دیوان بیدل شیرازی/غایت حیرانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پای طلب | غایت حیرانی از بیدل شیرازی |
تیر ملامت |
دیوان بیدل شیرازی |
صد زخم فزون خوردیم از دست گران جانی | مائیم و دل مجروح آن هم به تو ارزانی | |
تیر تو نهان از خلق بس راز تو با دل گفت | آری سخن دلدار گویند به پنهانی | |
دل خون شد و جان بر لب آمد ز غم هجرت | نه حوصله و صبری نه قوت افغانی | |
تا چند غمین داری ما را که گشاید دل | ای سخت کمان آخر از غنچۀ پیکانی | |
حاشا که پری خوانم یا حوری فردوست | مأنوس تر از اینی مطبوع تر از آنی | |
معنی که جمالت راست در لفظ نمی گنجد | کین صورت جسمانی وان معنی روحانی | |
بس ماهروخان دیدم روی تو پسندیدم | هستند همه صورت تو معنی انسانی | |
نه روح به این لطفست نه جسم به این خوبی | مطلوبتر از جسمی محبوبتر از جانی | |
عشق تو به دل ره جست بسیار عجب باشد | در خانۀ درویشی آن حشمت سلطانی | |
آن خال چو هندویت دین و دل عالم برد | با کفر چنین داری دعوای مسلمانی | |
هر سو به تماشایت بر پا شده غوغائی | مدهوش جمالت خلق از غایت حیرانی | |
یا خلق همی باید چشم از تو بپوشانند | یا همچو پری از خلق تو چهره بپوشانی | |
از خشم که برخیزی بس شور که برخیزد | وز لطف چو بنشینی بس فتنه که بنشانی | |
یا محو کن از خاطر سودای سر زلفش | یا شکوه مکن ای دل دیگر ز پریشانی | |
جز نام شهش بیدل نبود به زبان هرگز | گاهی به دعا گوئی گاهی به ثنا خوانی |
***