پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/دختری خرد، بمهمانی رفت
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (دختری خرد، بمهمانی رفت) از پروین اعتصامی |
' |
دختری خرد، بمهمانی رفت در صف دخترکی چند، خزید آن یک افکند بر ابروی گره وین یکی جامه بیکسوی کشید این یکی، وصلهی زانوش نمود وان، به پیراهن تنگش خندید آن، ز ژولیدگی مویش گفت وین، ز بیرنگی رویش پرسید گر چه آهسته سخن میگفتند همه را گوش فرا داد و شنید گفت خندید به افتاده، سپهر زان شما نیز بمن میخندید ز که رنجد دل فرسودهی من باید از گردش گیتی رنجید چه شکایت کنم از طعنهی خلق بمن از دهر رسید، آنچه رسید نیستید آگه ازین زخم، از آنک مار ادبار شما را نگزید درزی مفلس و منعم نه یکی است فقر، از بهر من این جامه برید مادرم دست بشست از هستی دست شفقت بسر من نکشید شانهی موی من، انگشت من است هیچکس شانه برایم نخرید هیمه دستم بخراشید سحر خون بدامانم از آنروی چکید تلخ بود آنچه بمن نوشاندند می تقدیر بباید نوشید خوش بود بازی اطفال، ولیک هیچ طفلیم ببازی نگزید بهره از کودکی آن طفل چه برد که نه خندید و نه جست و نه دوید تا پدید آمدم، از صرصر فقر چون پر کاه، وجودم لرزید هر چه بر دوک امل پیچیدم رشتهای گشت و بپایم پیچید چشمهی بخت، که جز شیر نداشت ما چو رفتیم، از آن خون جوشید بینوا هر نفسی صد ره مرد لیک باز از غم هستی نرهید چشم چشم است، نخواندهاست این رمز که همه چیز نمیباید دید یارهی سبز مرا بند گسست موزهی سرخ مرا رنگ پرید جامهی عید نکردم در بر سوی گرمابه نرفتم شب عید شاخک عمر من، از برق و تگرگ سر نیفراشته، بشکست و خمید همه اوراق دل من سیه است یک ورق نیست از آن جمله سفید هر چه برزیگر طالع کشته است از گل و خار، همان باید چید این ره و رسم قدیم فلک است که توانگر ز تهیدست برید خیره از من نرمیدید شما هر که آفت زدهای دید، رمید به نوید و به نوا طفل خوش است من چه دارم ز نوا و ز نوید کس برویم در شادی نگشود آنکه در بست، نهان کرد کلید من از این دائره بیرونم از آنک شاهد بخت ز من رخ پوشید کس درین ره نگرفت از دستم قدمی رفتم و پایم لغزید دوش تا صبح، توانگر بودم زان گهرها که ز چشمم غلطید مادری بوسه بدختر میداد کاش این درد به دل میگنجید من کجا بوسهی مادر دیدم اشک بود آنکه ز رویم بوسید خرم آن طفل که بودش مادر روشن آن دیده که رویش میدید مادرم گوهر من بود ز دهر زاغ گیتی، گهرم را دزدید