پروین اعتصامی (قصائد)/گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (قصائد) (گویند عارفان هنر و علم کیمیاست) از پروین اعتصامی |
' |
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست | وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست | |
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد | همدوش مرغ دولت و همعرصهی هماست | |
وقت گذشته را نتوانی خرید باز | مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست | |
گر زندهای و مرده نهای، کار جان گزین | تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست | |
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است | تنها وظیفهی تو همی نیست خواب و خاست | |
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است | زان آدمی بترس که با دیو آشناست | |
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری | عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست | |
چون معدنست علم و در آن روح کارگر | پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست | |
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است | برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست | |
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ | زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست | |
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید: | تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست | |
جان را بلند دار که این است برتری | پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست | |
اندر سموم طیبت باد بهار نیست | آن نکهت خوش از نفس خرم صباست | |
آن را که دیبهی هنر و علم در بر است | فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست | |
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت | گاهی اسیر آز و گهی بستهی هواست | |
مزدور دیو و هیمهکش او شدیم از آن | کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست | |
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است | تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست | |
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت | نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست | |
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل | مفتون مشو که در پس هر چهره چهرههاست | |
جمشید ساخت جام جهانبین از آنسبب | کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست | |
زنگارهاست در دل آلودگان دهر | هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست | |
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است | ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست | |
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق | بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست | |
جان شاخهایست، میوهی آن علم و فضل و رای | در شاخهای نگر که چه خوشرنگ میوههاست | |
ای شاخ تازهرس که بگلشن دمیدهای | آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست | |
اعمی است گر بدیدهی معنیش بنگری | آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست | |
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است | مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست | |
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش | کار تو همچو غله و ایام آسیاست | |
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است | تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست | |
همنیروی چنار نگشته است شاخکی | کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست | |
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش | تلخی بیاد آر که خاصیت دواست | |
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای | در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست | |
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است | چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست | |
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب | ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست | |
در آسمان علم، عمل برترین پراست | در کشور وجود، هنر بهترین غناست | |
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است | میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست | |
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست | در موجهای بحر سعادت سفینههاست | |
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی | در خاکدان پست جهان برترین بناست | |
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است | خرم کسیکه درده امید روستاست | |
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست | در حیرتم که نام تو بازارگان چراست | |
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار | تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست | |
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج | نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست | |
دیوانگی است قصهی تقدیر و بخت نیست | از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست | |
آن سفلهای که مفتی و قاضی است نام او | تا پود و تار جامهاش از رشوه و رباست | |
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند | کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست | |
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است | دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست |