پروین اعتصامی (قصائد)/آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | پروین اعتصامی (قصائد) (آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است) از پروین اعتصامی |
' |
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است | آب هوی و حرص نه آبست، آذر است | |
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود | بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است | |
در مهد نفس، چند نهی طفل روح را | این گاهواره رادکش و سفلهپرور است | |
هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید | آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است | |
در رزمگاه تیرهی آلودگان نفس | روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است | |
در نار جهل از چه فکندیش، این دلست | در پای دیو از چه نهادیش، این سر است | |
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام | خونابههانهفته در این کهنه ساغر است | |
تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای | در دست آز از پی فصد تو نشتر است | |
همواره دید و تیره نگشت، این چه دیدهایست | پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است | |
دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش: | زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است | |
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت | آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است | |
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت | سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است | |
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی | تا بر درخت بارور زندگی بر است |