پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/ای جسم سیاه مومیائی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (ای جسم سیاه مومیائی) از پروین اعتصامی |
' |
ای جسم سیاه مومیائی | کو آنهمه عجب و خودنمائی | |
با حال سکوت و بهت، چونی | در عالم انزوا چرائی | |
آژنگ ز رخ نمیکنی دور | ز ابروی، گره نمیگشائی | |
معلوم نشد به فکر و پرسش | این راز که شاه یا گدائی | |
گر گمره و آزمند بودی | امروز چه شد که پارسائی | |
با ما و نه در میان مائی | وقتی ز غرور و شوق و شادی | |
پا بر سر چرخ مینهادی | بودی چو پرندگان، سبکروح | |
در گلشن و کوهسار و وادی | آن روز، چه رسم و راه بودت | |
امروز، نه سفلهای، نه رادی | پیکان قضا بسر خلیدت | |
چون شد که ز پا نیوفتادی | صد قرن گذشته و تو تنها | |
در گوشهی دخمه ایستادی | گوئی که ز سنگ خاره زادی | |
کردی ز کدام جام می نوش | کاین گونه شدی نژند و مدهوش | |
بر رهگذر که، دوختی چشم | ایام، ترا چه گفت در گوش | |
بند تو، که بر گشود از پای | بار تو، که برگرفت از دوش | |
در عالم نیستی، چه دیدی | کاینسان متحیری و خاموش | |
دست چه کسی، بدست بودت | از بهر که، باز کردی آغوش | |
دیری است که گشتهای فراموش | شاید که سمند مهر راندی | |
نانی بگرسنهای رساندی | آفت زدهی حوادثی را | |
از ورطهی عجز وارهاندی | از دامن غرقهای گرفتی | |
تا دامن ساحلش کشاندی | هر قصه که گفتنی است، گفتی | |
هر نامه که خواندنیست خواندی | پهلوی شکستگان نشستی | |
از پای فتاده را نشاندی | فرجام، چرا ز کار ماندی | |
گوئی بتو دادهاند سوگند | کاین راز، نهان کنی به لبخند | |
این دست که گشته است پر چین | بودست چو شاخهای برومند | |
کدرست هزار مشکل آسان | بستست هزار عهد و پیوند | |
بنموده به گمرهی، ره راست | بگشوده ز پای بندهای، بند | |
شاید که به بزمگاه فرعون | بگرفته و داده ساغری چند | |
کو دولت آن جهان خداوند | زان دم که تو خفتهای درین غار | |
گردنده سپهر، گشته بسیار | بس پاک دلان و نیک کاران | |
آلوده شدند و زشت کردار | بس جنگ، به آشتی بدل شد | |
بس آینه را گرفت زنگار | بس زنگ که پاک شد به صیقل | |
بس آینه را گرفت زنگار | بس باز و تذرو را تبه کرد | |
شاهین عدم، بچنگ و منقار | ای یار، سخن بگوی با یار | |
ای مرده و کرده زندگانی | ای زندهی مرده، هیچ دانی | |
بس پادشهان و سرافرازان | بردند بخاک، حکمرانی | |
بس رمز ز دفتر سلیمان | خواندند به دیو، رایگانی | |
بگذشت چه قرنها، چه ایام | گه باغم و گه بشادمانی | |
بس کاخ بلند پایه، شد پست | اما تو بجای، همچنانی | |
بر قلعهی مرگ، مرزبانی | شداد نماند در شماری | |
با کار قضا نکرد کاری | نمرود و بلند برج بابل | |
شد خاک و برفت با غباری | مانا که ترا دلی پریشان | |
در سینه تپیده روزگاری | در راه تو، اوفتاده سنگی | |
در پای تو، در شکسته خاری | دزدیده، بچهرهی سیاهت | |
غلتیده سرشک انتظاری | در رهگذر عزیز یاری | |
شاید که ترا بروی زانو | جا داشته کودکی سخنگو | |
روزیش کشیدهای بدامن | گاهیش نشاندهای به پهلو | |
گه گریه و گاه خنده کرده | بوسیده گهت و سر گهی رو | |
یکبار، نهاده دل به بازی | یک لحظه، ترا گرفته بازو | |
گامی زده با تو کودکانه | پرسیده ز شهر و برج و بارو | |
در پای تو، هیچ مانده نیرو | گرد از رخ جان پاک رفتی | |
وین نکته ز غافلان نهفتی | اندرز گذشتگان شنیدی | |
حرفی ز گذشتهها نگفتی | از فتنه و گیر و دار، طاقی | |
با عبرت و بمی و بهت، جفتی | داد و ستد زمانه چون بود | |
ای دوست، چه دادی و گرفتی | اینجا اثری ز رفتگان نیست | |
چون شد که تو ماندی و نرفتی | چشم تو نگاه کرد و خفتی |