پروین اعتصامی (قصائد)/فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (قصائد) (فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد) از پروین اعتصامی |
' |
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد | بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد | |
ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار | دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد | |
ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران | پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد | |
این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد | وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد | |
من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک | تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد | |
روز بگذشته خیالست که از نو آید | فرصت رفته محالست که از سر گردد | |
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود | پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد | |
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش | نیست امید که همواره نفس بر گردد | |
چرخ بر گرد تو دانی که چسان میگردد | همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد | |
اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار | سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد | |
خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع | بس نسیم فرحانگیز که صرصر گردد | |
تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند | مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد | |
گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن | خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد | |
نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد | راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد | |
هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری | آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد | |
علم سرمایهی هستی است، نه گنج زر و مال | روح باید که از این راه توانگر گردد | |
نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر | مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد | |
قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی | که بدام ستم انداخته در بر گردد | |
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر | خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد | |
کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی | طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد | |
نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید | نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد | |
تشنهی سوخته در خواب ببیند که همی | به لب دجله و پیرامن کوثر گردد | |
آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند | چو گه داوری و نوبت کیفر گردد | |
مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد | مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد | |
توشهی بخل میندوز که دو دست و غبار | سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد | |
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود | نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد | |
ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن | که چو پرگار بیک خط مدور گردد | |
عقل استاد و معلم برود پاک از سر | تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد | |
جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود | سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد | |
روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه | صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد | |
گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن | تا که کار دل تو نیز میسر گردد | |
رهنوردی که بامید رهی میپوید | تیره رائی است گر از نیمهی ره برگردد | |
هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی | دلق را آستر از دیبهی ششتر گردد | |
چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی | خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد | |
دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم | که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد | |
دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار | بیم آنست که این وعده مکرر گردد | |
پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی | که سراپای وجود تو مطهر گردد | |
هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند | هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد | |
دامن اوست پر از لل و مرجان، پروین | که بی اندیشه درین بحر شناور گردد |