گوشۀ معمور فخر شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو




جانا ز غمت خاطر مسرور نماند است وز درد تو غیر از دل رنجور نماند است




ما را نه همین آن لب شیرین نمک ریش در شهر از آن یک سر بی شور نماند است




از لشکر بیداد تو ای خسرو خوبان در کشور جان گوشۀ معمور نماند است




با قوّت سرپنجۀ عشقت عجبی نیست در بازوی صبر من اگر زور نماند است




افسوس که دادند به ما بار غم او وقتی که توانائی و مقدور نماند است




تا دور شدی از برم ای ماه دل افروز بی شمع رخت بزم مرا نور نماند است




سوگند به موی تو که بی روی تو ما را صبحی ز قفای شب دیجور نماند است




احوال دل دور ز دلدار که داند کاو یک نفس از هم نفسی دور نماند است




دیگر به چه امید رود فخر به سینا آن نخله و آن نار چو در طور نماند است




M rastgar ‏۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۳:۳۰ (UTC)