پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان) از پروین اعتصامی |
' |
به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان | ندیدهام چو تو هیچ آفریده، سرگردان | |
خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز | بسوی مطبخ شه، یا به کلبهی دهقان | |
گهی ز کاسهی بیچارگان، بری گیپا | گهی ز سفرهی درماندگان، ربائی نان | |
ز ترکتازی تو، مانده بیوهزن ناهار | ز حیلهسازی تو، گشته مطبخی نالان | |
چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ | چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان | |
برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی | قضا به پیرزن آنرا فروختست گران | |
بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم | وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان | |
مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ | سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان | |
نه ماست مانده ز آزت بخانهی زارع | نه شیر مانده ز جورت، بکاسهی چوپان | |
گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم | شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان | |
تو از چه، ملعبهی دست کودکان شدهای | بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان | |
بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن | برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان | |
شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی | بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان | |
مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون | مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان | |
مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد | به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان | |
زمانهای نفکندست هیچگاه بدام | نشانهام ننمودست هیچ تیر و کمان | |
چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی | چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان | |
شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر | نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان | |
گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم | برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان | |
بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم | نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان | |
برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین | فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان | |
نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم | بوقت کار، توان کرد این خطا جبران | |
چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه | نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان | |
تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال | دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان | |
گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست | ز تند باد حوادث، ز فتنهی طوفان | |
ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک | چو شاخ بلرزید زهرهی رخشان | |
در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد | طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران | |
شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ | چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان | |
گذشت قافلهای، کرد نالهای جرسی | بدست راهزنی، گشت رهروی عریان | |
شغال پیر، بامید خوردن انگور | بجست بر سر دیوار کوته بستان | |
خزید گربهی دهقان به پشت خیک پنیر | زدند تا که در انبار، موشکان جولان | |
ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی | مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان | |
پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر | بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان | |
شنید گربهی مسکین صدای پا و ز بیم | ز جای جست که بگریزد و شود پنهان | |
ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهی خویش | که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان | |
نه ره شناخت، نهاش پای رفتن ماند | نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان | |
نمود آرزوی شهر و در امید فرار | دمی بروزنهی سقف غار شد نگران | |
گذشت گربگی و روزگار شیری شد | ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان | |
بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ | به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان | |
بزیر پنجهی صیاد، صید نالان گفت | بدین طریق بمیرند مردم نادان | |
بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم | خیال بیهده بین، باختم درین ره جان | |
ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار | بنای سست بریزد، چو سخت شد باران | |
گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم | ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان | |
بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد | چرا که با نظر پست، برتری نتوان | |
حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی | نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران | |
بدان خیال که قصری بنا کنی روزی | به تیشه، کلبهی آباد خود مکن ویران | |
چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو | طبیب عقل ، کند درد آز را درمان | |
ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن | مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان | |
بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر | مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان | |
چگونه رام کنی توسن حوادث را | تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان | |
منه، گرت بصری هست، پای در آتش | مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان |