کلیله و دمنه/باب الحمامه المطوقه و الجرذ و الغراب و السلحفاه و الظبی
→باب الفحص عن امر دمنه | کلیله و دمنه , مترجم ابوالمعالی نصراله منشی باب الحمامه المطوقه و الجرذ و الغراب و السلحفاه و الظبی |
باب البوم و الغراب← |
رای گفت برهمن را که شنودم مثل دو دوست که به تضریب نمام و سعایت فتان چگونه از یکدیگر مستزید گشتند و به عداوت و مقاتلت گراییدن تا مظلومی بیگناه کشته شد، و روزگار داد وی بداد، که هدم بنای باری عز اسمه مبارک نباشد، و عواقب آن از وبال و نکال خالی نماند. فلا یسرف فی الفتل انه کان منصورا. اکنون اگر میسر گردد بازگوی داستان دوستان یکدل و کیفیت موالات و افتتاح مواخات ایشان، و استمتاع از ثمرات مخالصت و برخورداری از نتایج مصادقت.
برهمن گفت: هیچ چیز نزدیک عقلا در موازنه دوستان مخلص نیاید، و در مقابله یاران یک دل ننشیند، که در ایام راحت معاشرت خوب ازیشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت به صدق از جهت ایشان منتظر. و از امثال این، حکایت کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهوست.
رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت: آوردهاند که در ناحیت کشمیر متصیدی خوش و مرغزاری نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی، و در پیش جمال او دم طاووس به پر زاغ مانستی
درفشان لاله در وی چون چراغی ولیک از دود او برجانش داغی شقایق بر یکی پای ایستاده چو بر شاخ زمرد جام باده
و در وی شکاری بسیار، و اختلاف صیادان آنجا متواتر. زاغی در حوالی آن بر درختی بزرگ گشن خانه داشت. نشسته بود و چپ و راست مینگریست. ناگاه صیادی بدحال خشنجامه، جالی بر گردن و عصایی در دست، روی بدان درخت نهاد. بترسید و با خود گفت: این مرد را کاری افتاد که میآید، و نتوان دانست که قصد من دارد یا از آن کس دیگر، من باری جای نگه دارم و مینگرم تا چه کند.
صیاد پیش آمد و، جال باز کشید و، حبه بینداخت و در کمین نشست. ساعتی بود، قومی کبوتران برسیدند، و سر ایشان کبوتری بود که او را مطوقه گفتندی، و در طاعت و مطاوعت او روزگار گذاشتندی. چندان که دانه بدیدند غافلوار فرود آمدند و جمله در دام افتادند. و صیاد شادمانان گشت و گرازان بتگ ایستاد، تا ایشان را در ضبط آرد. و کبوتران اضطرابی میکردند و هر یک خود را میکوشید. مطوقه گفت: جای مجادله نیست، چنان باید که همگنان استخلاص یاران را مهمتر از تخلص خود شناسند. و حالی صواب آن باشد که جمله به طریق تعاون قوتی کنید تا دام از جای برگیریم فکه رهایش ما در آنست. کبوتران فرمان وی بکردند و دام برکندند و سر خویش گرفت. و صیاد در پی ایشان ایستاد، بر آن امید که آخر درمانند و بیفتند.
زاغ با خود اندیشید که: بر اثر ایشان بروم و معلوم گردانم که فرجام کار ایشان چه باشد، که من از مثل این واقعه ایمن نتوانم بود، و از تجارت برای دفع حوادث سلاحها توان ساخت.
و مطوقه چون بدید که صیاد در قفای ایشان است یاران را گفت: این ستیزهروی در کار ما به جد است، و تا از چشم او ناپیدا نشویم دل از ما برنگیرد. طریق آنست که سوی آبادانیها و درختستانها رویم تا نظر او از ما منقطع گردد، و نومید و خایب بازگردد، که در این نزدیکی موشی است از دوستان من، او را بگویم تا این بندها ببرد. کبوتران اشارت او را امام ساختند و راه بتافتند و صیاد بازگشت. و زاغ همچنان میرفت تا وجه مخرج ایشان پیش چشم کند، و آن ذخیرت ایام خویش گرداند. و مطوقه به مسکن موش رسید. کبوتران را فرمود که فرود آیید. فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند. و آن موش را زبرا نام بود، با دهای تمام و خرد بسیار، گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده. و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هر یک را در دیگری راه گشاده، و تیمار آن فراخور حکمت و بر حسب مصلحت بداشته. مطوقه آواز داد که: بیرون آی! زبرا پرسید که: کیست؟ نام بگفت، بشناخت و به تعجیل بیرون آمد.
چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بر رخسار جویها براند و گفت: ای دوست عزیز و رفیق موافق، تو را در این رنج که افگند؟ جواب داد که: انواع خیر و شر به تقدیر باز بسته است، و هر چه در حکم ازلی رفتست هر آینه بر اختلاف ایام دیدنی باشد، از آن تجنب و تحرز صورت نبندد و مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید، و دانه را بر من و یاران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بیاراست، تا غبار آن نور بصر را بپوشانید، و پیش عقلها حجاب تاریک بداشت، و جمله در دست محنت و چنگال بلا افتادیم. و کسانی که از من قوت و شوکت بیشتر دارند و به قدر و منزلت پیشترند با مقادیر سماوی مقاومت نمیتوانند پیوست، و امثال این حادثه در حق ایشان غریب و عجیب مینماید. و هر گاه که حکمی نازل میگردد قرص خورشید تاریک میشود و پیکر ماه سیاه، و ارادت باری عزت قدرته و علت کلمته، ماهی را از قعر آب به فراز میآرد، و مرغ را از اوج هوا به حضیض میکشد، چنانکه نادان را غلبه میکند میان دانا و مطالب او حایل میگردد.
موش این فصول بشنود، و زود در بریدن بندها ایستاد که مطوقه بدان بسته بود. گفت: نخست از آن یاران گشای. موش بدین سخن التفات ننمود. گفت: ای دوست، ابتدا از بریدن بند اصحاب اولیتر. گفت: این حدیث را مکرر میکنی، مگر ترا به نفس خویش حاجت نمیباشد و آن را بر خود حقی نمیشناسم؟ گفت: مرا ملالت نباید کرد که من ریاست این کبوتران تکفل کردهام، و ایشان را از آن روی بر من حقی واجب شده است، و چون ایشان حقوق مرا به طاعت و مناصحت بگزاردند، و به معونت و مظاهرت ایشان از دست صیاد بجستم، مرا نیز از عهده لوازم ریاست بیرون باید آمد، و مواجب سیادت را به ادا رسانید. و میترسم که اگر از گشادن عقدهای من آغاز کنی ملول شوی و بعضی ازیشان دربند بمانند، و چون من بسته باشم اگر چه ملالت به کمال رسیده باشد اهمال جانب من جایز نشمری، و از ضمیر بدان رخصت نیابی، و نیز در هنگام بلا شرکت بوده است در وقت فراغ موافقت اولیتر، و الا طاعنان مجال وقیعت یابند.
موش گفت: عادت اهل مکرمت اینست، و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده در موالات تو صافیتر گردد، و ثقت دوستان به کرم عهد تو بیفزاید. وانگاه به جد و رغبت بندهای ایشان مام ببرید، و مطوقه و یارانش مطلق و ایمن بازگشتند. چون زاغ دستگیری موش ببریدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود، و با خود گفت: من از آنچه کبوتران را افتاد ایمن نتوانم بود و نه از دوستی این چنین کار آمده مستغنی. نزدیک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد. پرسید که: کیست؟ گفت: منم زاغ؛ و حال تتبع کبوتران و اطلاع بر حسن عهد و فرط وفاداری او رد حق ایشان باز راند، وانگاه گفت: چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت، و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود، و به برکات مصافات تو از چنان ورطه هایل بر چه جمله خلاص یافتند، همت بر دوستی تو مقصور گردانیدم، و آمدم تا شرط افتتاح اندر آن به جای آرم.
موش گفت: وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است، و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که به دست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و، خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید. چه هر که خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسبتازی کند بر خویشتن خندیده باشد. زیرا که از سیرت خردمندان دور است
گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.
و میان من و تو راه محبت به چه تأویل گشاده تواند بود؟ که من طعمه تواَم و هرگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست. زاغ گفت: به عقل خود رجوع کن و نیکو بیندیش فکه مرا در ایذای تو چه فایده و از خوردن تو چه سیری، و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گیر، و کرم عهد و لطف طبع تو در نوایب زمانه پای مرد. و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سینه من نهی که حسن سیرت و پاکیزگی سریرت تو گردش ایام به من نمود. و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمایش زیادت نرود، چون نسیم مشک که به هیچ تأویل نتوان پوشانید و هر چند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جوید و جهان معطر گرداند
بد توان از خلق متواری شدن، پس برملا مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن
و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضایع گذاری و مرا نومید از این در بازگردانی و از میامن دوستی خود محروم کنی. موش گفت هیچ دشمنایگی را آن اثر نیست که عداوت ذاتی را ازیرا که چون دو تن را با یک دیگر دشمنایگی افتاده باشد، و به روزگار از هر دو جانب تمکن یافته و قدیم و حدیث آن به هم پیوسته و سوابق به لواحق مقرون شده، پیش از سپری گشتن ایشان انقطاع آن صورت نبندد، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد. و آن دشمنایگی بر دو نوع است: اول چنانکه از آن شیر و پیل، که ملاقات ایشان بیمحاربت ممکن نباشد، و این هم شاید بود که مرهم پذیرد، که نصرت در آن یک جانب را مقرر نیست و هزیمت بر یک جانب مقصور نه، گاه شیر ظفر یابد و گاه پیل پیروز آید. و این جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نیاید، و آخر به حیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در میان ارود. و دوم چنانکه از آن موش و گربه، و زاغ و غلیواژ و غیر آنست، که در آن مجاملت هرگز ستوده نیامده است، و جایی که قصد جان و طمع نفس از یک جانب معلوم شد، بی از آنچه از دیگر جانب آن را در گذشته سابقهای توان شناخت یا در مستقبل صورت کند، مصالحت به چه تأویل دلپذیر تواند بود؟ و به حقیقت بباید دانست که این باب قویتر باشد و هر روز تازهتر، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب و روز عقده آن را واهی تواند گردانید، که مضرت و مشقت یک جانب را بر اطلاق متعین است و راحت و منفعت دیگر را متوجه و جایی که عداوت حقیقی چنین تقریر افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد، و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و به قرار اصل باز رود. و فریفته شدن بدان از عیبی خالی نماند، و هرگز ثقت خردمند به تاکید بُنلاد آن مستحکم نگردد، که آب اگر چه خالی نماند، دیر بماند تا بوی و طعم بگرداندن چون بر آتش ریخته شود از کشتن آن عاجز نیاید. و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است، خاصه که از آستین سله کرده آید. و عاقل را بر دشمن زیرک چون الف تواند بود؟
زاغ گفت: شنودن سخنی که از منبع حکمت زاید از فواید خالی نباشد، لکن به کرم و سیادت و مردمی و مروت آن لایقتر که بر قضیت حریت خویش بروی و سخن مرا باور داری، و این کار در دل خویش بزرگ نگردانی و از این حدیث که «میان ما طریق مواصلت نامسلوکست.» درگذری، و بدانی که شرط مکرمت آنست که بهره نیکیی راه جسته آید. و حکما گویند که دوستی میان ما ابرار و مصلحان زود استحکام پذیرد و دیر منقطع گردد، و چون آوندی که از زر پاک کنند، دیر شکند و زود راست شود، و باز میان مفسدان و اشرار دیر مؤکد گردد زود فتور بدو راه یابد، چون آوند سفالین که زود شکند و هرگز مرمت نپذیرد، و کریم به یک ساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دلجویی و شفقت واجب دارد، دوستی و بذاذری را به غایت به لطف و نهایت یگانگی رساند، و باز لئیم را اگر چه صحبت و محبت قدیم مؤکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت، مگر در یوبه امید و هراس بیم باشد. و آثار کرم تو ظاهر است و من به دوستی تو محتاج، و این در را لازم گرفتهام و البته باز نگردم و هیچ طعام و شراب نچشم تا مرا به صحبت خویش عزیز نگردانی. موش گفت: موالات و مواخات تو را به جان خریدارم، و این مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری اندیشی من باری به نزدیک خویش معذور باشم، و به توهم نگویی که او را سهلالقیاد و سستعناد یافتم. والا در مذهب من منع سائل، خاصه که دوستی من بر سبیل تبرع اختیار کرده باشد، محظور است.
پس بیرون آمد و بر در سوراخ بیستاد. زاغ گفت: چه مانع میباشد از آنچه در صحرا آیی و به دیدار من مؤانست طلبی؟ مگر هنوز ریبتی باقی است؟ موش گفت: اهل دنیا هر گاه که محرمی جویند و نفسهای عزیز و جانهای خطیر فدای آن صحبت کنند، تا فواید و عواید آن ایشان را شامل گردد و برکات و میامن آن بر وجه روزگار باقی ماند، ایشان دوستان به حق و برادران به صدق باشند، و آن طایفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بینند و مصالح کارهای دنیاوی اندران به رعایت رسانند مانند صیادانند که دانه برای سود خویش پراگنند نه برای سیری مرغ. و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی تر از آن باشد که مال فدا دارد و پوشیده نماند که قبول موالات گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است، و اگر بدگمانیای صورت بستی هرگز این رغبت نیفتادی. لکن به دوستی تو واثق گشتهام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است، و از جانب من آن را به اضعاف مقابله میباشد. اما ترا طارانند که جوهر ایشان در مخالفت من چون جوهر توست، و رای ایشان در مخالصت من موافق رای تو نیست. ترسم که کسی ازیشان مرا بیند قصدی اندیشد.
زاغ گفت: علامت مودت یاران آنست که با دوستان مردم، دوست، و با دشمنان، دشمن باشند. و امروز اساس محبت میان من و تو چنان تاکیدی یافت که یار من آن کس تواند بود که از ایذای تو بپرهیزد و طلب رضای تو واجب شناسد. و خطری ندارد نزدیک من انقطاع از آنکه با تو نپیوندد و اتصال بدو که از دشمنایگی تو ببرد. به عزایم مرد آن لایق که اگر از چشم و زبان، که دیدبان تن و ترجمان دلاند، خلافی شناسد به یک اشارت هر دو را باطل گرداند، و اگر از آن وجهی رنجی بیند عین راحت پندارد.
عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن دشمن دو شمرد تیغ دو کش زخم دو زن
و باغبان استاد را رسم است که اگر در میان ریاحین گیاهی ناخوش بیند برآرد. موش قویدل بیرون آمد و زاغ را گرم بپرسید، و هر دو به دیدار یکدیگر شاد گشتند. چون روز چند بگذشت موش گفت: اگر همین جای مقام کنی، و اهل و فرزندان را بیاری از مکرمت دور نیفتد و منت هچرت متضاعف گردد. و این بقعت نزهت تمام دارد و جایی دل گشای است. زاغ گفت : همچنین است و در خوشی این موضع سخنی ندارم. لکن مرعی و لا کالسعدان. مرغزاری است فلان جای که اطراف او پرشکوفه متبسم و گل خندان است، و زمین او چون آسمان پرستاره تابان.
ز بس کش گاو چشم و پیل گوش است چمن چون کلبه گوهر فروش است
||پایان شعر}} و باخه دوست من آنجا وطن دارد، و طعمه من در آن حوالی بسیار یافته شود. و نیز این جایگاه به شارع پیوسته است، ناگاه از راه گذریان آسیبی یابیم. اگر رغبت کنی آنجا رویم و در خصب و امن روزگار گذاریم.
موش گفت: کدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود؟ و اگر تو را موافقت واجب نبینم کجا روم؟ و بدین موضع اختیار نیامدهام، و قصه من دراز است و در آن عجایب بسیار، چندان که مستقری متعین شود با تو بگویم.
زاغ دم موش بگرفت و روی به مقصد آورد. چون آنجا رسید باخه ایشان را از دور بدید، بترسید و در آب رفت، زاغ موش را آهسته از هوا بزمین نهاد و باخه را آواز داد. به تگ بیرون آمد و تازگیها کرد و پرسید که: از کجا میآیی و حال چیست؟ زاغ قصه خویش از آن لحظت که بر اثر کبوتران رفته بود و حسن عهد موش در استخلاص ایشان مشاهدت کرده، و بدان دالت قواعد الفت میان هر دو موکد شده و روزها یک جا بوده، وانگاه عزیمت زیارت او مصمم گردانیده، برو خواند. باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و عزیمت زیارت او مصمم گردانیده، برو خواند. باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و کمال مروت او بشناخت ترحیبی هر چه به سزاتر واجب دید و گفت: سعادت بخت ما ترا بدین ناحیت رسانید و آن را به مکارم ذات و محاسن صفات تو آراسته گردانید
و للبقاع دول
زاغ، پس از تقریر این فصول و تقدیم این ملاطفات، موش را گفت: اگر بینی آن اخبار و حکایات که مرا وعده کرد بودی بازگویی تا باخه هم بشنود، که منزلت او در دوستی تو همچنانست که از آن من. موش آغاز نهاد و گفت:
منشأ و مولد من به شهر ماروت بود در زاویه زاهدی. و آن زاهد عیال نداشت، و از خانه مریدی هر روز برای او یک سله طعام آوردندی، بعضی به کار بردی و باقی برای شام بنهادی. و من مترصد فرصت میبودمی چون او بیرون رفتی چندان که بایستی بخوردمی و باقی سوی موشان دیگر انداخت. زاهد در ماند، و حیلتها اندیشید، و سله از بالاها آویخت، البته مفید نبود و دست من از آن کوتاه نتوانست کرد.
تا شبی او را مهمانی رسید. چون از شام بپرداختند زاهد پرسید که :از کجا میآیی و قصد کجا میداری؟ او مردی بود جهانگشته و گرم و سرد روزگار چشیده. درآمد و هرچه از اعاجیب عالم پیش چشم داشت باز میگفت. و زاهد در اثنای مفاوضت او هر ساعت دست بر هم میزد تا موشان را برماند. میهمان در خشم شد و گفت: سخنی میگویم و تو دست بر هم میزنی! با من مسخرگی میکنی؟ زاهد عذر خواست و گفت: دست زدن من برای رمانیدن موشان است که یکباگری مستولی شدهاند، هر چه بنهم برفور بخوردند. مهمان پرسید که: همه چیرهاند؟ گفت: یکی از ایشان دلیرتر است. مهمان گفت: جرأت او را سببی باید. و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود که «آخر موجبی هست که این زن کنجد بخته کرده بکنجد با پوست برابر میبفروشد.» زاهد پرسید: چگونه است آن؟
گفت: شبانگاهی به فلان شهر در خانه آشنایی فرود آمدم. چون از شام فارغ شدیم برای من جامه خواب راست کردند، و به نزدیک زن رفت و مفاوضت ایشان میتوانستم شنود، که میان من و ایشان بوریایی حجاب بود. زن را میگفت که: میخواهم فردا طایفهای را بخوانم و ضیافتی سازم که عزیزی رسیده است. زن گفت: مردمان را چه میخوانی و در خانه کفاف عیال موجود نه! آخر هرگز از فردا نخواهی اندیشید و دل تو به فرزندان و اعقاب نخواهد نگریست؟ مرد گفت: اگر توفیق احسان و مجال انفاقی باشد بدان ندامت شرط نیست، که جمع و ادخار نامبارکست، و فرجام آن نامحمود، چنانکه از آن گرگ بود. زن پرسید که: چگونه است آن؟
گفت: آوردهاند که صیادی روزی شکار رفت و آهوی بیفگند و برگرفت و سوی خانه رفت. در راه خوگی با او دو چهار شد و حملهای آورد، و مرد تیر بگشاد و بر مقتل خوگ زد، و خوگ هم در آن گرمی زخمی انداخت. و هر دو بر جای سرد شدند. گرگی گرسنه آنجا رسید، مرد و آهو و خوگ بدید، شاد شد و به خصب و نعمت ثقت افزود، و با خود گفت: هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخیرتست، چه اگر اهمالی نمایم از حزم و احتیاط دور باشد و به نادانی و غفلت منسوب گردم، و به مصلحت حالی و مآلی آن نزدیکتر است که امروز بازه کمان بگذرانم، و این گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای ایام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم. و چندان که آغاز خوردن زه کرد گوشهای کمان بجست، در گردن گرگ افتاد، و برجای سرد شد.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که حرص نمودن بر جمع و ادخار نامبارکست و عاقبت وخیم دارد. زن گفت: الرزق علیالله. راست میگویی. و در خانه قدری کنجد و برنج هست، بامداد طعامی بسازم و شش هفت کس را از آن لهنهای حاصل آید. هر که را خواهی بخوان. دیگر روز آن کنجد را بخته کرد، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت: مرغان را میران تا این خشک شود، و خود به کار دیگر پرداخت. مرد را خواب در ربود. سگی بدان دهان دراز کرد. زن بدید، کراهیت داشت که از آن خوردنی ساختی. به بازار برد و آن را با کنجد با پوست صاعا به صاع بفروخت. و من در بازار شاهد حال بودم. مردی گفت :این زن به موجبی میفروشد کنجد بخته کرده به کنجد با پوست. و مرا همین بدل میآید که این موش چندین قوت به دلیریی میتواند کرد. تبری طلب تا سوراخ او بگشایم و بنگرم که او را ذخیرتی و استظهاری هست که به قوت آن اقدام میتواند نمود. در حال تبر بیاوردند، و من آن ساعت در سوراخ دیگر بودم و این ماجرا میشنودم. و در سوارخ من هزار دینار بود. ندانستم که کدام کس نهاده بود، لکن بر آن میغلتیدمی و شادی دل و فرح طبع من از آن میافزود، و هر گاه که از آن یاد میکردمی نشاط در من ظاهر گشتی. مهمان زمین بشکافت تا به زر رسید، برداشت و زاهد را گفت: بیش آن تعرض نتواند رسید. من این سخن میشنودم و اثر ضعف و انکسار و دلیل حیرت و انخزال در ذات خویش میدیدم، و به ضرورت از سوراخ خویش نقل بایست کرد.
و نگذشت، بس روزگاری که حقارت نفس و انحطاط منزلت خویش در دل موشان بشناختم،و توقیر و احترام و ایجاب و اکرام معهود نقصان فاحش پذیرفت، و کار از درجت تبسط به حد تسلط رسید، و تحکمهای بیوجه در میان آمد، و همان عادت بر سله جستن توقع نمودند، چون دست نداد از متابعت و مشایعت من اعراض کردند و با یکدیگر گفتند «کار او بود و سخت زود محتاج تعهد ما خواهد شد.» در جمله به ترک من بگفتند و به دشمنان من پیوستند، و روی به تقریر معایب من آوردند و در نقص نفس من داستانها ساختند و بیش ذکر من به خوبی بر زبان نراندند.
و مثل مشهور است که «من قل ماله هان علی اهله». پس با خود گفتم: هر که مال ندارد او را اهل و تبع و دوست و بذاذر و یار نباشد، و اظهار مودت و متانت رای و رزانت رویت بیمال ممکن نگردد، و به حکم این مقدمات میتوان دانست که تهیدست اندکمال اگر خواهد که در طلب کاری ایستد درویشی او را بنشاند، و هر آینه از ادراک آرزو و طلب نهمت باز ماند، چنان که باران تابستان در اوادیها ناچیز گردد، نه به آب دریا تواند رسید و نه به جویهای خرد تواند پیوست، چه او را مددی نیست که به نهایت همت برساند. و راست گفتهاند که «هرکه بذاذر ندارد غریب باشد، ذکر او زود مدروس شود، هر که مالی ندارد از فایده رای و عقل بیبهره ماند، در دنیا و آخرت به مرادی نرسد.» چه هر گاه که حاجتمند گشت جمع دوستانش چون بنات نعش پراگنند، و افواج غم و اندوه چون پروین گرد آید، و به نزدیک اقران و اقربا و کهتران خود خوار گردد
نه بذاذر بود به نرم و درشت که برای شکم بود هم پشت چو کم آمد به راه توشه تو ننگرد در کلاه گوشه تو
و بسیار باشد که به سبب قوت خویش و نفقه عیال مضطر شود به طلب روزی از وجه نامشروع، و تبعت آن حجاب نعیم آخرت گردد و شقاوت ابدی حاصل آید. خسر الدنیا و الاخرة. و حقیقت بداند که درخت که در شورستان روید و از هر جانب آسیبی مییابد نیکوحالتر از درویشی است که به مردمان محتاج باشد، که مذلت حاجت کار دشوار است. و گفتهاند: «عزالرجل استغناوه عن الناس» و درویشی اصل بلاها، و داعی دشمنایگی خلق و، رباینده شرم و مروت، و زایل کننده زور و حمیت و، مجمع شر و آفت است، و هر که بدان درماند چاره نشناسد از آنکه حجاب حیا از میان برگیرد.
و چون پرده شرم بدرید مبغوض گردد، و به ایذا مبتلا شود و شادی در دل او بپژمرد، و استیلای غم خرد را بپوشاند، و ذهن و کیاست و حفظ و حذاقت بر اطلاق در تراجع افتد، و آن کس که بدین آفات ممتحن گشت هر چه گوید و کند برو آید، و منافع رای راست و تدبیر درست در حق وی مضار باشد، و هر که او را امین شمردی در معرض تهمت آرد، و گمانهای نیک دوستان در وی معکوس گردد، و به گناه دیگران مأخوذ باشد، و هر کلمتی و عبارتی که توانگری را مدح است درویشی را نکوهش است: اگر درویش دلیر باشد بر حمق حمل افتد، و اگر سخاوت ورزد به اسراف و تبذیر منسوب شود، و اگر در اظهار حلم کوشد آن را ضعف شمرند، و گر به وقار گراید کاهل نماید، و اگر زبانآوری و فصاحت نماید بسیارگوی نام کنند، و گر به مأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند و مرگ به همه حال از درویشی و سوال مردمان خوشتر است، چه دست در دهان اژدها کردن، و از پوز شیر گرسنه لقمه ربودن بر کریم آسانتر از سوال لئیم و بخیل. و گفتهاند «اگر کسی به ناتوانیای درماند که امید صحت نباشد، یا به فراقی که وصال بر زیارت خیال مقصور شود، یا غریبیای که نه امید باز آمدن مستحکم است و نه اسباب مقام مهیا، یا تنگدستیای که به سوال کشد، زندگانی او حقیقت مرگ است عین راحت.»
و بسیار باشد که شرم و مروت از اظهار عجز و احتیاج مانع میآید و فرط اضطرار بر خیانت محرض، تا دست به مال مردمان دراز کند، اگر چه همه عمر از آن محترز بوده است. و علما گویند «وصمت گنگی بهتر از بیان دروغ، و سمت کند زفانی اولیتر از فصاحت به فحش، و مذلت درویشی نیکوتر از عز توانگری از کسب حرم.»
و چون زر از سوراخ برداشتند و زاهد و مهمان قسمت کردند من میدیدم که زاهد در خریطهای ریخت و زیر بالین بنهاد. طمع در بستم که چیزی از آن باز آرم. مگر بعضی از قوت من به قرار اصل باز شود و دوستان و بذاذر باز به دوستی و صحبت من میل کنند. چون بخفت قصد آن کردم. مهمان بیدار بود چوبی بر من زد. از رنج آن پایکشان بازگشتم و بشکم در سوراخ رفتم و توقفی کردم تا درد بیارامید. آن آز مرا باز برانگیخت و بار دیگر بیرون آمدم. مهمان خود مترصد بود، چوبی بر تارک من زد چنان که از پای درآمدم و مدهوش بیفتاد. بسیار حیلت بایست تا بسوراخ باز رفتم و با خود گفتم: و به حقیقت درد آن همه زخمها همه مالهای دنیا بر من مبغض گردانید، و رنج نفس و ضعف دل من به درجتی رسید که اگر حمل آن بر پشت چرخ نهند چون کوه بیارامد، و گر سوز آن در کوه افتد چون چرخ بگردد.
و در جمله مرا مقرر شد که مقدمه همه بلاها و پیشآهنگ همه آفتها طمع است، و کلی رنج و تبعت اهل عالم بدان بینهایت است، که حرص ایشان را عنان گرفته میگرداند، چنان که اشتر ماده را کودک خرد به هر جانب میکشد. و انواع هول و خطر و موونت حضر و مشقت سفر برای دانگانه بر حریص آسانتر که دست دراز کردن برای قبض مال بر سخی. و به تجربت میتوان دانست که رضا به قضا و حسن مصابرت در قناعت اصل توانگری و عمده سروری است.
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و با در با
و حکما گفتهاند «یکفیک نصیبک شح القوم.» و هیچ علم چون تدبیر راست، و هیچ پرهیزگاری چون باز بودن از کسب حرام، و هیچ حسب چون خوش خویی، و هیچ توانگری چون قناعت نیست.
نشود شسته جز به بیطمعی نقشهای گشادنامه عار
و سزاوارتر محنتی که در آن صبر کرده شود آنست که در دفع آن سعی نمودن ممکن نباشد. و گفتهاند «بزرگتر نیکوییها رحمت و شفقت است، و سرمایه دوستی مواسا با اصحاب، و اصل عقل شناختن بودنی از نابودنی و سماحت طبع به امتناع طلب آن.» و کار من به تدریج به درجتی رسید که قانع شدم و به تقدیر آسمانی راضی گشتم.
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
و ضرورت از خانه زاهد بدان صحرا نقل کردم. و کبوتری با من دوستی داشت، و محبت او رهنمای مودت زاغ شد، آن گاه زاغ با من حال لطف و مروت تو باز گفت، و نسیم شمایل تو از بوستان مفاوضت او به من رسید، و ذکر مکارم تو مستحث و متقاضی صداقت و زیارت گشت، که به حکایت صفت همان دوستی حاصل آید که به مشاهدت صورت
یاقوم اذنی لبعض الحی عاشقه والاذن تعشق قبل العین احیانا
و در این وقت او به نزدیک تو میآمد، خواستم به موافقت او بیایم و به سعادت ملاقات تو موانستی طلبم و از وحشت عربت باز رهم، که تنهائی کاری صعب است، و در دنیا هیچ شادی چون صحبت و مجالست دوستان نتواند بود؛ و رنج مفارقت باری گرانست، هر نفس را طاقت تحمل آن نباشد؛ و ذوق مواصلت شربتی گوارنده ست که هر کس از آن نشکیبد
والذ ایام الفتی و احبه ما کان یزجیه مع الاحباب
و به حکم این تجارب روشن میگردد که عاقل را از حطام این دنیا به کفاف خرسند باید بود، و بدان قدر که حاجات نفسانی فرو نماند قانع گشت، و آن نیک اندکست، قوتی و مسکنی، چه اگر همه دنیا جمله یک دنیا را بخشند فایده همین باشد که حوایج بدان مدفوع گردد، و هر چه از آن بگذرد از انواع نعمت و تجمل همان شهوت دل و لذت چشم باقی ماند، و بیگانگان را در آن شرکت تواند بود. من اکنون در جوار تو آمدم و به دوستی و بذاذری تو مباهات مینمایم و چشم میدارم که منزلت من در ضمیر تو همین باشد.
چون موش از ادای این فصول بپرداخت باخه او را جوابهای با لطف داد، و استیحاش او را بموانست بدل گردانید و گفت:
لله در النائبات فانها صدا اللئام و صیقل الاحرار
و سخن تو شنودم و هر چه گفتی آراسته و نیکو بود، و بدین اشارات دلیل مردانگی و مروت و برهان آزادگی و حریت تو روشن شد. لیکن تو را به سبب این غربت چون غمناکی میبینم، زنهار تا آن را در خاطره جای ندهی، که گفتار نیکو آنگاه جمال دهد که به کردار ستوده پیوندد. و بیمار چون وجه معالجت بشناخت اگر بران نرود از فایده علم بیبهر ماند ؛علم خود را در کار باید داشت و از ثمرات عقل انتفاع گرفت، و به اندکی مال غمناک نبود
قلیل المال تصلحه فیبق و لا یبقی الکثیر مع الفساد
و صاحب مروت اگر چه اندک بضاعت باشد همیشه گرامی و عزیز روزگار گذارد، چون شیر که در همه جای مهابت او نقصان نپذیرد اگر چه بسته و در صندوق دیده شود و باز توانگر قاصر همت ذلیل نماید، چون سگ که به همه جای خوار باشد اگر چه به طوق و خلخال مرصع آراسته گردد.
نیک در آنست که داند خرد چشمهی حیوان زنم پارگین
این غربت را در دل خود چندین وزن منه، که عاقل هر کجا به عقل خود مستظهر باشد.و شکر در همه ابواب واجبست، و هیچ پیرایه در روز محنت چون زیور صبر نیست. قال النبی صلی الله علیه (خیر ما اعطی الانسان لسان شاکر و بدن صابر و قلب ذاکر). صبر باید کرد و در تعاهد قلب ذاکر کوشید، چه هر گاه که این باب به جای آورده شد وفود خیر و سعادت روی به تو آرد، و افواج شادکامی و غبطت در طلب تو ایستد، چنان که آب پستی جوید و بط آب، که اقسام فضایل نصیب اصحاب بصیرتست ؛ و هرگز به کاهل متردد نگراید و از وی همچنان گریزد که زن جوان شبق از پیر ناتوان. و اندوهناک مباش بدان چه گوئی مالی داشتم و در معرض تفرقه افتاد؛ که مال و تمامی متاع دنیا ناپایدار باشد، چون گویی که در هوا انداخته آید نه بر رفتن او را وزنی توان نهاد و نه فرود آمدن را محلی
والدهر ذودول تنقل فی الوری ایا مهن تنقل الافیا
و علما گفتهاند (چند چیز را ثبات نیست: سایهی ابر و دوستی اشرار و عشق زنان و ستایش دروغ و مال بسیار). و نسزد از خردمند که به بسیاری مال شادی کند و به اندکی آن غم خورد، و باید مال خود آن را شمرد که بدان هنری به دست آرد و کردار نیک مدخر گرداند، چه ثقت مستحکم است که این هر دو نوع از کسی نتوان ستد، و حوادث روزگار و گردش چرخ را در آن عمل نتواند بود. و نیز مهیا داشتن توشه آخرت از مهمات است، که مرگ جز ناگاه نباید و هیچ کس را در آن مهلتی معین و مدتی معلوم نیست پای بر دنیا نه و بر دوزخ چشم نام و ننگ دست در عقبی زن و بر بند راه فخر و عار و پوشیده نماند که تو از موعظت من بینیازی و منافع خویش را از مضار نیکو بشناسی، لکن خواستم که تو را بر اخلاق پسندیده و عادات ستوده معونی واجب دارم و حقوق دوستی و هجرت تو بدان بگزارم. و تو امروز بذاذر مایی و در آن چه مواسا ممکن گردد از همه وجوه تو را مبذول است.
چون زاغ ملاطفت باخه در باب موش بشنود تازه ایستاد، و او را گفت: شاد کردی مرا و همیشه از جانب تو این معهود است. و تو هم به مکارم خویش بناز و شاد و خرم زی، چه سزاوار کسی به مسرت و ارتیاح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد، و بهر وقت جماعتی از برادران در شفقت و رعایت و اهتمام و حمایت او روزگار گذارند، و او درهای مکرمت و مجاملت را بریشان گشاده دارد، و در اجابت التماس و قضای حاجت ایشان اهتزاز و استبشار واجب بیند؛ و زبان نبوت از این معنی عبارت میفرماید که (خیار کم احاسنکم اخلاقا الموطوون اکنافا الذین یالفون و یولفون.)
و اگر کریمی در سر آید دست گیر او کرام توانند بود، چنانکه پیل اگر در خلاب بماند جز پیلان او را از آنجا بیرون نتوانند آورد. و عاقل همیشه در کسب شرف کوشد و ذکر نیکو باقی را به فانی خریده باشد و اندکی بسیار فروخته
یشتری الحمد با غلی بیعه اشتراء الحمد ادنی للربح
و محسود خلایق آن کس تواند بود که نزدیک او زینهاریان ایمن گشته بسیار یافته شود، و بر در او سایلان شاکر فراوان دیده آید. و هر که در نعمت او محتاجان را شرکت نباشد او در زمره توانگران معدود نگردد، و آنکه حیات در بدنامی و دشمنایگی خلق گذارد نام او در جمله زندگان برنیاید.
زاغ در این سخن بود که از دور آهوی دوان پیدا شد. گمان بردند که او را طالبی باشد. باخه در آب جست و زاغ بر درخت پرید و موش در سوراخ رفت. آهو به کران آب رسید، اندکی خورد، چون هراسانی بیستاد. زاغ چون این حال مشاهدت کرد در هوا رفت و بنگریست که بر اثر او کسی هست. به هر جانب چشم انداخت کسی را ندید. باخه را آواز داد تا از آب بیرون آمد و موش هم حاضر گشت.
پس باخه چون هراس آهو بدید،و در آب مینگریست و نمیخورد، گفت: اگر تشنهای آب خورد و باک مدار، که هیچ خوفی نیست. آهو پیشتر رفت. باخه او را ترحیب تمام واجب داشت و پرسید که: حال چیست و از کجا میآیی؟ گفت: من در این صحراها بودمی و به هر وقت تیراندازان مرا از جانبی به جانبی میراندند. و امروز پیری را دیدم صورت بست که صیاد باشد، اینجا گریختم. باخه او را گفت: مترس که در این حوالی صیاد دیده نیامده ست، و ما دوستی خود ترا مبذول داریم، و چراخور بما نزدیک است. آهو در صحبت ایشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام کرد. و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی و سرگذشت گفتندی. روزی زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ساعتی آهو را انتظار نمودند نیامد. دلنگران شدند، و چنان که عادت مشفقانست تقسم خاطر آورد، و اندیشه به هر چیز کشید. موش و باخه زاغ را گفتند: رنجی برگیرد و در حوالی ما بنگر تا آهو را اثری بینی. زاغ تتبع کرد، آهو را در بند دید، بر فور باز آمد و یاران را اعلام داد. زاغ و باخه موش را گفتند که: در این حوادث جز به تو امید نتواند داشت، که کار از دست ما بگذشت،
دریاب که از دست تو هم در گذرد
موش به تگ ایستاد و به نزدیک آهو آمد و گفت: ای بذاذر مشفق، چگونه در این ورطه افتادی با چندان خرد و کیاست و ذکا و فطنت؟ جواب داد که: در مقابله تقدیر آسمانی. که نه آن را توان دید و نه به حیلت هنگام آن را در توان یافت، زیرکی چه سود دارد؟ دراین میانه باخه برسید، آهو را گفت: که ای بذاذر، آمدن تو اینجا بر من دشوارتر از این واقعه است، که اگر صیاد به ما رسد و موش بندهای من بریده باشد به تنگ با او مسابقت توانم کردن، و زاغ بپرد، و موش در سوراخ گریزد،و تو نه پای گریز داری و نه دست مقاومت، این تجشم چرا نمودی؟ باخه گفت: چگونه نیامدمی و به چه تأویل توقف روا داشتمی، و از آن زندگانی که در فراق دوستان گذرد چه لذت توان یافت؟ و کدام خردمند آن را وزنی نهادهست و از عمر شمرده؟ و یکی از معونت بر خرسندی و آرامش نفس در نوایب دیدار برادران است و مفاوضت ایشان در آنچه به صبر و تسلی پیوندد و فراغ و رهایش را متضمن باشد، که چون کسی در سخن هجر افتاد حریم دل او غم را مباح گردد و بصر و بصیرت نقصان پذیرد و رای و رویت بیمنفعت ماند. و در جمله متفکر مباش، که همین ساعت خلاص یابی و این عقده گشاده شود. و در همه احوال شکر واجب است، که اگر زخمی رسیدی و به جان گزندی بودی تدارک آن در میدان وهم نگنجیدی، و تلافی آن در نگارخانه هوش متصور ننمودی
لاتبل بالخطوب مادمت حیا کل خطب سوی المنیه سهل
باخه هنوز این سخن میگفت که صیاد از دور آمد. موش از بریدن بندها پرداخته بود. آهو بجست و زاغ بپرید و موش در سوراخ گریخت. صیاد برسید، پای دام آهو بریده یافت، در حیرت افتاد. چپ و راست نگریست، ناگاه نظر بر باخه افگند، او را بگرفت و محکن ببست و روی بازو نهاد. در ساعت یارانش جمله شدند و کار باخه را تعرفی کردند. معلوم شد که در دام بلاست.
موش گفت: هرگز خواهد بود که این بخت خفته بیدار گردد و این فتنه بیدار بیارامد؟ و آن حکیم راست گفته است که «مردم همیشه نیکو حالست تا یک بار پای او در سنگ نیامده ست چون یک کرت در رنج افتاد و ورغ نکبت سوی او بشکست هر ساعت سیل آفت قویتر و موج محنتها یلتر میگردد.
فسحقا لدهر ساورتنی همومه وشلت ید الایام ثمت تبت
و هر گاه که دست در شاخی زند بار دیگر در سر آید، و مثلا سنگ راه در هر گام پای دام او باشد». و آنگاه کدام مصیبت را بر فراق دوستان برابر توان کرد؟ که سوز فراق اگر آتش در قعر دریا زند خاک ازو بر آرد، و اگر دود به آسمان رساند رخسار سپید روز سیاه گردد
یهم اللیالی بعض ما انا مضمر و یثقل رضوی دون ما انا حامل از هجر تو هر شبم فلک آن زاید کان رنج اگر مهر کشد بر ناید وانچ از تو بر این خسته روان میآید در برق جهندهسوز آن بگزاید
و از پای ننشست این بخت خفته تا دست من بر نتافت، و چنان که میان من و اهل و فرزند و مال جدایی افگنده بود دوستی را که به قوت صحبت او میزیستم از من بربود، روی رزمه یاران و واسطه قلاده بذاذان، که مودت او از وجه طمع مکافات نبود، لکن بنای آن را به دواعی کرم و عقل و وفا و فضل تأکیدی به سزا داده بود، چنان که به هیچ حادثه خلل نپذیرفتی. و اگر نه آنستی که تن من بر این رنجها الف گرفته است و در مقاسات شداید خو کرده در این حوادث زندگانی چگونه ممکن باشدی و به چه قوت با آن مقاومت صورت بنددی؟
و هوونت الخطوب علی حتی کانی صرت امنحها الودادا انکرها و منبتها فوادی و کیف تنکر الارض القتادا
وای به این شخص درمانده به چنگال بلا، اسیر تصاریف زمانه، و بسته تقلب احوال، آفات بر وی مجتمع و خیرات او بیدوام، چون طلوع و غروب ستاره که یکی در فراز مینماید و دیگری در نشیب، اوج و حضیض آن یکسان و بالا و پست برابر. و غم هجران مانند جراحتی است که چون روی به صحت نهد زخمی دیگر بر آن آید و هر دو به هم پیوندد، و بیش امید شفا باقی نماند. و رنجهای دنیا به دیدار دوستان نقصان پذیرد، آن کس که ازیشان دور افتد تسلی از چه طریق جوید و به کدام مفرح تداوی طلبد؟
زاغ و آهو گفتند: اگر چه سخن ما فصیح و بلیغ باشد باخه را هیچ سود ندارد. به حسن عهد آن لایقتر که حیلتی اندیشی که متضمن خلاص او باشد، که گفتهاند «شجاع و دلیر روز جنگ آزموده گردد، و امین وقت داد و ستد، و زن و فرزند در ایام فاقه، و دوست و بذاذر در هنگام نوایب.»
موش آهو را گفت: حیلت آنست که تو از پیش صیاد در آیی و خویشتن برگذر او بیفگنی. و خود را چون ملول مجروح بدو نمایی.و زاغ بر تو نشیند چنانکه گویی قصد تو دارد. چندان که چشم صیاد بر تو افتاد لاشک دل در تو بندد، باخه را با رخت بنهد و روی به تو آرد، هر گاه که نزدیک آمد لنگان لنگان از پیش او میرو، اما تعجیل مکن تا طمع از تو نبرد. و من بر اثر او میآیم، امید چنین دارم که شما هنوز در تگاپوی باشید که من بند باخه ببرم و او را مخلص گردانم.
همچنین کردند. و صیاد در طلب آهو مانده شد، ون باز آمد باخه را ندید، و بندهای تبره بریده یافت. حیران شد و تفکری کرد، اول در بریدن بند آهو، و باز آهو خود را بیمار ساختن و نشستن زاغ بر وی، و بریدن بند باخه. بترسید و از بیم خون در تن وی چون شاخ بقم شد و پوست بر اندام وی چون زغفران شاخ گشت. و اندیشید که «این زمین پریانست و جادوان، زودتر بازباید رفت.» و با خود گفت: آهو و زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ایمن و مرفه سوی مسکن، رفت بیش نه دست بلا به دامن ایشان رسید و نه چشم بد رخسار فراغ ایشان زرد گردانید. به یمن وفاق عیش ایشان هر روز خرمتر بود و احوال هر ساعت منتظمتر.
این است داستان موافقت دوستان و مثل مرافقت بذاذران و مظاهرت ایشان در سرا و ضرا و شدت و رخا و فرط ایستادگی کی هر یک در حوادث ایام و نوایب زمانه به جای آوردند. تا به برکات یکدلی و مخالصت، و میامن همپشتی و معاونت، از چندین ورطه هایل خلاص یافتند، و عقبات آفات پس پشت کردند.
و خردمند باید که در این حکایات به نور عقل تأملی کند، که دوستی جانوران ضعیف را، چون دلها صافی میگردانند و در دفع مهمات دست در دست مینهند، چندین ثمرات هنبی و نتایج مرضی میباشد، اگر طایفه عقلا از این نوع مصادقتی بنا نهند و آن را بر این ملاطفت به پایان رسانند فواید آن همه جوانب را چگونه شامل گردد، و منافع و عوارف آن بر صفحات هر یک بر چه جمله ظاهر شود.
ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت توفیق کرامت کناد، و درهای علم و حکمت بریشان گشاده گرداناد، بمنه و طوله و قوته و حوله.