پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/اینچنین خواندم که روزی روبهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (اینچنین خواندم که روزی روبهی) از پروین اعتصامی |
' |
اینچنین خواندم که روزی روبهی | پایبند تله گشت اندر رهی | |
حیلهی روباهیش از یاد رفت | خانهی تزویر را بنیاد رفت | |
گر چه زائین سپهر آگاه بود | هر چه بود، آن شیر و این روباه بود | |
تیره روزش کرد، چرخ نیل فام | تا شود روشن که شاگردیست خام | |
با همه تردستی، از پای اوفتاد | دل به رنج و تن به بدبختی نهاد | |
گر چه در نیرنگ سازی داشت دست | بند نیرنگ قضایش دست بست | |
حرص، با رسوائیش همراه کرد | تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد | |
بود روز کار و یارائی نداشت | بود وقت رفتن و پائی نداشت | |
آهنی سنگین، دمش را کنده بود | مرگ را میدید، اما زنده بود | |
میفشردی اشکم ناهار را | میگزیدی حلقه و مسمار را | |
دام تادیب است، دام روزگار | هر که شد صیاد، آخر شد شکار | |
ما کیانها کشته بود این روبهک | زان سبب شد صید روباه فلک | |
خیرگیها کرده بود این خودپسند | خیرگی را چاره زندانست و بند | |
ماکیانی ساده از ده دور گشت | بر سر آن تله و روبه گذشت | |
از بلای دام و زندان بی خبر | گفت زان کیست این ایوان و در | |
گفت روبه این در و ایوان ماست | پوستین دوزیم و این دکان ماست | |
هست ما را بهتر از هر خواسته | اندرین دکان، دمی آراسته | |
ساده و پاکیزه و زیبا و نرم | همچو خز شایان و چون سنجاب گرم | |
میفروشیم این دم پر پشم را | باز کن وقت خریدن، چشم را | |
گر دم ما را خریداری کنی | همچو ما، یک عمر طراری کنی | |
گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم | راه را هرگز نخواهی کرد گم | |
گر ز رسم و راه ما آگه شوی | ماکیانی بس کنی، روبه شوی | |
گر که بربندی در چون و چرا | سودها بینی در این بیع و شری | |
باید آن دم کژت کندن ز تن | وین دم نیکو بجایش دوختن | |
ماکیان را این مقال آمد پسند | گفت: بر گو دمت ای روباه چند | |
گفت باید دید کالا را نخست | ور نه، این بیع و شری ناید درست | |
گر خریداری، در آی اندر دکان | نرخ، آنگه پرس از بازارگان | |
ماکیان را آن فریب از راه برد | راست اندر تله روباه برد | |
کاش میدانست روبه ناشتاست | وان نه دکان است، دکان ریاست | |
تا دهن بگشود بهر چند و چون | چنگ روباه از گلویش ریخت خون | |
آن دل فارغ، ز خون آکنده شد | وان سر بی باک، از تن کنده شد | |
ره ندیده، روی بر راهی نهاد | چشم بسته، پای در چاهی نهاد | |
هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت | هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت | |
بر سر آنست نفس حیلهساز | که کند راهی سوی راه تو باز | |
تا در آن ره، سربپیچاند ترا | وندر آن آتش بسوزاند ترا | |
اهرمن هرگز نخواهد بست در | تا ترا میافتد از کویش گذر | |
در جوارت، حرص زان دکان گشود | که تو بر بندی دکان خویش زود | |
تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست | تا بدانی کیستی، رفتی ز دست | |
با مسافر، دزد چون گردید دوست | زاد و برگ آن مسافر زان اوست | |
گوهر کان هوی جز سنگ نیست | آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست |