پروین اعتصامی (قصائد)/بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (قصائد) (بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی) از پروین اعتصامی |
' |
بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی | مخواه از درخت جهان سایبانی | |
سبکدانه در مزرع خود بیفشان | گر این برزگر میکند سرگرانی | |
چو کار آگهان کار بایست کردن | چه رسم و رهی بهتر از کاردانی | |
زمانه به گنج تو تا چشم دارد | نیاموزدت شیوهی پاسبانی | |
سیاه و سفیدند اوراق هستی | یکی انده و آن یکی شادمانی | |
همه صید صیاد چرخیم روزی | برای که این دام میگسترانی | |
ندوزد قبای تو این سفله درزی | بگرداندت سر به چیره زبانی | |
چو شاگردی مکتب دیو کردی | ببایست لوح و کتابش بخوانی | |
همه دیدنیها و دانستنیها | ببین و بدان تا که روزی بدانی | |
چرا توبهی گرگ را میپذیری | چرا تحفهی دیو را میستانی | |
چو نیروی بازوت هست، ای توانا | بدرماندگان رحم کن تا توانی | |
درین نیلگون نامه، ثبت است با هم | حساب توانائی و ناتوانی | |
جوانا، بروز جوانی ز پیری | بیندیش، کز پیر ناید جوانی | |
روانی که ایزد ترا رایگان داد | بگیرد یکی روز هم رایگانی | |
چو کار تو ز امروز ماند بفردا | چه کاری کنی چون بفردا نمانی | |
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز | بخیره نکردند با هم تبانی | |
بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر | گرش پر ببندی و گر برپرانی | |
بود خوابهای تو بیگاه و سنگین | بود حملههای قضا ناگهانی | |
زیان را تو برداشتی، سود را چرخ | شگفتی است این گونه بازارگانی | |
تو خود میروی از پی نفس گمراه | بدین ورطه خود را تو خود میکشانی | |
ندارد ز کس رهزن آز پروا | ز بام افتد، گرش از در برانی | |
چه میدزدی از فرصت کار و کوشش | تو خود نیز کالای دزد جهانی | |
ترازوی کار تو شد چرخ اخضر | ز کردارها گه سبک، گه گرانی | |
بتدبیر، مار هوی را فسونی | به تمییز، تیغ خرد را فسانی | |
بسی عیبهای تو پوشیده ماند | اگر پردهی جهل را بردرانی | |
ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن | ز گردابها خویش را وارهانی | |
همی گرگ ایام بر تو بخندد | که چون بره، این گرگ میپرورانی | |
میان تو و نیستی جز دمی نیست | بسیجی کن اکنون که خود در میانی | |
ز روز نخستین همین بود گیتی | تو نیز از نخست آنچه بودی همانی | |
به سرچشمهی جان، شکسته سبوئی | به میخانهی تن، ز دردی کشانی | |
بدوک وجود آنچنان کار میکن | که سر رشتهی عقل را نگسلانی | |
دفینه است عقل و تو گنجور عاقل | سفینه است عمر و تواش بادبانی | |
بصد چشم میبیندت چرخ گردان | مپندار کاز چشم گیتی نهانی | |
درین دائره هر چه هستی پدیدی | درین آینه هر که هستی عیانی | |
تو چون ذره این باد را در کمندی | تو چو صعوه این مار را در دهانی | |
شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم | که بشنیدهی خویش را بشنوانی | |
ترا سفره آماده و دیو ناهار | بر این سفره بنگر کرا مینشانی | |
از آن روز برنان گرمی رسیدی | که گر ناشتائیست نانش رسانی | |
زمانه بسی بیشتر از تو داند | چه خوش میکنی دل که بسیار دانی | |
کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان | کشد گر جبانی و گر پهلوانی | |
کمان سپهرت بیندازد آخر | تو مانند تیری که اندر کمانی | |
مه و سال چون کاروانیست خامش | تو یکچند همراه این کاروانی | |
حکایت کند رشتهی کارگاهت | اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی | |
هنرها گهرهای پاک وجودند | تو یکروز بحری و یکروز کانی | |
نکو خانهای ساختی ای کبوتر | ندیدی که با باز هم آشیانی | |
بما جهل زان کرد دستان که هرگز | نکردیم با عقل همداستانی | |
برآنست دیو هوی تا بسوزی | تو نیز از سیه روزگاری برآنی | |
در این باغ دلکش که گیتیش نامست | قضا و قدر میکند باغبانی | |
بگلزار، گل یک نفس بود مهمان | فلک زود رنجید از میزبانی | |
بیا تا خرامیم سوی گلستان | بنظارهی دولت بوستانی | |
سحر ابر آذاری آمد ز دریا | بطرف چمن کرد گوهر فشانی | |
زمین از صفای ریاحین الوان | زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی | |
نهاده بسر نرگس از زر کلاهی | ببر کرده پیراهن پرنیانی | |
ازین کوچکه کوچ بایست کردن | که کردست بر روی پل زندگانی | |
قفس بشکن ای روح، پرواز میکن | چرا پایبند اندرین خاکدانی | |
همائی تو و سدرهات آشیانست | مکن خیره بر کرکسان میهمانی | |
دلیران گرفتند اقطار عالم | بشمشیر هندی و تیغ یمانی | |
از آن نامداران و گردنفرازان | نشانی نماندست جز بی نشانی | |
ببین تا چه کردست گردون گردان | به جمشید و طهمورث باستانی | |
گشوده دهان طاق کسری و گوید | چه شد تاج و تخت انوشیروانی | |
چنین است رسم و ره دهر، پروین | بدینگونه شد گردش آسمانی |