پروین اعتصامی (قصائد)/اگر روی طلب زائینهی معنی نگردانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (قصائد) (اگر روی طلب زائینهی معنی نگردانی) از پروین اعتصامی |
' |
اگر روی طلب زائینهی معنی نگردانی | فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی | |
هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان | طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی | |
یکی دیوار ناستوار بی پایهست خود کامی | اگر بادی وزد، ناگه گدازد رو بویرانی | |
درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا | ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی | |
بچشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی | بجان از فضل و دانش جامهای پوش، ار نه بیجانی | |
بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی | بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی | |
قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی | گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی | |
مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی | چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی | |
به نرد زندگانی مهرههای وقت و فرصت را | همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی | |
ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمیید | که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی | |
از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را | که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی | |
مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت | بداند دیو کز شاگردهای این دبستان | |
چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی | چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی | |
درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان | سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی | |
مزن جز خیمهی علم و هنر، تا سربرافرازی | مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی | |
زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن | بسی زیبندهتر بود از قبای ننگ، عریانی | |
همی کندی در و دیوار بام قلعهی جان را | یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی | |
ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی | ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی | |
چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی | چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی | |
چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی | چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی | |
عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار | تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی | |
چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی | چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی | |
چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی | چو اسب و توشهداری، از چه اندر راه حیرانی | |
چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهی هستی | تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی | |
تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی | تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی | |
بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده | سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی | |
چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی | چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی | |
خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری | خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی | |
بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی | به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی | |
تو اندر دکهی دانش خریداری و دلالی | تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی | |
مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین | درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی | |
همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی | همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی | |
چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی | رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی | |
چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا | تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی | |
عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی | خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی | |
ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد | چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی | |
نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهی آزی | نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی | |
بدانش نیستی نامآور و منعم بدیناری | بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی | |
تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان | از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گه الوانی | |
جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی | جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی | |
پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل | تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی | |
قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی | نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی | |
برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش | ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی | |
ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی | ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی | |
روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی | تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی | |
بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی | گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی | |
ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت | سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی | |
چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را | چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی | |
بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی | بغیر از کوچهی توفیق، در هر کو بجولانی | |
بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهی حیوان | گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی | |
برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی | مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی | |
همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی | تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی | |
ندیدی لاشههای مطبخ خونین شهرت را | اگر دیدی، چرا بر سفرهاش هر روز مهمانی | |
نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی | سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی | |
بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی | برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی | |
دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی | هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی | |
کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن | تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی | |
درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین | همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی |