نظامی (هفت پیکر)/چون خورنق به فر بهرامی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (چون خورنق به فر بهرامی) از نظامی |
' |
چون خورنق به فر بهرامی | روضهای شد بدان دلارامی | |
کاسمان قبله زمین خواندش | وافرینش بهار چین خواندش | |
آمدند از خبر شنیدن او | صدهزار آدمی به دیدن او | |
هرکه میدیدش آفرین میگفت | آستانش به آستین میرفت | |
بر سدیر خورنق از هر باب | بیتهائی روانه گشت چو آب | |
تا یمن تاب شد سهیل سپهر | آن پرستش نه ماه دید و نه مهر | |
عدنی بود در درافشانی | یمنی پر سهیل نورانی | |
یمن از نقش او که نامی شد | در جهان چون ارم گرامی شد | |
شد چو برج حمل جهان آرای | خاصه بهرام کرده بودش جای | |
چونکه بر شد به بام او بهرام | زهره برداشت بر نشاطش جام | |
کوشگی دید کرده چون گردون | آفتابش درون و ماه برون | |
آفتاب از درون به جلوهگری | مه ز بیرون چراغ رهگذری | |
بر سر او همیشه باد وزان | دور از آن باد کوست باد خزان | |
چون فرو دید چار گوشه کاخ | ساحتی دید چون بهشت فراخ | |
از یکی سو رونده آب فرات | به گوارندگی چو آب حیات | |
وز دیگر سوی سدره جوی سدیر | دهی انباشته به روغن و شیر | |
بادیه پیش و مرغزار از پس | بادش از نافه برگشاده نفس | |
بود نعمان بر آن کیانی بام | به تماشا نشسته با بهرام | |
گرد بر گرد آن رواق بهشت | سرخی لاله دید و سبزی کشت | |
همه صحرا بساط شوشتری | جایگاه تذرو و کبک دری | |
گفت از این خوبتر چه شاید بود | به چنین جای شاد باید بود | |
بود دستورش آن زمان بر دست | دادگر پیشهای مسیح پرست | |
گفت کایزد شناختن به درست | خوشتر از هرچه در ولایت تست | |
گر تو زان معرفت خبرداری | دل از این رنگ و بوی برداری | |
زآتشانگیز آن شراره گرم | شد دل سخت کوش نعمان نرم | |
تا فلک برکشیده هفت حصار | منجنیقی چنین نشد بر کار | |
چونکه نعمان شد از رواق به زیر | در بیابان نهاد روی چو شیر | |
از سر گنج و مملکت برخاست | دین و دنیا بهم نیاید راست | |
رخت بربست از آن سلیمانی | چون پری شد ز خلق پنهانی | |
کس ندیدش دیگر به خانه خویش | اینت کیخسرو زمانه خویش | |
گرچه منذر بسی نمود شتاب | هاتف دولتش نداد جواب | |
داشت سوکی چنانک باید داشت | روزکی چند را به غم بگذاشت | |
غم بسی خورد و جای غم بودش | که سیه گشت خانه زان دودش | |
چون نبود از سریر و تاج گزیر | باز مشغول شد به تاج و سریر | |
جور بس کرد و داد پیش آورد | ملک را برقرار خویش آورد | |
بر سپهداریش به ملک و سپاه | خلعت و دلخوشی رسید ز شاه | |
داشت بهرام را چو جان عزیز | چون پدر بلکه زو نکوتر نیز | |
پسری خوب داشت نعمان نام | شیر یک دایه خورده با بهرام | |
از سر همدمی و همسالی | نشدی یک زمان ازو خالی | |
از یکی تخته حرف خواندندی | در یکی بزم در فشاندندی | |
هیچ روزی چو آفتاب از نور | این از آن آن ازین نگشتی دور | |
شاهزاده در آن حصار بلند | پرورش میگرفت سالی چند | |
جز به آموختن نبودش رای | بود عقلش به علم راهنمای | |
تازی و پارسی و یونانی | یاد دادش مغ دبستانی | |
منذر آن شاه با مهارت و مهر | آیتی بود در شمار سپهر | |
بود هفت اختر و دوازده برج | پیش او سرگشاده درج به درج | |
به خط هندسی عمل کرده | چون مجسطی هزار حل کرده | |
راصد چرخ آبگون بوده | قطره تا قطره قطر پیموده | |
از نهانخانهای دوراندیش | باز داده خبر به خاطر خویش | |
چون که شهزاده را به عقل و برای | دانش آموز دید و رمز گشای | |
تخت و میلش نهاد پیش به مهر | دروی آموخت رازهای سپهر | |
هر ضمیری که آن نهانی بود | گر زمینی گر آسمانی بود | |
همه را یک به یک بهم بردوخت | چون بهم جمله شد درو آموخت | |
تا چنان بهرهمند شد بهرام | کاصل هر علم را شناخت تمام | |
در نمودار زیچ و اصطرلاب | درکشیدی ز روی غیب نقاب | |
باز چون تخت و میل بنهادی | گره از کار چرخ بگشادی | |
چون هنرمند شد بگفت و شنید | هنرآموزی سلاح گزید | |
در سلاح و سواری و تک و تاز | گوی برد از سپهر چوگان باز | |
چون از آن پایه نیز گشت بزرگ | پنجه شیر کند و گردن گرگ | |
تیغ صبح از سنان گزاری او | سپر افکند با سواری او | |
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر | که ندوزند پرنیان و حریر | |
تیر اگر بر نشانهای راندی | جعبه را برنشانه بنشاندی | |
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ | آب گشتی و لیک آتش رنگ | |
پیش نیزهش گر ارزنی بودی | به سنانش چو حلقه بربودی | |
نیزهش از حلق شیر حلقهربای | تیغش از قفل گنج حلقه گشای | |
در نظرگاه راست اندازی | یغلقش را به موی شد بازی | |
هرچه دیدی و گرچه بودی دور | زدی ار سایه بود آن گر نور | |
وآنچه او هم ندید در پرتاب | دولتش زد بر آنچه دید صواب | |
شیر پاسان پاسگاه رمه | لاف شیی ازو زدند همه | |
گاه بر ببر ترکتازی کرد | گاه با شیر شرزه بازی کرد | |
در یمن هر کجا سخن راندند | همه نجم الیمانیش خواندند |