کنت کنزا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
کنت کنزا گفت خلاق ودود | زانکه جز ذاتش دگر چیزی نبود |
نه وجود اشناختی کس از عدم | نه حدوثی بود ممتاز از قدم |
بود هیچ کرسی و عرش و نه فلک | نه بشر بود و نه جن و نه ملک |
نه زمین بود و نه چرخ و نه زمان | نه جهان بود و نه کون و نه مکان |
غیر ذات یار هیچ یاری نبود | عاشقی کو تا کند گفت و شنود |
بود گنجی لیک بی گنجور بود | راز ها بودش ولی مستور بود |
خازنی بایست مر آن گنج را | تا نماید کنج ذاتش در خفا |
همچنان هر راز را هم محرمی | هست لازم تا نباشد مبهمی |
محرمش چون با راز انباز شود | حکمش است آن راز را غماز شود |
پس صفات از ذات آمد در ظهور | همچو از خورشید عالمتاب نور |
جلوه بنمود چونکه ذاتش از نهان | گشت اسماء و صفات از وی عیان |
بهر اسماء و سما در کار شد | هر صفت را مظهری ناچار شد |
بحر علم او در آمد چون به موج | شد عیان اعیان ز موجش فوج فوج |
کاف امرش چون به نون جست اقتران | آسمانها و زمینها شد عیان |
قدرتش بنیاد نه افلاک کرد | زان سپس ایجاد مشتی خاک کرد |
زآسمان و خاک و آب و باد و نار | داد آدم را وجودی مستعار |
مختصر به باشد از طول کلام | مقتضی طول نبودم چون مقام |
چون بنای آفرینش را نهاد | جود او مبداء شد و عدلش معاد |
واگذار این ماجرا و گفت و گوی | وز حدیث کنت کنزا باز گوی |
گر ز فعل ماضیت در دل شکی است | ماضی و مستقبل آنجا خود یکی است |
نه زمین موجود بود و نه زمان | بود ذاتی عاری از نام و نشان |
جلوه چون کرد شد پیدایش صفات | وز صفاتش آشکارا کنج ذات |
از مشیت ممکنات موجود کرد | وز کرم نابوده ای را بود کرد |
خواست بیند روی خویش آئینه ساخت | عاشق خود بود و با خود عشق باخت |
ممکنات آئینه روی شنهد | مشرق الشمس وجود اللهند |
ای برادر کثرت و وحدت یکیست | زانکه جز از جود او موجود نیست |
خود ز وحدت جانب کثرت شتافت | هر کجا بشتافت غیر از خود نیافت |
چون شکافی ذره را هست آفتاب | ور بیابی قطره را دریای آب |
در دل هر ذره خورشیدی نهان | جوف هر قطره است بحر بیکران |
روشن از روی رخش نزدیک و دور | لیک مخفی رویش از فرط ظهور |
هر که از صورت سوی معنی شتافت | فرع ها را متحد با اصل یافت |
وین بد و نیکی که بینی در جهان | چون به معنی ننگری ننگست آن |
چون مرایا مختلف شد در صفات | مختلف در وی نماید عکس ذات |
ما که چشمی احولانه داشتیم | لاجرم یک را دو می پنداشتیم |
گر خدا بینی نه خود ای نکته دان | نیک بینی هر بدی را در جهان |
هر که خود را دید او کافر بود | مر خدا را آن خودی ساتر بود |
چیست کافر معنی آن ساتر است | ساتر حق ای برادر کافر است |
خود اگر بینی نبینی روی دوست | مغز خواهی بر کن از بادام پوست |
آفرینش را طلسمی بسته اند | روح را در چاه جسمی بسته اند |
بشکن آخر این طلسم جسم را | تا نبیند چشم جانت جز خدا |
سخت گستاخانه تازم بارکی | رفت از دستم عنان یکبارکی |
این جسارتها اگر چه از من است | خود نپویم ره که اسبم توسن است |
مستم و آشفته وز خود بی خبر | ذوالجناحم سرکش است و تیز پر |