پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/شنیدستم که اندر معدنی تنگ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (شنیدستم که اندر معدنی تنگ) از پروین اعتصامی |
' |
شنیدستم که اندر معدنی تنگ | سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ | |
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان | که از تاب که شد، چهرت فروزان | |
بدین پاکیزهروئی، از کجائی | که دادت آب و رنگ و روشنائی | |
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست | بتاریکی درون، این روشنی چیست | |
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست | در این یک قطره، آب زندگیهاست | |
بمعدن، من بسی امید راندم | تو گر صد سال، من صد قرن ماندم | |
مرا آن پستی دیرینه بر جاست | فروغ پاکی، از چهر تو پیداست | |
بدین روشن دلی، خورشید تابان | چرا با من تباهی کرد زینسان | |
مرا از تابش هر روزه، بگداخت | ترا آخر، متاع گوهری ساخت | |
اگر عدل است، کار چرخ گردان | چرا من سنگم و تو لعل رخشان | |
نه ما را دایهی ایام پرورد | چرا با من چنین، با تو چنان کرد | |
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت | ترا افروخت رخسار و مرا سوخت | |
ترا، در هر کناری خواستاریست | مرا، سرکوبی از هر رهگذریست | |
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست | مرا زین هر دو چیزی نیست در دست | |
ترا بر افسر شاهان نشانند | مرا هرگز نپرسند و ندانند | |
بود هر گوهری را با تو پیوند | گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند | |
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز | تو زینسان دلفروز و من بدین روز | |
بنرمی گفت او را گوهر ناب | جوابی خوبتر از در خوشاب | |
کزان معنی مرا گرم است بازار | که دیدم گرمی خورشید، بسیار | |
از آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگ | که بس خونابه خوردم در دل سنگ | |
از آن ره، بخت با من کرد یاری | که در سختی نمودم استواری | |
به اختر، زنگی شب راز میگفت | سپهر، آن راز با من باز میگفت | |
ثریا کرد با من تیغبازی | عطارد تا سحر، افسانهسازی | |
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم | مرا میدید و خون میریخت از چشم | |
فلک، بر نیت من خنده میکرد | مرا زین آرزو شرمنده میکرد | |
سهیلم رنجها میداد پنهان | بفکرم رشکها میبرد کیهان | |
نشستی ژالهای، هر گه بکهسار | بدوش من گرانتر میشدی بار | |
چنانم میفشردی خاره و سنگ | که خونم موج میزد در دل تنگ | |
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن | نه راه و رخنهای بر کوه و برزن | |
بدان درماندگی بودم گرفتار | که باشد نقطه اندر حصن پرگار | |
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید | گهی سیلم، بگوش اندر خروشید | |
زبونیها ز خاک و آب دیدم | ز مهر و ماه، منتها کشیدم | |
جدی هر شب، بفکر بازئی چند | بمن میکرد چشم اندازئی چند | |
ثوابت، قصهها کردند تفسیر | کواکب برجها دادند تغییر | |
دگرگون گشت بس روز و مه و سال | مرا جاوید یکسان بود احوال | |
اگر چه کار بر من بود دشوار | بخود دشوار مینشمردمی کار | |
نه دیدم ذرهای از روشنائی | نه با یک ذره، کردم آشنائی | |
نه چشمم بود جز با تیرگی رام | نه فرق صبح میدانستم از شام | |
بسی پاکان شدند آلوده دامن | بسی برزیگران را سوخت خرمن | |
بسی برگشت، راه و رسم گردون | که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون | |
چو دیدندم چنان در خط تسلیم | مرا بس نکتهها کردند تعلیم | |
بگفتندم ز هر رمزی بیانی | نمودندم ز هر نامی نشانی | |
ببخشیدند چون تابی تمامم | بدخشی لعل بنهادند نامم | |
مرا در دل، نهفته پرتوی بود | فروزان مهر، آن پرتو بیفزود | |
کمی در اصل من میبود پاکی | شد آن پاکی، در آخر تابناکی | |
چو طبعم اقتضای برتری داشت | مرا آن برتری، آخر برافراشت | |
نه تاب و ارزش من، رایگانی است | سزای رنج قرنی زندگانی است | |
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است | که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است | |
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن | نه هر کان نیز دارد لعل روشن | |
یکی غواص، درجی گران بود | پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود | |
بگو این نکته با گوهر فروشان | که خون خورد و گهر شد سنگ در کان |