پروین اعتصامی (قصائد)/کارها بود در این کارگه اخضر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (قصائد) (کارها بود در این کارگه اخضر) از پروین اعتصامی |
' |
کارها بود در این کارگه اخضر | لیک دوک تو نگردید ازین بهتر | |
سر این رشته گرفتی و ندانستی | که هریمنش گرفتست سر دیگر | |
موجها کرده مکان در لب این دریا | شعلهها گشته نهان در دل این مجمر | |
تو ندانم به چه امید نهادستی | کالهی خویش در این کشتی بی لنگر | |
پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم | دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر | |
به نگردد دگر آزردهی این پیکان | برنخیزد دگر افتادهی این خنجر | |
در شیطان در ننگست، بر آن منشین | ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر | |
آشیانها به نمیریخته این باران | خانمانها به دمی سوخته این اخگر | |
آسیای تو شد افلاک و همی ترسم | که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر | |
میروی مست ز بیغوله و میید | با تو این دزد فریبندهی غارتگر | |
سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی | خنک آن دیده که نغنود درین بستر | |
شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده | ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر | |
بی خبر میرود این شبرو بی پروا | ناگهان میکشد این گیتی دون پرور | |
هوشیاری نبود در پی این مستی | جهد کن تا نخوری باده از این ساغر | |
تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل | کور را کور نشد هیچگهی رهبر | |
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن | چند چون مور بهر پای فشاندن سر | |
همچو طاوس بگلزار حقیقت شو | همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر | |
کشتهی حرص نیاورد بر تقوی | لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر | |
چند با اهرمن تیرهدلی همره | نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر | |
مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین | دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر | |
چشم را به ز حقیقت نبود پرتو | روح را به ز فضیلت نبود زیور | |
سخن از علم سماوات چه میرانی | ایکه نشناختهای باختر از خاور | |
هر که آزار روا داشت، شد آزرده | هر که چه کند در افتاد بچاه اندر | |
گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری | بر دل خلق مزن بی سببی نشتر | |
مطلب روزی ننهاده که با کوشش | نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر | |
بهر گلزار در آتش مفکن خود را | که گلستان نشود بر همه کس آذر | |
از نکو خصلتی و بد گهری زینسان | نخل پر میوه وناچیز بود عرعر | |
تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد | ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور | |
چه شدی بستهی این محبس بی روزن | چه شدی ساکن این کنگرهی بی در | |
سر خود گیر و از این دام گریزان شو | دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر | |
نسزد تشنه همی عمر بسر بردن | بامیدی که نمک زار شود کوثر | |
طلب ملک سلیمان مکن از دیوان | که چو طفلت بفریبند به انگشتر | |
زنگ خودبینی از آئینهی دل بزدا | گر آلودگی از چهرهی جان بستر | |
ایکه پوئی ره امید شب تیره | باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر | |
چو رود غیبت و هنگام حضور آید | تو چه داری که توان برد بدان محضر | |
سود و سرمایه بیک بار تبه کردی | نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر | |
چو تو خود صاعقهی خرمن خود گشتی | چه همی نالی ازین تودهی خاکستر | |
نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود | هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر | |
بید خرما و تبر خون ندهد میوه | دیو طه و تبارک نکند از بر | |
خواجه آنست که آزاده بود، پروین | بانو آنست که باشد هنرش زیور |