب تیره خفتان به سر بر کشید | |
ز خفتان شایسته بد بسترش | به بالین نهاد آن کیی مغفرش | |
سپیده چو برزد ز دریای آب | سر شاه ایران برآمد ز خواب | |
بیامد به بالین او سرشبان | که پدرام باد از تو روز و شبان | |
چه آمد که این جای راه تو بود | که نه در خور خوابگاه تو بود | |
بپرسید زان سرشبان راه شاه | کز ایدر کجا یابم آرامگاه | |
چنین داد پاسخ که آباد جای | نیابی مگر باشدت رهنمای | |
از ایدر کنون چار فرسنگ راه | چو رفتی پدید آید آرامگاه | |
وزان روی پیوسته شد ده به ده | به ده در یکی نامبردار مه | |
چو بشنید زان سرشبان اردشیر | ببرد از رمه راهبر چند پیر | |
سپهبد ز کوه اندر آمد بده | ازان ده سبک پیش او رفت مه | |
سواران فرستاد برنا و پیر | ازان شهر تا خورهی اردشیر | |
سپه را چو آگاهی آمد ز شاه | همه شاددل برگرفتند راه | |
به کردان فرستاده کارآگهان | کجا کار ایشان بجوید نهان | |
برفتند پویان و بازآمدند | بر شاه ایران فراز آمدند | |
که ایشان همه نامجویند و شاد | ندارد کسی بر دل از شاه یاد | |
برآنند کاندر صطخر اردشیر | کهن گشت و شد بخت برناش پیر | |
چو بشنید شاه این سخن شاد شد | گذشته سخن بر دلش باد شد | |
گزین کرد ازان لشکر نامدار | سواران شمشیرزن سی هزار | |
کماندار با تیر و ترکش هزار | بیاورد با خویشتن شهریار | |
چو خورشید شد زرد لشکر براند | کسی را که نابردنی بد بماند | |
چو شب نیم بگذشت و تاریک شد | جهاندار با کرد نزدیک شد | |
همه دشت زیشان پر از خفته دید | یکایک دل لشکر آشفته دید | |
چو آمد سپهبد به بالین کرد | عنان بارهی تیزتگ را سپرد | |
برآهخت شمشیر و اندرنهاد | گیا را ز خون بر سر افسر نهاد | |
همه دشت زیشان سر و دست شد | ز انبوه کشته زمین گست شد | |
بیاندازه زیشان گرفتار شد | سترگی و نابخردی خوار شد | |
همه بومهاشان به تاراج داد | سپه را همه بدره و تاج داد | |
چنان شد که دینار بر سر به تشت | اگر پیر مردی ببردی به دشت | |
به دینار او کس نکردی نگاه | ز نیکاختر و بخت وز داد شاه | |
ز مردی نکردی بدان جنگ فخر | گرازان بیامد به شهر صطخر | |
بفرمود کاسپان به نیرو کنید | سلیح سواران بیآهو کنید | |
چو آسوده گردید یکسر به بزم | که زود آید اندیشهی روز رزم | |
دلیران به خوردن نهادند سر | چو آسوده شد کردگاه و کمر | |
پراندیشهی رزم شد اردشیر | چو این داستان بشنوی یادگیر | |
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت | بدانگه که بگشاد راز از نهفت | |
به شهر کجاران به دریای پارس | چه گوید ز بالا و پهنای پارس | |
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی | ز کوشش بدی خوردن هر کسی | |
بدان شهر دختر فراوان بدی | که بیکام جویندهی نان بدی | |
به یک روی نزدیک او بود کوه | شدندی همه دختران همگروه | |
ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ | یکی دوکدانی ز چوب خدنگ | |
به دروازه دختر شدی همگروه | خرامان ازین شهر تا پیش کوه | |
برآمیختندی خورشها بهم | نبودی به خورد اندرون بیش و کم | |
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد | ازان پنبهشان بود ننگ و نبرد | |
شدندی شبانگه سوی خانه باز | شده پنبهشان ریسمان طراز | |
بدان شهر بیچیز و خرم نهاد | یکی مرد بد نام او هفتواد | |
برینگونه بر نام او از چه رفت | ازیراک او را پسر بود هفت | |
گرامی یکی دخترش بود و بس | که نشمردی او دختران را به کس | |
چنان بد که روزی همه همگروه | نشستند با دوک در پیش کوه | |
برآمیختند آن کجا داشتند | به گاه خورش دوک بگذاشتند | |
چنان بد که این دختر نیکبخت | یکی سیب افگنده باد از درخت | |
به ره بر بدید و سبک برگرفت | ز من بشنو این داستان شگفت | |
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید | یکی در میان کرم آگنده دید | |
به انگشت زان سیب برداشتش | بدان دوکدان نرم بگذاشتش | |
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت | به نام خداوند بییار و جفت | |
من امروز بر اختر کرم سیب | به رشتن نمایم شما را نهیب | |
همه دختران شاد و خندان شدند | گشادهرخ و سیم دندان شدند | |
دو چندان که رشتی به روزی برشت | شمارش همی بر زمین برنوشت | |
وزانجا بیامد به کردار دود | به مادر نمود آن کجا رشته بود | |
برو آفرین کرد مادر به مهر | که برخوردی از مادر ای خوبچهر | |
به شبگیر چون ریسمان برشمرد | دو چندانک هر بار بردی ببرد | |
چو آمد بدان چارهجوی انجمن | به رشتن نهاده دل و گوش و تن | |
چنین گفت با نامور دختران | که ای ماهرویان و نیکاختران | |
من از اختر کرم چندان طراز | بریسم که نیزم نیاید نیاز | |
به رشت آنکجا برده بد پیش ازین | به کار آمدی گر بدی بیش ازین | |
سوی خانه برد آن طرازی که رشت | دل مام او شد چو خرم بهشت | |
همی لختکی سیب هر بامداد | پریروی دختر بران کرم داد | |
ازان پنبه هرچند کردی فزون | برشتی همی دختر پرفسون | |
چنان بد که یک روز مام و پدر | بگفتند با دختر پرهنر | |
که چندین بریسی مگر با پری | گرفتستی ای پاک تن خواهری | |
سبک سیم تن پیش مادر بگفت | ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت | |
همان کرم فرخ بدیشان نمود | زن و شوی را روشنایی فزود | |
به فالی گرفت آن سخن هفتواد | ز کاری نکردی به دل نیز یاد | |
چنین تا برآمد برین روزگار | فروزندهتر گشت هر روز کار | |
مگر ز اختر کرم گفتی سخن | برو نو شدی روزگار کهن | |
مر این کرم را خوار نگذاشتند | بخوردنش نیکو همی داشتند | |
تنآور شد آن کرم و نیرو گرفت | سر و پشت او رنگ نیکو گرفت | |
همی تنگ شد دوکدان بر تنش | چو مشک سیه گشت پیراهنش | |
به مشک اندرون پیکر زعفران | برو پشت او از کران تا کران | |
یکی پاک صندوق کردش سیاه | بدو اندرون ساخته جایگاه | |
چنان شد که در شهر بیهفتواد | نگفتی سخن کس به بیداد و داد | |
فراز آمدش ارج و آزرم و چیز | توانگر شد آن هفت فرزند نیز | |
یکی میر بد اندر آن شهراوی | سرافراز با لشکر و رنگ و بوی | |
بهانه همی ساخت بر هفتواد | که دینار بستاند از بدنژاد | |
ازان آگهی مرد شد در نهیب | بیامد ازان شهر دل با شکیب | |
همان هفت فرزند پیش اندرون | پر از درد دل دیدگان پر ز خون | |
ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر | برو انجمن گشت برنا و پیر | |
هرانجا که بایست دینار داد | به کنداوران چیز بسیار داد | |
یکی لشکری شد بر او انجمن | همه نامداران شمشیرزن | |
همه یکسره پیش فرزند اوی | برفتند و گشتند پیکارجوی | |
ز شهر کجاران برآمد نفیر | برفتند با نیزه و تیغ و تیر | |
هیم رفت پیش اندرون هفتواد | به جنگ اندرون داد مردی بداد | |
همه شهر بگرفت و او را بکشت | بسی گوهر و گنجش آمد به مشت | |
به نزدیک او مردم انبوه شد | ز شهر کجاران سوی کوه شد | |
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه | شد آن شهر با او همه همگروه | |
نهاد اندران دژ دری آهنین | هم آرامگه بود هم جای کین | |
یکی چشمهیی بود بر کوهسار | ز تخت اندرآمد میان حصار | |
یکی بارهیی کرد گرداندرش | که بینا به دیده ندیدی سرش | |
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ | یکی حوض کردند بر کوه سنگ | |
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم | نهادند کرم اندرو نرم نرم | |
چنان بد که دارنده هر بامداد | برفتی دوان از بر هفتواد | |
گزیدی به رنجش علف ساختی | تن آگنده کرم آن پرداختی | |
بر آمد برین کار بر پنج سال | چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال | |
چو یک چند بگذشت بر هفتواد | بر آواز آن کرم کرمان نهاد | |
همان دخت خرم نگهدار کرم | پدر گشته جنگی سپهدار کرم | |
بیاراستندش وزیر و دبیر | به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر | |
سپهبد بدی بر دژ هفتواد | همان پرسش کار بیداد و داد | |
سپاهی و دستور و سالار بار | هران چیز کاید شهان را به کار | |
همه هرچ بایستش آراستند | چنانچون شهان را بپیراستند | |
به کشور پراگنده شد لشکرش | همه گشت آراسته کشورش | |
ز دریای چین تا به کرمان رسید | همه روی کشور سپه گسترید | |
پسر هفت با تیغزن ده هزار | همان گنج با آلت کارزار | |
هران پادشا کو کشیدی به جنگ | چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ | |
شکسته شدی لشکری کامدی | چو آواز این داستان بشندی | |
چنان شد دژ نامور هفتواد | که گردش نیارست جنبید باد | |
همی گشت هر روز برترش بخت | یکی خویشتن را بیاراست سخت | |
همی خواندندی ورا شهریار | سر مرد بخرد ازو در خمار | |
سپهبد که بودی به مرز اندرون | به یک چنگ در جنگ کردش زبون | |
نتابید با او کسی بر به جنگ | برآمد برین نیز چندی درنگ | |
حصاری شدش پر ز گنج و سپاه | ندیدی بران بارهبر باد راه | |
چو آگه شد از هفتواد اردشیر | نبود آن سخنها ورا دلپذیر | |
سپهبد فرستاد نزدیک اوی | سپاهی بلند اختر و رزمجوی | |
چو آگاه شد زان سخن هفتواد | ازیشان به دل در نیامدش یاد | |
کمینگاه کرد اندران کنج کوه | بیامد سوی رزم خود با گروه | |
چو لشکر سراسر برآشوفتند | به گرز و تبرزین همی کوفتند | |
سپاه اندرآمد ز جای کمین | سیه شد بران نامداران زمین | |
کسی بازنشناخت از پای دست | تو گفتی زمین دست ایشان ببست | |
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه | که پیروزگر شد ز کشتن ستوه | |
هرانکس که بد زنده زان رزمگاه | سبک باز رفتند نزدیک شاه | |
چو آگاه شد نامدار اردشیر | ازان کشتن و غارت و دار و گیر | |
غمی گشت و لشکر همی باز خواند | به زودی سلیح و درم برفشاند | |
به تندی بیامد سوی هفتواد | به گردون برآمد سر بدنژاد | |
بیاورد گنج و سلیح از حصار | برو خوار شد لشکر و کارزار | |
جدا بود ازو دور مهتر پسر | چو آگاه شد او ز رزم پدر | |
برآمد ز آرام وز خورد و خواب | به کشتی بیامد برین روی آب | |
جهانجوی را نام شاهوی بود | یکی مرد بدساز و بدگوی بود | |
ز کشتی بیامد بر هفتواد | دل هفتواد از پسر گشت شاد | |
بیاراست بر میمنه جای خویش | سپهبد بد و لشکر آرای خویش | |
دو لشکر بشد هر دو آراسته | پر از کینه سر گنج پر خواسته | |
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر | دل مرد برنا شد از رنج پیر | |
سپه برکشید از دو رویه دو صف | ز خورشید و شمشیر برخاست تف | |
چو آواز کوس آمد از پشت پیل | همی مرد بیهوش گشت از دو میل | |
برآمد خروشیدن گاودم | جهان پر شد از بانگ رویینه خم | |
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل | هوا از درفش سران گشت لعل | |
از آواز گوپال وز ترگ و خود | همی داد گردون زمین را درود | |
تگ بادپایان زمین را کنان | در و دشت شد پر سر بیتنان | |
برآن گونه شد لشکر هفتواد | که گفتی بجنبید دریا ز باد | |
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه | که بر مور و بر پشه شد تنگ راه | |
برین گونه تا روز برگشت زرد | برآورد شب چادر لاژورد | |
ز هر سو سپه باز خواند اردشیر | پس پشت او بد یکی آبگیر | |
چو دریای زنگارگون شد سیاه | طلایه بیامد ز هر دو سپاه | |
خورش تنگ بد لشکر شاه را | که بدخواه او بسته بد راه را | |
به جهرم یکی مرد بد بدنژاد | کجا نام او مهرک نوشزاد | |
چو آگه شد از رفتن اردشیر | وزان ماندن او بران آبگیر | |
ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه | ز بهر خورشها برو بسته راه | |
ز جهرم بیامد به ایوان شاه | ز هر سو بیاورد بیمر سپاه | |
همه گنج او را به تاراج داد | به لشکر بسی بدره و تاج داد | |
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر | پراندیشه شد بر لب آبگیر | |
همی گفت ناساخته خانه را | چرا ساختم رزم بیگانه را | |
بزرگان لشکرش را پیش خواند | ز مهرک فراوان سخنها براند | |
چه بینید گفت ای سران سپاه | که ما را چنین تنگ شد دستگاه | |
چشیدم بسی تلخی روزگار | نبد رنج مهرک مرا در شمار | |
به آواز گفتند کای شهریار | مبیناد چشمت بد روزگار | |
چو مهرک بود دشمن اندر نهان | چرا جست باید به سختی جهان | |
تو داری بزرگی و گیهان تراست | همه بندگانیم و فرمان تراست | |
بفرمود تا خوان بیاراستند | می و جام و رامشگران خواستند | |
به خوان بر نهادند چندی بره | به خوردن نهادند سر یکسره | |
چو نان را به خوردن گرفت اردشیر | همانگه بیامد یکی تیز تیر | |
نشست اندران پاک فربه بره | که تیر اندرو غرقه شد یکسره | |
بزرگان فرزانهی رزمساز | ز نان داشتند آن زمان دست باز | |
بدیدند نقشی بران تیز تیر | بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر | |
ز غم هرکسی از جگر خون کشید | یکی از بره تیر بیرون کشید | |
نوشته بران تیر بر پهلوی | که ای شاه داننده گر بشنوی | |
چنین تیز تیر آمد از بام دژ | که از بخت کرمست آرام دژ | |
گر انداختیمی بر اردشیر | بروبر گذر یافتی پر تیر | |
نباید که چون او یکی شهریار | کند پست کرم اندرین روزگار | |
بران موبدان نامدار اردشیر | نوشته همی خواند آن چوب تیر | |
ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود | دل مهتران زان سخن تنگ بود | |
همی هر کسی خواندند آفرین | ز دادار بر فر شاه زمین | |
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه | چو بنشست خورشید بر جایگاه | |
سپه برگرفت از لب آبگیر | سوی پارس آمد دمان اردشیر | |
پس لشکر او بیامد سپاه | ز هر سو گرفتند بر شاه راه | |
بکشتند هرکس که بد نامدار | همی تاختند از پس شهریار | |
خروش آمد از پس که ای بخت کرم | که رخشنده بادا سر از تخت کرم | |
همی هرکسی گفت کاینت شگفت | کزین هرکس اندازه باید گرفت | |
بیامد گریزان و دل پر نهیب | همی تاخت اندر فراز و نشیب | |
یکی شارستان دید جایی بزرگ | ازان سو براندند گردان چو گرگ | |
چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید | به در بر دو برنای بیگانه دید | |
ببودند بر در زمانی به پای | بپرسید زو این دو پاکیزهرای | |
که بیگه چنین از کجا رفتهاید | که با گرد راهید و آشفتهاید | |
بدو گفت زین سو گذشت اردشیر | ازو باز ماندیم بر خیره خیر | |
که بگریخت از کرم وز هفتواد | وزان بیهنر لشکر بدنژاد | |
بجستند از جای هر دو جوان | پر از درد گشتند و تیرهروان | |
فرود آوریدندش از پشت زین | بران مهتران خواندند آفرین | |
یکی جای خرم بپیراستند | پسندیده خوانی بیاراستند | |
نشستند با شاه گردان به خوان | پرستش گرفتند هر دو جوان | |
به آواز گفتند کای سرفراز | غم و شادمانی نماند دراز |