پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم) از پروین اعتصامی |
' |
به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم | که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان | |
چرا ز گوشهی عزلت، برون نمیئی | چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان | |
کسی بجز تو، نبستست چشم روشن بین | کسی بجز تو، نکردست در خرابه مکان | |
اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی | بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان | |
چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل | چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان | |
ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز | ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان | |
اگر که همچو منت، میل برتری باشد | گهت بدست نشانند و گاه بر دامان | |
مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم | ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان | |
بما، هماره شکر دادهاند، نوبت چاشت | نخوردهایم بسان تو هیچگه غم دان | |
بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم | زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان | |
بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی | ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان | |
بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن | بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان | |
نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف | چو مردهای بزمستان و فصل تابستان | |
بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال | گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان | |
به موش مرده، میالای پنجه و منقار | بزرگ باش و میاموز خصلت دونان | |
بروزگار جوانیت، ماتم پیری است | سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان | |
جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر | که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان | |
برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش | بیا به خانهی ما، باش یکشبی مهمان | |
تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی | تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران | |
فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا | جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان | |
مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس | گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان | |
ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی | کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان | |
همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ | هماره مینتوان زیست غمگن و حیران | |
ز نالههای غم افزای خویش، جان مخراش | ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان | |
ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه | ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران | |
چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین | چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان | |
جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم | ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان | |
عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست | تفاوتیست میان من و دگر مرغان | |
سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت | ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان | |
خوشست نغمهی مرغی بساحت چمنی | ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان | |
فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند | برای همچو منی، شورهزار شد شایان | |
هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت | نداد دیدهی ما را نصیب، جز پیکان | |
بسوخت خانهی ما زاتش حوادث چرخ | نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان | |
نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب | نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان | |
چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی | چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان | |
به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن | به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان | |
قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد | که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان | |
در آشیانهی ویران خویش خرسندیم | چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان | |
هزار نکته بما گفت شبرو گردون | چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان | |
بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست | تفاوتی نکند روز تیره و رخشان | |
مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید | بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان | |
تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام | که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن | |
بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست | که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان | |
ز راه تجربه، گر هفتهای سکوت کنی | نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان | |
بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال | برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان | |
نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین | نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان | |
طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین | بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان |