پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (قاضی کشمر ز محضر، شامگاه) از پروین اعتصامی |
' |
قاضی کشمر ز محضر، شامگاه | رفت سوی خانه با حالی تباه | |
هر کجا در دید، بر دیوار زد | بانگ بر دربان و خدمتکار زد | |
کودکان را راند با سیلی و مشت | گربه را با چوبدستی خست و کشت | |
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد | هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد | |
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت | حرفهای سخت و ناهموار گفت | |
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه | گفت کز دست تو روزم شد سیاه | |
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر | من گرفتار هزاران شور و شر | |
تو غنودی، من دویدم روز و شب | کاستم من، تو فزودی، ای عجب | |
تو شدی دمساز با پیوند و دوست | چرخ، روزی صد ره از من کند پوست | |
ناگواریها مرا برد از میان | تو غنودی در حریر و پرنیان | |
تو نشستی تا بیارندت ز در | ما بیاوردیم با خون جگر | |
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال | تو بپای آز کردی پایمال | |
توشه بستم از حلال و از حرام | هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام | |
تا که چشمت دید همیان زری | کردی از دل، آرزوی زیوری | |
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم | تو خریدی گوهر و در یتیم | |
کور و عاجز بس در افکندم بچاه | تا که شد هموار از بهر تو راه | |
از پی یک راست، گفتم صد دروغ | ماست را من بردم و مظلوم دوغ | |
سنگها انداختم در راهها | اشکها آمیختم با آهها | |
بدرهی زر دیدم و رفتم ز دست | بی تامل روز را گفتم شب است | |
حق نهفتم، بافتم افسانهها | سوختم با تهمتی کاشانهها | |
این سخنها بهر تو گفتم تمام | تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام | |
ریختم بهر تو عمری آبرو | تو چه کردی از برای من، بگو | |
رشوت آوردم، تو مال اندوختی | تیرگی کردم، تو بزم افروختی | |
تا به مرداری بیالودم دهن | تو حسابی ساختی از بهر من | |
خدمت محضر ز من ناید دگر | هر که را خواهی، بجای من ببر | |
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا | چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا | |
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب | جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب | |
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست | با در و دیوار، این پیکار چیست | |
امشب از عقل و خرد بیگانهای | گر نه مستی، بیگمان دیوانهای | |
کودکان را پای بر سر میزنی | مشت بر طومار و دفتر میزنی | |
خودپسندیدن، و بال است و گزند | دیگران را کی پسندد، خودپسند | |
من نمیگویم که کاری داشتم | یا چو تو، بر دوش، باری داشتم | |
میروم فردا من از خانه برون | تو بر افراز این بساط واژگون | |
میروم من، یک دو روز اینجا بمان | همچو من، دانستنیها را بدان | |
عارفان، علم و عمل پیوستهاند | دیدهاند اول، سپس دانستهاند | |
زن چو از خانه سحرگه رخت بست | خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست | |
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند | ماند، اما بیخبر از خانه ماند | |
روزی اندر خانه سخت آشوب شد | گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد | |
خادم و طباخ و فراش آمدند | تا توانستند، دربان را زدند | |
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت | در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت | |
عیبها گفتند از هم بیشمار | رازهای بسته کردند آشکار | |
گفت دربان این خسان اهریمنند | مجرمند و بی گنه رامیزنند | |
باز کردم هر سه را امروز مشت | برگرفتم بار دزدیشان ز پشت | |
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست | قفل مخزن را که دیشب میشکست | |
کوزهی روغن تو میبردی بدوش | یا برای خانه یا بهر فروش | |
خواجه از آغاز شب در خانه بود | حاجب از بهر که، در را میگشود | |
دایه آمد گفت طفل شیرخوار | گشته رنجور و نمیگیرد قرار | |
گفت ناظر، دختر من دیده است | مطبخی کشک و عدس دزدیده است | |
ناگهان، فراش همیانی گشود | گفت کاین زرها میان هیمه بود | |
باغبان آمد که دزد، این ناظر است | غائبست از حق، اگر چه حاضر است | |
زر فزون میگیرد و کم میخرد | آنچه دینار است و درهم، میبرد | |
میکند از ما به جور و ظلم، پوست | خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست | |
دوش، یک من هیمه را باری نوشت | خوشهای آورد و خرواری نوشت | |
از کنار در، کنیز آواز داد | بعد ازین، نان را کجا باید نهاد | |
کودکان نان و عسل را خوردهاند | سفرهاش را نیز با خود بردهاند | |
دید قاضی، خانه پرشور و شر است | محضر است، اما دگرگون محضر است | |
کار قاضی جز خط و دفتر نبود | آشنا با این چنین محضر نبود | |
او چه میدانست آشوب از کجاست | وین کم و افزون، که افزود و که کاست | |
چون امین نشناخت از دزد و دغل | دفتر خود را نهاد اندر بغل | |
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت | بایدم رفتن، گه محضر گذشت | |
چون ز جا برخاست، زن در را گشود | گفت دیدی آنچه گفتم راست بود | |
تو، به محضر داوری کردی هزار | لیک اندر خانه درماندی ز کار | |
گر چه ترساندی خلایق را بسی | از تو خانه نمیترسد کسی | |
تو بسی گفتی ز کار خویشتن | من نگفتم هیچ و دیدی کار من | |
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار | چند روزی ماندی و کردی فرار | |
من کنم صد شعله در یکدم خموش | گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش | |
هر که بینی رشتهای دارد بدست | هر کجا راهی است، رهپوئیش هست | |
تو چه میدانی که دزد خانه کیست | زین حکایت حق کدام، افسانه چیست | |
زن، بدام افکند دزد خانه را | از حقیقت دور کرد افسانه را |