پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست) از پروین اعتصامی |
' |
در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست | در آن وجود که دل مرده، مرده است روان | |
بهیچ مبحث و دیباچهای، قضا ننوشت | برای مرد کمال و برای زن نقصان | |
زن از نخست بود رکن خانهی هستی | که ساخت خانهی بی پای بست و بی بنیان | |
زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع | نمیشناخت کس این راه تیره را پایان | |
چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود | نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان | |
فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود | فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان | |
اگر فلاطن و سقراط، بودهاند بزرگ | بزرگ بوده پرستار خردی ایشان | |
بگاهوارهی مادر، بکودکی بس خفت | سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان | |
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه | شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان | |
حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر | نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان | |
وظیفهی زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست | یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان | |
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم | دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان | |
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر | امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان | |
همیشه دختر امروز، مادر فرداست | ز مادرست میسر، بزرگی پسران | |
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت | بجز گسیختگی، جامهی نکو مردان | |
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن | حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان | |
زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود | طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان | |
بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق | بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان | |
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش | بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان | |
سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد | گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان | |
چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا | که داشت میوهای از باغ علم، در دامان | |
به رستهی هنر و کارخانهی دانش | متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان | |
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید | فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان | |
کیست زنده که از فضل، جامهای پوشد | نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان | |
هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک | تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان | |
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن | هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان | |
بساط اهرمن خودپرستی و سستی | گر از میان نرود، رفتهایم ما ز میان | |
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی | که نرخ جامهی بهمان چه بود و کفش فلان | |
برای جسم، خریدیم زیور پندار | برای روح، بریدیم جامهی خذلان | |
قماش دکهی جان را، بعجب پوساندیم | بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان | |
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد | نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان | |
نه سبزهایم، که روئیم خیره در جر و جوی | نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان | |
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم | که حلهی حلب ارزان شدست یا که گران | |
از آن حریر که بیگانه بود نساجش | هزار بار برازندهتر بود خلقان | |
چه حلهایست گرانتر ز حیلت دانش | چه دیبهایست نکوتر ز دیبهی عرفان | |
هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد | به کارخانهی همت، حریر گشت و کتان | |
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد | بگوشواره و طوق و بیارهی مرجان | |
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود | ز رنگ جامهی زربفت و زیور رخشان | |
برای گردن و دست زن نکو، پروین | سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان |